تور لحظه آخری
امروز : یکشنبه ، 9 اردیبهشت 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم (ص):کمترین کفر این است که انسان از برادرش سخنی بشنود و آن را نگه دارد تا او را با آ...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

بلومبارد

تبلیغات متنی

تریدینگ ویو

خرید اکانت اسپاتیفای

کاشت ابرو

لمینت دندان

ونداد کولر

لیست قیمت گوشی شیائومی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

دانلود سریال سووشون

دانلود فیلم

ناب مووی

تعمیر گیربکس اتوماتیک

دیزل ژنراتور موتور سازان

سرور اختصاصی ایران

سایت ایمالز

تور دبی

سایبان ماشین

جملات زیبا

دزدگیر منزل

ماربل شیت

تشریفات روناک

آموزش آرایشگری رایگان

طراحی سایت تهران سایت

آموزشگاه زبان

اجاره سند در شیراز

ترازوی آزمایشگاهی

رنگ استخری

فروش اقساطی کوییک

راهبند تبریز

ترازوی آزمایشگاهی

قطعات لیفتراک

وکیل تبریز

خرید اجاق گاز رومیزی

آموزش ارز دیجیتال در تهران

شاپیفای چیست

فروش اقساطی ایران خودرو

واردات از چین

قیمت نردبان تاشو

وکیل کرج

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

سیسمونی نوزاد

پراپ تریدینگ معتبر ایرانی

نهال گردو

صنعت نواز

پیچ و مهره

خرید اکانت اسپاتیفای

صنعت نواز

لوله پلی اتیلن

کرم ضد آفتاب لاکچری کوین SPF50

دانلود آهنگ

طراحی کاتالوگ فوری

واردات از چین

اجاره کولر

دفتر شکرگزاری

تسکین فوری درد بواسیر

دانلود کتاب صوتی

تعمیرات مک بوک

قیمت فرش

خرید سی پی ارزان

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1798460532




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

شفیعی کدکنی (م.سرشک)


واضح آرشیو وب فارسی:سایت ریسک: god_girl6th September 2007, 06:39 PMزان سوی خواب مرداب ای مرغ های طوفان ! پروازتان بلند ارامش گلوله ی سربی را درخون خویشتن این گونه عاشقانه پذیرفتند این گونه مهربان زان سوی خواب مرداب آوازتان بلند می خواهم از نسیم بپرسم بی جزر و مد قلب شما آه دریا چگونه می تپد امروز ؟ ای مرغ های طوفان ! پروازتان بلند دیدارتان ترنم بودن بدرودتان شکوه سرودن تاریختان بلند و سرافراز آن سان که گشت نام سر دار زان یار باستانی همرازتان بلند patris7th September 2007, 02:48 AMایا تو را پاسخی هست ؟ ابر است و باران و باران پایان خواب زمستانی باغ آغاز بیداری جویباران سالی چه دشوار سالی بر تو گذشت و توخاموش از هیچ آواز و از هیچ شوری بر خود نلرزیدی و شور و شعری در چنگ فریاد تو پنجه نفکند آن لحظه هایی که چون موج می بردت از خویش بی خویش در کوچه های نگارین تاریخ وقتی که بر چوبه ی دار مردی به لبخند خود صبح را فتح می کرد و شحنه ی پیر با تازیانه می راند خیل تماشاگران را شعری که آهسته از گوشه ی راه لبخند می زد به رویت اما تو آن لحظه ها را به خمیازه خویشتن می سپردی وان خشم و فریاد گردابی از عقده ها در گلویت آن لحظه ی نغز کز ساحلش دور گشتی آن لحظه یک لحظه ی آشنا بود آه بیگانگی با خود است این یا بیگانگی با خدا بود ؟ وقتی گل سرخ پر پر شد از باد دیدی و خامش نشستی وقتی که صد کوکب از دور دستان این شب در خیمه ی آسمان ریخت تو روزن خانع را بر تماشای آن لحظه بستی آن مایه باران و آن مایه گل ها دیدار های تو را از غباران شب ها و شک ها شستند با این همه هیچ هرگز نگفتی دیدار های تو با اینه روزها آها در لحظه هایی که دیدار در کوچه ی پار و پیرار از دور می شد پدیدار دیگر تو آن شعله ی سبز وان شور پارینه را کشته بودی قلبت نمی زد که آنک آن خنده ی آشکارا وان گریه های نهانک آن لحظه ها مثل انبوه مرغابیان و صفیر گلوله از تو گریزان گذشتند تا هیچ رفتند و درهیچ خفتند شاید غباری در ایینه ی یادهایت نهفتند بشکن طلسم سکون را به آواز گه گاه تا باز آن نغمه ی عاشقانه این پهنه را پر کند جاودانه خاموشی ومرگ ایینه ی یک سرودند نشنیدی این راز را از لب مرغ مرده که در قفس جان سپرده بودن یعنی همیشه سرودن بودن : سرودن ‚ سرودن زنگ سکون را زدودن تو نغمه ی خویش را در بیابان رها کن گوش از کران تر کرانها آن نغمه را می رباید باران که بارید هر جویباری چندان که گنجای دارد پر می کند ذوق پیمانه اش را و با سرود خوش آب ها می سراید وقتی که آن زورق بذگ برگ گل سرخ در آب غرقه می شد صد واژه منقلب بر لبانت جوشید و شعری نگفتی مبهوت و حیران نشستی یا گر سرودی سرودی از هیبت محتسب واژگان را در دل به هفت آ ب شستی صد کاروان شوق صد دجله نفرت در سینه ات بود ام نهفتی ای شاعر روستایی که رگبار آوازهایت در خشم ابری شبانه می شست از چهره ی شب خواب در و دار و دیوار نام گل سرخ را باز تکرار کن باز تکرار god_girl7th September 2007, 07:56 AMسفر به خیر به کجا چنین شتابان ؟ گون از نسیم پرسید دل من گرفته زینجا هوس سفر نداری ز غبار این بیابان ؟ همه آرزویم اما چه کنم که بسته پایم به کجا چنین شتابان ؟ به هر آن کجا که باشد به جز این سرا سرایم سفرت به خیر !‌ اما تو دوستی خدا را چو ازین کویر وحشت به سلامتی گذشتی به شکوفه ها به باران برسان سلام ما را dina 20067th September 2007, 11:29 PMسرود ستاره ستاره مي گويد دلم نمي خواهد غريبه اي باشم ميان آبي ها ستاره مي گويد دلم نمي خواهد صدا كنم اما هجاي آوازم به شب درآميزد كنار تنهايي و بي خطابي ها ستاره مي گويد تنم درين آبي دگر نمي گنجد كجاست آلاله كه لحظه اي امشب رداي سرخش را به عاريت گيرم رها كنم خود را ازين سحابي ها ستاره مي گويد دلم ازين بالا گرفته مي خواهم بيايم آن پايين كزين كبودينه ملول و دلگيرم خوشا سرودن ها و آفتابي ها dina 20068th September 2007, 09:05 PMاز لحظه هاي آبي 1 سبوي حافظه سرشار و باز ريزش بارانكي ست روشن بار درين بلاغت سبز حضور روشن ايجاز قطره بر لب برگ و بالهاي نسيم از نثار باران تر سبوي خاطره لبريز مي رسم از راه به هر چه مي بينم در امتداد جوي و درخت دوباره ساغري از واژه مي دهم سرشار از لحظه هاي آبي 2 در آن بهار بلند آن سپيده ي بيدار مرا به گونه ي باران مرا به گونه ي گل به موجواره ي آنشط روشني بسپار در آن بهار كبود آن دو دشت رستاخيز در آن سكوت پذيرنده و گريزنده مرا به سان سرودي دوباره كن تكرار ghoroobefarda8th September 2007, 09:16 PMدر بامداد رجعت تاتار دیوارهای پست نشابور تسلیم نیزه های بلند است در هر کرانه ای فواره های خون دیگر در این دیار گویا خیل قلندران جوان را غیر از شرابخانه پناهی نیست ای تک های مستی خیام بر دار بست کهنه ی پاییز من با زبان مرده ی نسلی که هر کتیبه اش زیر هزار خروار خکستر دروغ مدفون شده ست با که بگویم طفلان ما به لهجه ی تاتاری تاریخ پر شکوه نیکان را می آموزند ؟ اهل کدام ساحل خشکی ای قاصد محبت باران dina 20068th September 2007, 09:52 PMصداي بال ققنوسان پس از چندين فراموشي و خاموشي صبور پيرم اي خنياگر پايرن و پيرارين چه وحشتناك خواهد بود آوازي كه از چنگ تو برخيزد چه وحشتناك خواهد بود آن آواز كه از حلقوم اين صبر هزاران ساله برخيزد نمي دانم در اين چنگ غبار آگين تمام سوكوارانت كه در تعبيد تاريخ اند دوباره باز هم آواي غمگين شان طنين شوق خواهد داشت ؟ شنيدي يا نه آن آواز خونين را ؟ نه آواز پر جبريل صداي بال ققنوسان صحراهاي شبگير است كه بال افشان مرگي ديگر اندر آرزوي زادني ديگر حريقي دودناك افروخته در اين شب تاريك در آن سوي بهار و آن سوي پاييز نه چندان دور همين نزديك بهار عشق سرخ است اين و عقل سبز بپرس از رهروان آن سوي مهتاب نيمه ي شب پس از آنجا كجا يارب ؟ درانجايي كه آن ققنوس آتش مي زند خود را پس از آنجا كجا ققنوس بال افشان كند در آتشي ديگر ؟ خوشا مرگي ديگر با آرزوي زايشي ديگر ghoroobefarda9th September 2007, 12:28 AMدیباچه بخوان به نام گل سرخ در صحاری شب که باغ ها همه بیدار و بارور گردند بخوان ‚ دوباره بخوان ‚ تا کبوتران سپید به آشیانه خونین دوباره برگردند بخوان به نام گل سرخ در رواق سکوت که موج و اوج طنینش ز دشت ها گذرد پیام روشن باران ز بام نیلی شب که رهگذار نسیمش به هر کرانه برد ز خشک سال چه ترسی که سد بسی بستند نه در برابر آب که در برابر نور و در برابر آواز و در برابر شور در این زمانه ی عسرت به شاعران زمان برگ رخصتی دادند که از معاشقه ی سرو و قمری و لاله سرودها بسرایند ژرف تر از خواب زلال تر از آب تو خامشی که بخواند ؟ تو می روی که بماند ؟ که بر نهالک بی برگ ما ترانه بخواند ؟ از این گریوه به دور در آن کرانه ببین بهار آمده از سیم خاردار گذشته حریق شعله ی گوگردی بنفشه چه زیباست هزار اینه جاری ست هزار اینه اینک به همسرایی قلب تو می تپد با شوق زمین تهی دست ز رندان همین تویی تنها که عاشقانه ترین نغمه را دوباره بخوانی بخوان به نام گل سرخ و عاشقانه بخوان حدیث عشق بیان کن بدان زبان که تو دانی dina 20069th September 2007, 09:44 PMخموشانه شهر خاموش من ! آن روح بهارانت کو ؟ شور و شیدایی انبوه هزارانت کو ؟ می خزد در رگ هر برگ تو خوناب خزان نکهت صبحدم و بوی بهارانت کو ؟ کوی و بازار تو میدان سپاه دشمن شیهه ی اسب و هیاهوی سوارانت کو ؟ زیر سرنیزه ی تاتار چه حالی داری ؟ دل پولادوش شیر شکارانت کو ؟ سوت و کور است شب و میکده ها خاموش اند نعره و عربده ی باده گسارانت کو ؟ چهره ها در هم و دل ها همه بیگانه ز هم روز پیوند و صفای دل یارانت کو ؟ اسمانت همه جا سقف یکی زندان است روشنای سحر این شب تارانت کو ؟ dina 200612th September 2007, 12:04 AMشمع و سایه دوش در عزلت جان فرسایی داشتم همدم روشن زایی شمع آن همدم دیرینه ی من سوختن ها را ایینه ی من همه شب مونس و دمسازم بود همدم و همدل و همرازم بود گرم می سوخت و می ساخت چو من مستی خویش همی باخت چو من گرچه آتش همه شب در تن داشت نه فغان داشت و نه شیون داشت گرچه می داد سر خویش به باد خنده می کرد و به پا می استاد تا سحر سوختنی چون من داشت شب تاریک مرا روشن داشت همه شب سوخت و آواز نکرد به شکایت دهنی باز نکرد شمع از سوختنش پروا نیست که درین سوختن او تنها نیست مرگ اگر آخر این ره چه اوست نیز پروانه ی او همره اوست به ازین چیست که دو یار به هم ره سپارند سوی ملک عدم نه یکی مانده گرفتار و نژند و آن دگر رفته ، رها گشته ز بند من به عشق که بسوزم شب و روز به امید که بسازم در سوز که خورد غم چو در ایم از پای خود که گرید چو تهی سازم جای گر بسوزند پر و بال مرا که خورد هیچ غم حال مرا شب تنهایی و روز غم من کیست جز سایه ی من همدم من سایه را وش حکایت ها بود شکوه ها بود و شکایت ها بود قصه می گفت و پریشان می گفت تب مگر داشت که هذیان می گفت کس شنیدی سخن سایه شنفت ؟ من شب دوش شنیدم ، می گفت ای تن خسته ی رنجور نزار ای به جان آمده از یار و دیار چند کاهد ز غم و رنج تنت که تنم کاست ازین کاستنت شاعر سوخته دل درد تو چیست ای گل تازه رخ زرد تو چیست نوز نشکفته چرا پژمردی شاد ناگشته ز غم افسردی شد خزان تازه بهار تو چرا زود آمد شب تار تو چرا عشق ناباخته بد نام شدی دل نپرداخته نکام شدی کس ندیدیم به نکامی تو عاشقی نیست به بدنامی تو دگران از می غفلت مست اند فارغ از هر چه بلند و پست اند می ز هر جام که شد می نوشند با بد و نیک جهان می جوشند نه به مانند تو نازک بین اند هر کجا هست گلی می چینند هر شبی با صنمی دمسازند هر دمی دل به کسی می بازند کام خود از گل و می می گیرند نه به نکامی تو می میرند گردش چرخ کسی راست به کام که ندانست حلالی ز حرام تو همه عمر غم دل خورده خسته و سوخته و افسرده نوز ناگشته جوان پیر شده اول عمر و ز جان سیر شده مردمی کرده به نامردم ها نیش ها خورده ازین کژدم ها دوستی کردی و دشمن گشتند همه بر چشم تو سوزن گشتند با همه خلق جهان یار شدند چون رسیدند به تو مار شدند آشنای همه وتنهایی راستی را تو مگر عنقایی شمع اشکی دو بیفشاند و بمرد روشنایی بشد و سایه ببرد باز من ماندم و این شام سیاه آه از بخت سیه کار من ، آه ghoroobefarda12th September 2007, 05:27 PMکیمیای عشق سبز هیچ کس گمان نداشت این کیمیای عشق را ببین کیمیای نور را که خک خسته را صبح و سبزه می کند کیمیا و سحر صبح را نگاه کن جای بذر مرگ و برگ خونی خزان کیمیای عشق و صبح و سبزه آفریده است خنده های کودکان وباغ مدرسه کیمیای عشق سرخ را ببین هیچ کس گمان نداشت این dina 200612th September 2007, 08:12 PMدریا حسرت نبرم به خواب آن مرداب کآرام درون دشت شب خفته ست دریایم و نیست بکم ازطوفان دریا همه عمر خوابش آشفته ست dina 200613th September 2007, 09:26 PMپیغام خوابت آشفته مباد خوش ترین هذیان ها خزه ی سبز لطیفی که در برکه ی آرامش تو می روید خوابت آشفته مباد آن سوی پنجره ی سکت و پرخنده ی تو کاروانهایی از خون و جنون می گذرد کاروان هایی از اتش و برق و باروت سخن از صاعقه و دود چه زیبایی دارد در زبانی که لب و عطر و نسیم یا شب و سایه و خواب می توان چشانی زمزمه کرد ؟ هر چه در جدول تن دیدی و تنهایی همه را پر کن تا دختر همسایه ی تو شعرهایت را دردفتر خویش با گل و با پر طاووس بخواباند تا شام ابد خواب شان خرم باد لای لای خوشت ارزانی سالنهایی که بهاران را نیز از گل کاغذی آذین دارند Nazanin kh14th September 2007, 06:37 PMاين بادهاي هر شب و امشب اين باد آسيايي اين باد مشرقي وا مي كنند پنجره ها را به روي تو و فصل را دوباره ورق مي زنند در بادهاي هر شب و امشب از بهر اين هيولا اين لاشه ي بزك شده در باران گوري به عمق چند هزارانسال در يك دقيقه حفر خواهد شد اين بادهاي هر شب و امشب با كيمياي عشق و با سيمياي مستي نسجي ز آب و آتش تركيب مي كنند و تا زباله دان اوراق روزنامه هاي محلي را تعقيب مي كنند dina 200615th September 2007, 09:06 PMآرزو گر دلی آسوده ز آشوب زمن می داشتم خاطری خندانتر از صبح چمن می داشتم تا زدم چچون غنچه دم بر باد رفتم همچو گل کاشکی مهر خموشی بردهن می داشتم اشک لرزانم که افتادم ز چشم آشنا کاش یک بار دگر روی وطن می داشتم داستان عشق من شیرین تر از فرهاد بود گر نگفتم پاس عشق کوهکن می داشتم همچو خورشید سحر بودی اگر مشتی زرم جای در آغوش گل های چمن می داشتم سود و سودایم کجا بودی به تدبیر جنون گر هراس نام و ننگ خویشتن می داشتم Nazanin kh15th September 2007, 11:52 PMاين چرخ چاه كهنه ي كاريز با ريسمان پر گره خويش اين يادگارهاي صد قهر و آشتي يادآور شفاعت دستان روستايي اين خشك دشت را سيراب مي كند ؟ در هر گرخه نشان اميدي ست وان سوي هر اميدي يأسي در جمع اين گره ها پيوند اشنايي ديرينه استوار آن سو درخت تشنه لبي برگ هاش را از تشنگي فشرده به هم كرده گوش ها تا بشنود ترانه ي جويي كه خشك شد اما دريغ زمزمه اي نيست وان سوي تر شيار افزار با تخته پاره هاي شكسته در هرم نيم روز خيل هزارگان ملخ ها اين مركبان تندرو قحط و خشك سال از دور و دور دست فراخاي دشت را محدود مي كنند اي باد !‌ اي صبورترين سالك طريق اي خضر ناشناس كه گاهي به شاخ بيد گاهي به موج بركه و گاهي به خواب گرد ديدار مينمايي و پرهيز مي كني ايام تشنه كامي ما را از ياس هاي ساحل درياچه ها مپرس آنجا كه از شكوفه شكر ريز مي كني raya16th September 2007, 02:30 AMنگر آنجا چه می بینی به هنگامی که نور آذرخش آن بیشه را از سایه عریان کرد و باران خواب پر آب گیاهان را به دشت آفتابی برد و باد صبحگاهان شاخ پر پیچ گوزنان را به عطر دشتها آمیخت در آن خاموش که تاریک گه روشن نگر آنجا چه می بینی ؟ شهیدی یا نه ؟ روح لاله ای در پیکر مردی تجلی کرده از ایینه ی بیداری و دیدار در آن باران و در آن میغ تر دامن نگر آنجا چه می بینی ؟ درون روستای خواب درختان فلج و بیمار و آن طفلان خردینک گرسنه زیر بار کار و مردانی که با دستان خود سازند پیش چشم خود دیوار و بالاتر و بالاتر تو در آن سوی آن دیوار آبستن نگر آنجا چه می بینی ؟ Nazanin kh17th September 2007, 03:15 AMمن از خراسان و تو از تبريز و او از ساحل بوشهر با شعرهامان شمع هايي خرد بر طاق اين شبهاي وحشت بر مي افروزيم يعني كه در اين خانه هم چشمان بيداري باقي ست يعني در اينجا مي تپد قلبي و نبض شاخه ها زنده ست هر چند با زهر سبز آلوده و از وحشت آكنده ست اين شمع ها گيرم نتابد در شبستان ابد در غرفه ي تاريخ گيرم فروغ فتح فردايي نباشد ليك گر كور سو گر پرتو افشان هر چه هست اين است ياد آور چشمان بيداري ست وز زندگاني گرچه شامي شوكران آكند باري نموداري ست ghoroobefarda17th September 2007, 08:26 PMبه یک تصویر دیدمت میان رشته های آهنین دست بسته در میان شحنه ها در نگاه خویشتن شطی از نجابت و پیام داشتی آه وقتی از بلند اضطراب تیشه را به ریشه می زدی قلب تو چگونه می تپید ؟ ای صفیر آن سپیده ی تو خوش ترین سرود قرن شعر راستین روزگار وقتی از بلند اضطراب مرگ ناگزیر را نشانه می شدی وز صفیر آن سپیده دم جاودانه می شدی شاعران سبک موریانه جملگی با : بنفشه رستن از زمین به طرف جویبار ها با : گسسته حور عین ز زلف خویش تارها در خیال خویش جاودانه می شدند آنچه در تو بود گر شهامت و اگر جنون با صفیر آن سپیده خوش ترین چکامه های قرن را سرود god_girl18th September 2007, 08:14 AMغزلی در مایه ی شور و شکستن نفسم گرفت ازین شب در این حصار بشکن در این حصار جادویی روزگار بشکن چو شقای از دل سنگ برآر رایت خون به جنون صلابت صخره ی کوهسار بشکن تو که ترجمان صبحی به ترنم و ترانه لب زخم دیده بگشا صف انتظار بشکن سر آن ندارد امشب که براید آفتابی؟ تو خود آفتاب خود باش و طلسم کار بشکن بسرای تا که هستی که سرودن است بودن به ترنمی دژ وحشت این دیار بشکن شب غارت تتاران همه سو فکنده سایه تو به آذرخشی این سایه ی دیوسار بشکن ز برون کسی نیاید چو به یاری تو اینجا تو ز خویشتن برون آ سپه تتار بشکن Nazanin kh18th September 2007, 05:36 PMآن را كه در هواي تو يك دم شكيب نيست با نامه ايش گر بنوازي غريب نيست امشب خيالت از تو به ما با صفاتر است چون دست او به گردن و دست رقيب نيست اشك همين صفاي تو دارد ولي چه سود آينه ي تمام نماي حبيب نيست فرياد ها كه چون ني ام از دست روزگار صد ناله هست و از لب جانان نصيب نيست سيلاب كوه و دره و هامون يكي كند در آستان عشق فراز و نشيب نيست آن برق را كه مي گذرد سرخوش از افق پرواي آشيانه ي اين عندليب نيست ghoroobefarda20th September 2007, 02:23 PMتردید گفتم : بهار آمده گفتی : اما درخت ها را اندیشه ی بلند شکفتن نیست گویا درخت ها باور نمی کنند که این ابر این نسیم پیغام آن حقیقت سبز است آری بهار جامه ی سبزی نیست تا هر کسی هر لحظه ای که خواست به دوشش بیفکند raya22nd September 2007, 11:15 PMسیمرغ تیر زهرآگین طعنش مانده در چشمان داده خسته جان بر نیزه ی تنهایی اش بی کس هیچش آن دستان خون آلوده پنداری به فرمان نیست آنچه هر سو در افق گه گاه می بیند شیهه اسبان رعد و نیزه بار آذرخشان است در گذار باد می زند فریاد از ستیغ آسمان پیوند البرز مه آلوده یا حریر راز بفت قصه های دور بال بگشای از کنام خویش ای سیمرغ راز آموز بنگر اینجا در نبرد این دژ ایینان عرصه بر آزادگان تنگ است کار از بازوی مردی و جوانمردی گذشته است روزگار رنگ و نیرنگ است باد این چاووش راه کاروان گرد نغمه پرداز شکست خیل مغرور سپاه من می سراید در نهفت پرده های برگ قصه های مرگ وان دگر سو کرکس پیری بر اوج آسمان سرد گرم می خواند سرود فتح اهریمن گفته بودی گاه سختی ها درحصار شوربختی ها پر تو در آتش اندازم به یاری خوانمت باری اینک اینجا شعله ای برجا نمانده در سیاهی ها تا پرت در آتش اندازم و به یاری خوانمت با چتر طاووسان مست آرزوی خویش از نهانگاه ستیغ ابر پوش تیره ی البرز یا حریر رازبفت قصه های دور شعله ای گر نیست اینجا تا پرت در آتش اندازم و به یاری خوانمت یک دم به بام خویش بشنو این فریاد ها را بشنو ای سیمرغ و ز چکاد آسمان پیوند البرز مه آلوده بال بگشای از کنام خویش ghoroobefarda23rd September 2007, 04:38 PMاز پشت این دیوار بگذار بال خسته ی مرغان بر عرشه ی کشتی فرود اید در برگ زیتونی که با منقار خونین کبوترهاست آرامش نزدیک واری را نمی بینم آب از کنار کاج ها تنها نخواهد رفت این منطق آب ست قانون سرشاری و لبریزی ست سیلاب در بالاترین پرواز هر گنبد و گلدسته و هر برج و باروی مقدس را تسخیر کرده از لجن از لوش کنده این آخرین قله ست بیچاره آن مردی که آن شب زیر سقف شب با خویشتن می گفت من پشت تصویر شقایق ها و در پناه روح گندم زار خواهم ماند من تاب این آلودگی ها را ندارم آه بیچاره آن مردی که این می گفت پیمانه ی لبریز تاریکی درین بی گاه لبریز تر شده آه می بینی مستان امروزینه هشیاران دیروزند ای دوست ای تصویر ای خاموش از پشت این دیوار در رگبار آخر بپرس از رهگذاری مست یا هشیار زان ها که می گریند زان ها که می خندند کامشب درخیمه ی مجنون دلتنگ کدامین دشت بر توسنی دیگر برای مرگ شیرین گوارایی زین و یراق و برگ می بندند ؟ منخواب تاتاران وحشی دیده ام امشب در مرزهای خونی مهتاب بر بام این سیلاب خوابم نمی اید خوابم نمی اید تو گر تمام شمع های آشنایی را کنی خاموش و بر در و دیوار این شهر تماشایی صد ها چراغ خواب آویزی با صد هزاران رنگ خوابم نخواهد برد وقتی افق با تیرگی ها آشتی می کرد خون هزاران اطلسی تبخیر می شد در غروب روز که نام دیوی روی دیوار خیابان را آلوده تر می کرد باران سکوت کاج را می شست در آخرین دیدارشان پیمانه های روشنی لبریز شب خویش را در شط خاموشی رها می کرد خواب بلند باغ را مرغی با چهچهه کوتاه خود تعبیر ها می کرد آن سیره ی تنها که سر بر نرده ی سرد قفس می زد آگاه بود ایا که بالش را در خیمه ی شبگیر کوته کرده بود آن مرد ؟ شاید بهانه می گرفت این سان شاید اما چه پروازی چه آوازی در برگ زیتونی که با منقار خونین کبوترهاست آرامش نزدیک واری را نمی بینم بگذار بال خسته ی مرغان بر عرشه ی کشتی فرود اید raya25th September 2007, 08:16 AMزخمی هر کوی و برزنی را می جویند هر مرد و هر زنی را می بویند بشنو این زوزه ی شگان شکاری ست در جست و جویش کنون و خک خک تشنه و قطره های خون آن گرگ تیر خورده ی آزاد در شهر شهرها امشب کجا پناهی خواهد یافت یا در خروش خشم گلوله کی سوی بیشه راهی خواهد یافت ghoroobefarda25th September 2007, 05:37 PMزندگی نامه ی شقایق 1 زندگی نامه ی شقایق چیست ؟ رایت خون به دوش وقت سحر نغمه ای عاشقانه بر لب ب� سایت ما را در گوگل محبوب کنید با کلیک روی دکمه ای که در سمت چپ این منو با عنوان +1 قرار داده شده شما به این سایت مهر تأیید میزنید و به دوستانتان در صفحه جستجوی گوگل دیدن این سایت را پیشنهاد میکنید که این امر خود باعث افزایش رتبه سایت در گوگل میشود




این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: سایت ریسک]
[مشاهده در: www.ri3k.eu]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 600]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن