-
خجلم من ز بينوايي خويششاعر : اوحدي مراغه اي شرمسار از گريز پايي خويشخجلم من ز بينوايي خويشمينميرم ز غم، چه سنگدلم!وه! که از کار خود چه تنگدلم!بختم آشفته شد، زيان کردمسود ديدم، سفر به آن کردمهم ز من بر من اين زيان آمددلم از کار تن به جان آمدآه! ازين جان سخت پيشاني!جگرم خون شد از پريشانيمن کجا ميروم؟ که آه از من!گشته چندين ورق سياه از منتا ازو خود کسي شمار کندتنگدستي چو من چه کار کند؟دست من گير، تا به راه افتمبيچراغ تو من به چاه افتمغير ازين اشک و روي زردم نيستجز عطاي تو پايمردم نيستچون تو گ