واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: آغوش مطمئن پدرآن روز نه خيلي سرد بود و نه خيلي گرم. دلم مي خواست جايي بروم؛ اما نمي دانستم كجا! تعجب نكنيد؛ مگر نشده دلتان بخواهد چيزي بخوريد اما ندانيد چه چيزي؟ خوب من هم بعضي وقت ها نمي دانم آنجا كه دلم مي خواهد بروم دقيقا كجاست؛ تا به حال برايتان پيش نيامده؟
قدري اين پا و آن پا كردم و از خانه بيرون زدم، تا به خيابان اصلي و به ايستگاه اتوبوس برسم و تا سر و كله اتوبوسي (در يك روز تعطيل) از دور دستها پيدا شود با خودم فكر كردم و تصميم گرفتم به پارك جمشيديه بروم.بالاخره رفتم و رسيدم؛ در راه هم به خودم مي گفتم: ايول به خودم كه تكاني به اين بدن دادم و از خانه زدم بيرون. آخر ما كمتر از خانه بيرون مي آييم؛ حتي براي چند دقيقه اي پياده روي. در پارك جمشيديه كه قدم مي زدم، نگاهي هم به اطراف داشتم، به درخت ها، گل ها، خانواده هايي كه مي آمدند، آنها كه برمي گشتند تا به كارهاي ديگر برسند، به آنها كه مي خنديدند، به چهره هاي جدي، به گفتو گوها و خلاصه به تكه هاي زندگي كه در گوشه و كنار مي شد ديد و شنيد. در ميان اين همه، چشم هايم روي چهره آرام كودكي 2 يا 3 ساله ايستاد. چنان سر برشانه پدر گذاشته بود كه مي پنداشتي امن ترين پناهگاه جهان از آن اوست. مي توانستي آرامش را با تمام معنايش در صورتش ببيني. اگر نقاشي چيره دست آن صحنه را به تصوير مي كشيد شايد بهترين نام براي تابلويش «آرامش» بود.شايد اين جلب توجه از آنجا ناشي مي شد كه ما ياد گرفته ايم هميشه نقش جدي تر در حمايت از كودكان و محبت به آنها را از سوي مادر بدانيم. شعرها و قصه هاي ما پر است از چنين مضاميني؛ فيلم ها هم اين گونه هستند. اما آن روز با ديدن آن آرامش در چشمان بسته و صورت معصوم آن كودك، فكر كردم پدر هم مي تواند (و يا شايد بهتر است بگوييم بايد) نقشي جدي در آسايش روحي بچه ها داشته باشد. اين فكرها و مرورشان در ذهنم، خيال مرا به روزهاي كودكي خود برد؛ آن روزهاي دور در خاطرم زنده شد؛ از پارك جمشيديه رفتم به خياباني در شرق تهران و آن روزها كه در اغلب خانه ها حمام نبود و روزهاي تعطيل، صندلي حمام هاي محله ها پر بود از كساني كه در نوبت حمام نمره بودند (آن روزها حمام 2 بخش داشت؛ عمومي و نمره.) پدر دستانم را مي گرفت و همين محكم نگه داشته شدن دست هاي كوچك در آن دست هاي بزرگ چه آرامش خاطري بود. يادم مي آيد پس از خارج شدن از حمام، به جگركي اي كه در سر راه خانه بود، مي رفتيم و دو سه سيخي هم جگر مي خورديم؛ جگرهايي آبدار، درون لقمه اي از نان سنگك كه ليف و كيسه حمام و شستن سر و بدن و سوختن چشم را قابل تحمل مي كرد. هرگاه گذرم به آن محل مي افتد، سراغ آن جگركي مي روم؛ با آن كه مي دانم حالا ديگر آنجا نيست. اما چشمان مهربان پدر و دست هاي گرمش را مي بينم و لمس مي كنم؛ همان گونه كه آن وقت ها به من نگاه مي کرد و در چشمانم مي خنديد؛ پدري كه حالا سال هاست آرزوي ديدنش را دارم. سر و صداي دو كودك كه مي دويدند و فرياد مي كشيدند، مرا از آن سال ها ي دور به پارك جمشيديه برگرداند.عجب چيزي است اين فكر و خيال آدم؟ با سرعت نور تو را مي برد به هر جا كه بخواهي برمي گرداندت!نمي دانستم چه مدت در دوران كودكي سير كرده ام؛ چشم گرداندم به دنبال آن پسرك كه آرامشش مرا برد به آن سال هاي دور.پسرك در آغوش پدر مي رفت و باز هم مرا مي برد. مرا مي برد تا روزهاي دور تا رسيدن به آن آرامش، آرامشي كه كاش مي شد ذخيره اش كرد؛ در قلب و روح.ديدمش؛ همچنان در همان پناهگاه امنش؛ اما حالا چشم باز كرده بود. نفهميدم كه او را هم صداي پسرك هاي بازيگوش از خواب ناز بيدار كرده يا از خواب راحت در آغوش پدر سير شده بود و حالا خميازه اي، چهره و چشمان سياهش را زيباتر مي کرد. پدر بر سرعت گامهايش افزوده بود؛ چند قدمي پشت سرشان رفتم و باز هم در چهره پسرك نگريستم؛ صورتي آرام كه خنده اي شيرين بر آن نشسته بود.آهسته تر قدم برداشتم؛ پسرك در آغوش پدر مي رفت و باز هم مرا مي برد. مرا مي برد تا روزهاي دور تا رسيدن به آن آرامش، آرامشي كه كاش مي شد ذخيره اش كرد؛ در قلب و روح. آرامشي كه بعدها به دنبال ذره اي از آن مي گردي و نمي يابي اش.چقدر دلم براي آن روزها تنگ شده بود؛ چقدر خواستني بودند آن روزها، آن يادها.بر سرعت گام هايم افزودم؛ خود را به در پارك رساندم. آنجا تاكسي هايي كه دربست سوار مي کردند منتظر مسافر بودند.سوار شدم و گفتم: بهشت زهرا. بخش خانواده ايراني تبيانمنبع : چهارديواري
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: تبیان]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 516]