واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: شما اصلا مرا می شناسید؟نه ، من به حسینیه كه می روم اگر بچه باشد حواسم می رود دنبال بچه ها، اینقدر من دوست دارم بچه ها را . بعضی وقتها وقتی كه صحبت می كنم می بینم كه بچه ای گریه می كند یا بچه ای دارد دست تكان می دهد ، یا به من اشاره می كند ، حواسم می رود به بچه.....
شما اصلا مرا می شناسید؟ اگر ما یكی دو روز به خانه شان نمی رفتیم ، وقتی می آمدیم می گفتند : "كجاها بودید شما ؟ اصلا مرا می شناسید؟ " یعنی اینطور مراقب اوضاع بودند. من بچه خودم را ، فاطمه را ، بعضی اوقات می بردم . یك روز وارد شدم دیدم آقا توی حیاط قدم می زدند . تا سلام كردم گفت : " بچه ات كو ؟ " گفتم : " نیاورده ام ، اذیت می كند " . به حدی ایشان ناراحت شدند كه گفتند : " اگر این دفعه بدون فاطمه می خواهی بیای ، خودت هم نباید بیایی " . اینقدر روحشان ظریف بود . می گفتم : آقا شما چرا این قدر بچه ها را دوست دارید ؟ چون بچه های ما هستند دوستشان دارید ؟ می گفتند : " نه ، من به حسینیه كه می روم اگر بچه باشد حواسم می رود دنبال بچه ها، اینقدر من دوست دارم بچه ها را . بعضی وقتها وقتی كه صحبت می كنم می بینم كه بچه ای گریه می كند یا بچه ای دارد دست تكان می دهد ، یا به من اشاره می كند ، حواسم می رود به بچه " (زهرا اشراقی- سروش- ش 476) نسبت به بچه ها خیلی مهربان بودند امام نسبت به بچه های كوچك به قدری مهربان و صبور هستند كه آدم حیرت می كند . از ناراحتی و بیماری فرزندانشان بسیار ناراحت می شدند و در مراجعه به دكتر عجله می كنند . از توجه زیادی كه به مریض پیدا می كنند ناراحتی شان را درك می كنم. (خدیجه ثقفی(همسر امام)- راه زینب- ش 38) اگر ما یكی دو روز به خانه شان نمی رفتیم ، وقتی می آمدیم می گفتند : "كجاها بودید شما ؟ اصلا مرا می شناسید؟ " یعنی اینطور مراقب اوضاع بودنداگر شیطنت نكند مریض است امام روزی سه بار قدم می زنند . مشغول قدم زدن كه هستند بچه ها دست امام را می گیرند این طرف و آن طرف می برند تا هر وقت كه خود بچه ها رها كنند . امام به آزادی بچه ها كاملا معتقدند و می گویند " اگر بچه شیطنت نكند مریض است " (زهرا مصطفوی - برداشت هایی از سیره امام خمینی - جلد اول)
متوجه این مسئله نیستید بعضی وقتها كه ما با هم اختلافی برسر یك مسئله پیدا می كردیم امام ناراحت می شدند ، ولی حتی لفظ تو نمی فهمی را هم در عصبانیت به ما نمی گفتند بلكه می فرمودند شما متوجه نیستید . یعنی تا این حد امام متوجه بودند در هنگام عصبانیت لفظ زشت یا خلاف شرع و اخلاق به كار نمی بردند. فقط می گفتند : " شما متوجه این مسئله نیستید (زهرا اشراقی - برداشت هایی از سیره امام خمینی - جلد اول) باید اینها را بخوانم و به مردم جواب بدهم یادم می آید یكی از بچه های مرحوم اشراقی ، كه نوه امام بود ، یك روز به راهرو آمد و یك لنگه كفش برداشت و گفت می خواهد امام را بزند. من دنبالش دویدم تا لنگه كفش را بگیرم، ولی او در را باز كرد و به داخل اتاق رفت . تا رفتم اورا بگیرم امام دستشان را دراز كردند و به من فهماندند كه كاری نداشته باشم . بچه سه چهار بار با كفش به امام زد . بعد امام اورا بغل كردند و بوسیدند و گفتند : " بابا جون اگرمن به شما می گویم كه به این كاغذها دست نزنی به این خاطر است كه اینها مال مردم است و من باید اینها را بخوانم و به مردم جواب بدهم و اگر پاره شوند پیش خدا مسئولم " یعنی بدون آنكه حالت خاصی در چهره شان پیدا شود خیلی راحت با آن بچه برخورد كردند . بالاخره بچه لنگه كفش را همانجا گذاشت و از اتاق بیرون رفت ". (مرضیه حدیدچی - برداشت هایی از سیره امام خمینی - جلد اول) بگذارید بازی كنند امام نسبت به نوه ها هم همان طور كه به اولادها آزادی می دادنند هستند.یعنی الآن چه نوه من و چه نوه خودشان كه پسراحمد آقا حدود 12.5 سال است و یا نوه های دیگر یا حتی نتیجه ، وقتی دور ایشان می آمدند خیلی دوستشان دارند. اگر مادرشان بخواهد جلوی آنها را بگیرد كه امام را اذیت نكنند، امام قبول نمی كنند چون می گویند بچه هستند بگذارید
بازی كنند . مثلا ریش ایشان را چنگ می زدند.روی زانو از بین پاها و دور پاهای ایشان می گردند وپا روی ایشان می گذارند كه مثلا كلید برق راخاموش یا روشن كنند، ایشان اصلا ناراحت نمی شوند. مگر اینكه كار داشته باشند . امام وقتی نگاهشان به تلویزیون است بچه هم كار خودش را می كند . بچه دارد اذیت می كند ، امام تلوزیون نگاه می كنند، یا اینكه رادیو گوش می دهند! هیچ ناراخت هم نمی شوند (زهرا مصطفوی - برداشت هایی از سیره امام خمینی - جلد اول) بلند شدند و شعار دادند یك روز كه همه دور هم در اتاق جمع بودیم . علی گفت : " من می شوم امام ، مادر هم سخنرانی كند ، آقا هم بشوند مردم . " علی از من خواست كه سخنرانی كنم . من كمی صحبت كردم و بعد به آقا اشاره كردم كه شعاربده. آقا هم همانطور كه نشسته بودند شعار دادند .اما علی گفت : " نه ، نه باید بلند بشی . مردم كه نشسته شعار نمی دهند . بعد آقا بلند شدند وشعار دادند. (فاطمه طباطبایی- برداشت هایی از سیره امام خمینی - جلد اول) علی را روی دوششان سوار می كردند بارها می شد كه من وارد اتاق می شدم به طوری كه امام مرا نمی دیدند. می دیدم كه امام به زانو روی زمین نشسته اند و پسرم علی روی دوششان سوار است و با امام دارد بازی می كند. خیلی دلم می خواست از آن صحنه ها و لحظه ها قیلم یا عكس بگیرم اما می دانستم كه امام نمی گذارند. صمیمیت و صداقت امام با بچه ها و مادرم خیلی عجیب بود. (حجت الاسلام و المسلمین سید احمد خمینی- آشنا- ش 1)بخش تاریخ تبیانمنبع: فارس
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: تبیان]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 600]