تور لحظه آخری
امروز : یکشنبه ، 9 اردیبهشت 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم (ص):هر كس به آنچه می ‏داند عمل كند، خداوند دانش آنچه را كه نمی ‏داند به او ارزانى م...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

بلومبارد

تبلیغات متنی

تریدینگ ویو

خرید اکانت اسپاتیفای

کاشت ابرو

لمینت دندان

ونداد کولر

لیست قیمت گوشی شیائومی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

دانلود سریال سووشون

دانلود فیلم

ناب مووی

تعمیر گیربکس اتوماتیک

دیزل ژنراتور موتور سازان

سرور اختصاصی ایران

سایت ایمالز

تور دبی

سایبان ماشین

جملات زیبا

دزدگیر منزل

ماربل شیت

تشریفات روناک

آموزش آرایشگری رایگان

طراحی سایت تهران سایت

آموزشگاه زبان

اجاره سند در شیراز

ترازوی آزمایشگاهی

رنگ استخری

فروش اقساطی کوییک

راهبند تبریز

ترازوی آزمایشگاهی

قطعات لیفتراک

وکیل تبریز

خرید اجاق گاز رومیزی

آموزش ارز دیجیتال در تهران

شاپیفای چیست

فروش اقساطی ایران خودرو

واردات از چین

قیمت نردبان تاشو

وکیل کرج

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

سیسمونی نوزاد

پراپ تریدینگ معتبر ایرانی

نهال گردو

صنعت نواز

پیچ و مهره

خرید اکانت اسپاتیفای

صنعت نواز

لوله پلی اتیلن

کرم ضد آفتاب لاکچری کوین SPF50

دانلود آهنگ

طراحی کاتالوگ فوری

واردات از چین

اجاره کولر

دفتر شکرگزاری

تسکین فوری درد بواسیر

دانلود کتاب صوتی

تعمیرات مک بوک

قیمت فرش

خرید سی پی ارزان

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1798473326




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

بايگاني حكايت نخل هاي سوخته سر خونين شهر -4


واضح آرشیو وب فارسی:حيات: بايگاني حكايت نخل هاي سوخته سر خونين شهر -4


تهران - حيات

گرمي خورشيدي كه در كار طلوع بود ، در لابلاي نخل هاي سوخته پخش مي شد. آهسته و آرام كه خورشيد از كمان افق بالا مي آمد و مه گلي رنگ و سبكي از رود اروند سر بيرون مي كشيد، ‌باد صداي دور دست تير مسلسلها و صفير گلوله يك تفنگ شايد هم يك تانك و صداي الله و اكبر و يا حسين يك بسيجي ، نغمه سردرگم فاخته اي را با خود مي آورد. در انتهاي اين منظره آكنده از صوت و رنگ و عطرشهادت ،‌در لابلاي دامن نخل هاي سوخته سر كه گويي پاره شده ، برق شيئي مرموز و كدر ،شيئي درخشان كه معلوم نبود چيست شبيه به لرزش هاي دريايي، رويايي ديده مي شد.
شط وسيع خرمشهر ، مسجد جامع خرمشهر ،‌فلكه الله و... !
خونين شهر به با خون اينان آزاد شد.

شهيد احمد كريمي

سرگرد شهيد احمد كريمي، فرزند حسين، در روز نهم فروردين ماه 1331 در شهرستان «نهاوند»از توابع استان همدان به دنيا آمد.
پس از طي دوران طفوليت، در زادگاه خود به مدرسه رفت و با اخذ ديپلم متوسطه در سن 19 سالگي در آزمون ورودي دانشكده افسري پذيرفته شد و به تحصيل علوم و فنون نظامي پرداخت.
بعد از فراغت از تحصيل و طي دوره مقدماتي، خدمت رسمي خود را در يگانهاي نيروي زميني آغاز نمود.
با آغاز جنگ تحميلي، در«لشگر 21 حمزه سيد الشهدا» در كليه ماموريت هاي محوله،حضوري فعال داشت.
سرانجام در روز بيست و نهم ارديبهشت ماه 1361در« عمليات بيت المقدس» در«پاسگاه زيد خرمشهر» در حين درگيري مستقيم با دشمن به شهادت رسيد.

شهيد استوار يكم محمد رضا بور بور
با شروع جنگ تحميلي كه پديده اي ناگهاني و توطئه اي آشكار بر عليه انقلاب بزرگ ملت ايران بود، ارتشيان غيور و از بند رسته در صفوف مقدم جبهه ها به دفاع مقدس پرداختند.
در اين راه شهداي بزرگي به پاس استقلال و آزادي، خون خود را براي نثار تاريخ مستضعفين نمودند، نظاميان بسياري كه داوطلبانه و با تشكيل گروهانهايي به سوي مرزهاي ميهن اسلامي شتافتند و چه بسيار از آنها كه به درجه شهادت نائل آمدند.
در يكي از همين گروهانها كه از طريق هوانيروز عازم جبهه هاي خون و شرف شده بودند، انسانهاي والايي بودند كه به اتكاء به خدا و با آرزوي پيروزي و شهادت، به اين جهاد مقدس عزيمت كردند.
شهيد عزيز استوار يكم محمد رضا بور بور، جمعي پايگاه هوانيروز تهران، در يكي از همين گروهان ها حضور داشت.
او متولد روستاي احمد آباد ورامين بود و در سال 1333 به دنيا آمد.
قبل از پيروزي انقلاب بارها آرزوي شهادت در صف اول تظاهرات مردمي شركت كرد. در روز 17 شهريور هنگامي كه به منزل آمد، رو به همسرش نمود و گفت: «با اينكه در صف اول بودم، ولي شهيد نشدم.»
سپس ادامه داد: «پس چرا من شهيد نمي شوم؟»
بعد از انقلاب، بارها و بارها به بهشت زهرا رفت و با شهدا سخن گفت. او حتي در داخل قبرها مي خوابيد و مي گفت: «چقدر قشنگ است اينجا. آخر، جاي همه ما در اينجاست.»
گاهي اوقات هم به همسرش مي گفت: «تو هم در داخل قبر بخواب تا ببيني چقدر خوب است» (كه جاي آخرت همين جاست)
در ايام انقلاب، براي فتح پادگانها نقش فعال داشت. او زندگي خويش را وقف انقلاب نموده بود.
بالاخره در تاريخ دوم آبان ماه سال 1359 در "خاك مقدس خونين شهر" شربت شهادت نوشيد و به آرزوي ديرينه خود رسيد.
او در قسمتي از وصيتنامه خود نوشته است: «كليه كساني كه اينك به اين وصيتنامه گوش مي دهيد! من يك حرف با آقايان دارم و يك حرف با خانمها. حرف من به آقايان اين است كه تا زنده ايد زير بار ظلم و ستم هيچكس نرويد و به هيچكس ستم نكنيد و پيوسته تقوا و جهاد در راه خدا را در راس همه كارهاي خود قرار دهيد. و اما خانمها، همان گونه كه جهاد مردان شركت در ميادين جنگ و غيره است، جهاد شما نيز حفظ حجاب و حرمت خانواده مي باشد. حرف ديگرم با همه شما اين است كه تا زنده ايد، پيوسته فرامين امام امت و ياور مستضعفين را كه دستوراتش دستورات خدا و پيامبر اكرم (ص) مي باشد، با جان و دل اطاعت كنيد.

شهيد اصغر محمديان
شهيد اصغـر محـمديان، در دوم شـهريور 1339 در زنـجـان از مادري به نام منيـژه خليليان، به دنـيا آمـد. پـدر او- جلال- از وضع مالي نسبتاً خوبي برخوردار بود و از افراد خير بازار محسوب مي شد. او از سه تا پنج سالگي به كودكستان رفت و به خاطر تيزهوشي از پنج سالگي مقطع ابتدايي را در مدرسه شاپور آغاز كرد. از سن هفت سالگي به فراگيري قرآن پرداخت. وي تحصيلات راهنمايي را در مدرسه مصطفي خميني (فعلي) و تحصيلات دبيرستاني را در دبيرستان امير كبير طي كرد. از دوران نوجواني به ورزش هاي رزمي روي آورد؛ به آموزش جودو و تكواندو پرداخت و كمربند سياه را در اين رشته ورزشي به دست آورد. او همچنين كاراته را نزد پرويز عطايي فراگرفت.
او علاقه زايدالوصفي به ادعيه و نمازهاي جماعت داشت. فعاليت هاي سياسي و انقلابي را از زمان شروع انقلاب با شركت در راهپيمايي ها و پخش اعلاميه آغاز كرد. او و دوستانش در يك اقدام ناموفق تصميم به انفجار شهرباني زنجان مي گيرند ولي ساواك متوجه طرح آنها مي شود و در نتيجه، نقشه شان عملي نشد. بعد از پيروزي انقلاب همراه با ادامه فعاليت هاي سياسي اجتماعي تحصيلات خود را ادامه داد تا اينكه در سال 1358 موفق به كسب ديپلم تجربي گرديد. در همان سال در دانشگاه پذيرفته شد اما با اين اعتقاد كه «دانشگاه او سپاه است» به عضويت سپاه پاسداران انقلاب اسلامي زنجان درآمد.
وي از پايه گذاران اوليه بسيج و عضو شوراي فرماندهي بسيج زنجان بود. بعد از چهار ماه آموزش در تهران به زنجان بازگشت و به عنوان مربي تخريب و اسلحه شناسي مشغول به كار شد. همزمان با مسئوليت آموزش نظامي در سپاه در ادارات، ارگان ها و روستاهاي اطراف زنجان به تدريس اصول عقايد، اخلاق و احكام مبادرت مي كرد. به علت خصوصيات بارز اخلاقي همچون اعتماد به نفس، ملاحت و خوشرويي، ارتباطي صميمي با دوستان و همكاران در محيط سپاه و در سطح جامعه با مردم برقرار كرد.
اگرچه تعدادي از دوستانش دچار لغزش شده و به عضويت سازمان منافقين درآمده بودند اما او با وجود دعوت براي پيوستن به آن سازمان پس از بررسي اهداف و ماهيت آن، جزء اولين كساني بود كه خطر منافقين، ليبرال ها و ساير گروهك هاي الحادي را درك كرده و به مبارزه با آنها پرداخت. به دليل مخالفت هاي مستمر، مورد كينه شديد منافقين قرار داشت و چند بار درگيري هاي خياباني مورد ضرب و شتم آنها قرار گرفت ولي به خاطر آمادگي جسماني و ورزشكار بودن جان سالم به در برد.

در يكي از درگيري ها، منافقين او را از دو طرف محاصره كردند و مورد ضرب و شتم قرار دادند. سلاح كمري او را گرفتند اما برحسب اتفاق يكي از دوستانش از پشت بام اين صحنه را فيلم برداري كرد كه سبب شناسايي عوامل منافقين شد.
در جريان يكي از عمليات هاي تروريستي منافقين كه شهيد پرويز عطايي مجروح و يكي از افراد منافق نيز دستگير شد، محمديان كه به خاطر شكستگي پايش در خانه بستري بود بعد از اطلاع از اين جريان به منظور تخليه اطلاعاتي از فرد دستگير شده، گچ پايش را باز كرد و به محل سپاه رفت. او به همكاران خود گفت:«با من طوري برخورد كنيد كه آن فرد گمان كند كه من هم جزء سازمان منافقين هستم تا پس از زنداني شدن، از ماهيت او آگاه شويم.» پس از پنج روز زنداني بودن در كنار آن فرد معلوم مي شود كه او سه نفر را به شهادت رسانده است.
محمديان در عين حالي كه مخالف سرسخت منافقين بود و در دستگيري آنها سعي وافر داشت اما معتقد كه بايد با جاذبه به تربيت آنها پرداخت. خصلت نيكو و برخوردهاي صحيح او موجب شد كه بسياري از آنها از اعمال خويش توبه كنند و با اعزام به جبهه هاي جنگ ايران و عراق به شهادت برسند.
او در انجام كارهاي خير، پيشقدم بود و در كمك به افراد بي بضاعت سعي فراوان داشت؛ به طوري كه حتي لباسهاي خود را براي آن سري از افراد بسيجي كه فقر مالي داشتند مي فرستاد.
در جريان غائله كردستان بارها به عنوان فرمانده نيروهاي اعزامي از زنجان در صحنه هاي درگيري حضور يافت. براي اولين بار در 30 آذر 1359 براي مبارزه با متجاوزان عراقي به جبهه جنوب رفت و پس از مدت كوتاهي اسقرار در پايگاه منتظرين شهادت، به خط مقدم جبهه سليمانيه و دارخوين عازم شد. و پس از گذشت نزديك دو ماه در 21 بهمن 1359 به زنجان برگشت. او در سه نوبت متوالي، فرماندهي منطقه استراتژيك دارخوين – كه به رزمندگان زنجان سپرده شده بود – را به عده داشت. شادترين لحظات او زمان اعزام به جبهه ها و حزن انگيز ترين آن، هنگامي بود كه به خاطر مسئوليتهاي سنگين در شهر زنجان از رفتن به جبهه منع مي شد.
اصغر محمديان آخرين بار در 12 اسفند 1360 به عنوان فرمانده گردان شهداي رزمي به جبهه رفت و بعد از استقرار در پايگاه شهيد آيت الله سيد اسدالله مدني دانشگاه جندي شاپور اهواز، از تاريخ 20 اسفند 1360 به شناسايي منطقه عملياتي و انجام رزمايش آماده سازي نيروها پرداخت. در تاريخ 27 اسفند 1360 به شوش اعزام شد و در آن سوي رودخانه كرخه در انتظار شروع عمليات ماند. پيش از آغاز عمليات فتح المبين، او و پسر خاله اش - محمد سقطچي - و جمشيد انصاري در جلسه فرماندهان رده بالاي سپاه شركت كردند. در آن جلسه تصميم گرفته شد به منظور رعايت اصل غافل گيري و فريب دشمن در «دره شيلش» در پشت سايت 5 با نيروهايي به استعداد نود و شش نفر با سه فرمانده [در صورت شهادت و يا جراحت، نفر بعدي فرماندهي را به عهده بگيرد] عمليات فريب انجام شد.
محمديان بعد از مشورت با حجة الاسلام محلاتي به اتفاق آقاي سقطچي و انصاري و نيروهاي داوطلب و آماده عمليات، بامداد روز 2 فروردين 1361 به سوي اهداف تعيين شده در عمليات حركت كرد و تا ساعت 5/7 صبح به اهداف مورد نظر دست يافت. در اين عمليات، اصغر محمديان بر اثر اصابت گلوله تيربار دوشكا به پاي راست به شدت مجروح شد. او با يك دستمال محل جراحت را بست و علي رغم اصرار همرزمان بر انتقال وي به پشت جبهه، به خاطر تضعيف نشدن روحيه نيروها به حالت درازكش نيروها را هدايت مي كرد و از معاون اول خود (شهيد) ابوالفضل پاكداد خواست تا هدايت عمليات را به دست گيرد.
محمديان در همان حال وصيت نامه خود را نوشت كه در بخشي از آن آمده است:
من اين وصيت را در حالي مي نويسم كه پاي راستم تير خورده و شكسته است. خدا اين قرباني حقير را قبول كند... ديگر حال نوشتن ندارم ولي برادران را تشويق به پيشروي مي كنم تا دشمن را شكست دهند. خدايا چقدر خوشحالم كه من نيز در راه انقلاب پايم را داده ام و اين امانت را خوب نگهداري كردم. خدايا اين خون مرا از من حقير قبول كن.
سرانجام در حالي كه اكثر نيروها زخمي و سي و دو نفر از آنها شهيد شده بودند، محمديان نيز بر اثر اصابت تركش خمپاره به شهادت رسيد.
پس از آن عمليات اصلي فتح المبين آغاز شد و بعد از سه روز جنازه او و يارانش از محل عمليات تخليه و با اعلام سه روز عزاي عمومي در شهرستان زنجان به خاك سپرده شد. از شهيد اصغر محمديان دست نوشته اي بسيار ارزنده درباره خاطرات او از اوايل جنگ برجاي مانده كه در آن گزارش لحظه به لحظه اي از حوادث و درگيري هايي كه مستقيماً در آنها نقش داشته ثبت كرده است.

شهيد اكبر طاهري
شهيد اكبر طاهري در بهار سال 1341 در شهر حماسه "خرمشهر" ديده به جهان گشود.
پس از طي دوران طفوليت در سن شش سالگي به مدرسه رفت.
پس از پيروزي انقلاب اسلامي ضمن شركت در عمليات هاي سركوب ضد انقلابيون، فعالانه شركت مي نمود و براي در هم شكستن اين جريانات ضد انقلابي و ريشه كن كردن آن همت مي گماشت.
اكبر 16 سال داشت كه انقلاب اسلامي به پيروزي رسيد.
او نيز همانند هزاران نوجوان عاشق مكتب امام خميني(ره) به صف مستحكم بسيج مستضعفين پيوست و وارد فعاليت هاي انقلابي و فرهنگي شد.
وي در جريان واقعه جاري شدن سيل در استان خوزستان در سال 1358 از طريق بسيج محل به دارخووين اعزام گرديد و به كمك به سيل زدگان پرداخت.
شهيد اكبر طاهري تحصيلاتش را تا سال چهارم متوسطه در رشته اقتصاد كشاوزري ادامه داد و درست در همين اثنا بود كه نيروهاي مزدور عراق به خاك اسلامي حمله ور شدند و او اين را بهترين فرصت براي اداي دينش به اسلام و مملكت اسلامي دانست و به همين دليل درس را رها كرده و به صف مدافعان خرمشهر مظلوم پيوست.
خانواده طاهري جز آخرين افرادي بودند كه از خرمشهر خارج شد. مادر اكبر بدون فرزندش حاضر به ترك شهر نمي شد. تا اينكه به اصرار زياد اقوام او و پدر اكبر از خرمشهر به شهرستان "ازنا" در استان لرستان عزيمت كردند.
بنا به نقل قول دوستان؛ در جبهه مقاوت، روحيه عبادت و مناجات وي بسيار قابل ستايش بود و اين حالت عبادت و عرفاني بودن تا زمان شهادتش مانوس او بود.
وي سرانجام در غروب خونين روز بيست و سوم مهر ماه سال 1359 در محله كوت شيخ در درگيري تن به تن با مهاجمين بعثي به شهادت رسيد.

شهيد اكبر منصوري
اكبر منصوري، به سال 1338 در خانواده اي فقير ساكن در محله «نايب آقا» در زنجان به دنيا آمد. او چهارمين و آخرين فرزند خانواده احمد منصوري بود و يك برادر و دو خواهر داشت. مادرش - خانم خديجه يوسفي - براي كمك به معاش خانواده قاليبافي مي كرد.اكبر در سن پنج سالگي به مكتبخانه رفت و با علاقه مشغول فراگيري قرآن شد. او كودكي آرام و خوش خلق بود. در هفت سالگي به دبستان لوكايي شهر زنجان وارد شد. آقاي منصور محاوي - مدير اين دبستان كه به شيخ منصور شهرت داشت- همواره شاگردانش را به انجام فرايض ديني و اسلامي سفارش مي كرد. در نتيجه، از همين سنين تفكر مذهبي در اكبر شكل گرفت. او علي رغم كمبودهاي مالي خانواده با علاقه و پشتكار به تكاليف درسي خود مي پرداخت.
مادرش مي گويد:
اكبر وقتي شب ها مي خواست تكاليفش را انجام بدهد يك چراغ نفتي روشن مي كرد و طوري در مقابل چراغ مي نشست كه نور چراغ مرا اذيت نكند و به من مي گفت: «مادر شما بخوابيد.» و تا ساعتي از نيمه شب درس مي خواند.
در سال 1348 در حالي كه اكبر تنها ده سال داشت، پدرش فوت كرد. با فوت پدر شرايط اقتصادي خانواده دشوارتر شد؛ به طوري كه همه افراد خانواده به خصوص اكبر و روح الله مجبور بودند در كنار تحصيل، كار كنند. اكبر پس از پايان دوران ابتدايي در مغازه نفت فروشي مشغول كار شد.6 او كه از كودكي همواره مطيع و آرام بود در نوجواني نيز همين خصلت را حفظ كرد. در بسياري از مواقع به افراد پير و ضعيف كمك مي كرد و به همسايگان و افراد نيازمند توجه داشت.
پس از پايان دوره دبستان، مدت كوتاهي به تهران آمد و نزد برادرش روح الله كه در اين شهر مشغول به كار بود، ساكن شد و در دبيرستاني واقع در خيابان ژاله مشغول به تحصيل شد ولي خيلي زود به زنجان بازگشت - سال 1355 - و در هنرستان صنعتي زنجان در رشته الكترومكانيك به تحصيل پرداخت. علاوه بر اين در كتاب فروشي ستاره زنجان در اوقات فراغت به مطالعه كتب ديني و مذهبي مي پرداخت.
او به اصول و عقايد مذهبي بسيار پايبند بود و نسبت به عدم رعايت شعاير ديني حساسيت نشان مي داد. مادرش مي گويد:
او از ترانه و موسيقي هاي مبتذل راديو و تلويزيون متنفر بود و در صورتي كه كسي در منزل به آن گوش مي داد، اعتراض مي كرد و ما را از اين كار پرهيز مي داد.اكبر در دوران جواني به مجالس مذهبي و سياسي راه يافت و از طريق اين مجالس با گرايش هاي مخالفت با رژيم شاه آشنا شد. يكي از اين مجالس، جلسات درس استاد شجاعي در زنجان بود. از فروردين1357 فعاليت سياسي اكبر بيشتر شد به طوري كه در درگيري هاي خياباني، پخش اعلاميه و شعار نويسي فعاليت بسيار داشت. خواهرش مي گويد: «اكبر، شبها در چاپخانه به تكثير اعلاميه مي پرداخت و روزها آنها را پخش مي كرد. در سال 1357 موفق به اخذ ديپلم در رشته الكترومكانيك شد و بلافاصله وارد انستيتوي تكنولوژي سنندج در رشته اتومكانيك گرديد. با اوج گيري انقلاب و تعطيلي دانشگاه ها، اكبر به زنجان بازگشت و فعاليت انقلابي خود را بيشتر كرد به طوري كه از طرف ساواك شناسايي شد و مدتي مجبور به ترك زنجان و اقامت در بندر عباس شد. رضا باقري- از دوستان اكبر – درباره مبارزات سياسي وي مي گويد:
شبي اكبر، غرق به خون به خانه مراجعه كرد. خانواده اش خيال كردند با كسي دعوا كرده ولي وقتي علت را پرسيدند متوجه شدند با گارد شاهنشاهي زد و خورد داشته است و اين در حالي بود كه خانواده وي اصلاً از فعاليت سياسي او اطلاعي نداشتند.
اغلب فعاليت هاي اكبر در مسجد نايب صورت مي گرفت.
در سال 1358 با آغاز انقلاب فرهنگي و تعطيلي دانشگاه ها و مراكز آموزش عالي مدتي را در بلاتكليفي به سر برد ولي پس از مدتي وارد سپاه پاسداران انقلاب شد.
با آغاز ناآرامي هاي كردستان در سال 1358 اكبر به مريوان رفت و مدتي در كردستان بود و با نيروهاي ضد انقلاب مبارزه مي كرد. در اين مدت همواره سعي داشت تا حد امكان با ارشاد و راهنمايي عناصر ضد انقلاب را هدايت كند و در صورت مخالفت، آنان را به سپاه تحويل مي داد. پس از بازگشت از كردستان به فرماندهي ستاد امنيت شهر زنجان منصوب شد.
در اين زمان، اصغر محمديان و احمد يوسفي، صميمي ترين دوستان وي بودند كه هر بعدها به شهادت رسيدند.
در سال 1359 با آغاز حمله عراق به ايران از طرف سپاه زنجان به جبهه هاي شمال غرب، سومار و دهلران اعزام شد. در اين مأموريت از ناحيه صورت و فك در اثر تركش خمپاره مجروح شد و در بيمارستان اهواز بستري گرديد و پس از يك هفته به زنجان مراجعت كرد در حالي كه هنوز تعداد زيادي تركش در بدن وي باقي بود. اين بار به سمت فرمانده سپاه پاسداران خدابنده منصوب شد و مدت دو سال در اين پست باقي ماند. در عين حال در مراكز رسيدگي به زخمي ها يا كمك رساني پشت جبهه ها فعاليت مي كرد به نحوي كه چندين بار در حين كار در اين مراكز زخمي شد.
اكبر، به خواهر بزرگش علاقه بسيار داشت. هنگامي كه داماد خانواده در سال 1359 بر اثر سانحه فوت شد، اكبر به خواهر و فرزندانش توجه بيشتري نشان مي داد. خواهرش مي گويد:
او همواره به من مي گفت: «خواهرم زينب وار زندگي كن و سعي كن فرزندانت را به نحو صحيح تربيت كني.» به خصوص از لحاظ ديني و اخلاقي تأكيد بسياري داشت. او خود اكثر اوقات در اتاقي كه در خانه ما براي خود تهيه ديده بود، به عبادت و راز و نياز مي پرداخت و همواره مي گفت:«دعا كنيد خداوند توفيق شهادت ارزانيم دارد.»
در طول مدتي كه منصوري مسئول ستاد امنيت شهر زنجان بود، چندين بار خواستار اعزام به جبهه شد. ولي مسئولين سپاه مانع وي شدند. او در ستاد امنيت و پشتيباني بسيار فعال بود. هر گاه مشكلي براي كسي پيش مي آمد با كمال رضايت مسئله را حل مي كرد و مي گفت:
براي من تفاوتي ندارد اين فرد برادرم باشد يا غريبه، من در برابر خداوند مسئول هستم فرقي بين غريبه و آشنا نيست.
او در برابر مادرش نيز بسيار متواضع و قدرشناس بود به طوري كه نمي توانست صريح و رك پاسخ بدهد و مي گفت:« من شرمنده ام چگونه مي توانم پاسخگوي زحمات مادر باشم من مي خواهم مشكلاتي را كه قبلاً تحمل كرده بعد از اين متحمل نشوم.»
در سال 1360 اكبر تصميم به ازدواج گرفت. او در مورد ملاك انتخاب همسرش مي گفت:« كسي را مي خواهم كه با شهادت من اسلحه ام را بردارد.» براي اولين بار تصميم خود را با خواهر بزرگش در ميان گذاشت و همسر مورد نظر خود را با معرفي يكي از دوستانش پيدا كرد. مراسم عقد و ازدواج بسيار آرام و ساده برگزار شد. او حتي اجازه دست زدن به خانواده اش نداد. مي گفت:« خانواده هاي شهدا ناراحت مي شوند.» براي خريد عروسي، تنها حلقه اي را كه مادرش خريده بود در بين نماز ظهر و عصر به دست همسرش كرد. مراسم عقد اكبر، در مجلس شوراي اسلامي با حضور آقاي موسوي خوئيني ها و حاج اسدالله بيات – نواب وقت مجلس شوراي اسلامي – انجام شد و آنها پس از ديدار با آقاي هاشمي رفسنجاني – رئيس وقت مجلس – عازم زنجان شدند. رضا باقري – يكي از همرزمان منصوري – مي نويسد:
يكي از خصوصيات مهم و بارز اكبر اين بود كه هميشه بعد از برگشتن از جبهه هاي نبرد حق عليه باطل وقتي صحبت از رزم و حماسه و اتفاقات جنگ مي شد او بدون هيچگونه تزوير و ريا خاطرات همرزمانش را تعريف مي كرد. نكته جالب اين كه هيچ وقت و هيچ گاه از زبان او شنيده نشد كه بگويد من هم كاري كردم بلكه هميشه از شجاعت و دلاوري ياران و همرزمان خود مي گفت. هر گاه از او سوال مي شد كه در چه پستي مشغول فعاليت هستي و داراي چه مقامي هستي؟ پاسخ او هميشه اين بود كه «من يك پاسدارم و هيچ مقامي ندارم و نمي خواهم داراي هيچ مقامي باشم، چون مقامي كه امام امت با فرمايش خود (اي كاش من هم يك پاسدار بودم) به تمام پاسداران عطا نمود ما را بس است.» اكبر منصوري تا پايان سال 1360 در مسئوليت فرماندهي سپاه پاسداران خدابنده انجام وظيفه كرد. در همين زمان از سوي ستاد مركزي سپاه جهت تحصيل در دانشكده فرماندهي معرفي شد و مي بايست چند روز بعد به تهران مي رفت تا در دانشگاه فرماندهي تحصيل نمايد. ولي او با اصرار زياد رضايت فرماندهان سپاه را به دست آورد و راهي جبهه شد. از اين پس او اغلب اوقات خود را در جبهه مي گذراند. خواهرش مي گويد:
زماني به وي گفتم: ما هيچ، به خاطر همسرت كمتر به جبهه برو. گفت: «اسلام مهمتر از همه اينهاست. من تمام مسائل دنيا را زير پا مي گذارم و لگدمال مي كنم تا به آرزويم يعني شهادت برسم.» منصوري در تاريخ 7 فروردين 1361 زماني كه فرماندهي گردان سلمان را بر عهده داشت در كنار ميرزا علي رستم خاني، فرماندهي گردان امام حسين را هم داشت. 22 پاسدار مقصود قاسمي - كه در گردان تحت فرماندهي منصوري خدمت مي كرده - مي گويد:
اكبر به عنوان فرمانده در ميان افراد از محبوبيت خاصي برخوردار بود. او به آنچه مي گفت عمل مي كرد و به همين دليل، سخنانش در بچه هاي گردان تأثير داشت و او همواره ديگران را به نماز اول وقت توصيه مي كرد. هميشه خود نماز شب مي خواند و در نماز، تضرع و زاري مي كرد. هميشه در نماز جماعت شركت مي كرد.
در اوايل جنگ، از طرف مردم كمكهاي بسياري مي رسيد ولي منصوري هميشه افراد را به صرفه جويي سفارش مي كرد.
من هيچ وقت عصبانيت و يا برخورد تندي از وي نديدم. او اغلب آرام و ساكت بود. همواره آرزوي شهادت داشت. در آخرين ديدارش با خانواده، همگي را به صبر و مقاومت توصيه كرد و گفت: «امام عزيز را تنها نگذاريد. براي من نگران نباشيد، جان شما و جان امام.» خواهرش مي گويد:
آخرين باري كه به جبهه رفت احساس كردم به شهادت مي رسد. او با همه ما عكس انداخت. به فرزندان من توجه بسياري نشان مي داد. در آخرين لحظه بر پيشانيم بوسه زد و گفت: «خواهرم، قول بده كه زينب وار راهم را ادامه بدهي.» من گفتم: اين وظيفه سنگيني است چنين چيزي از من نخواه. ولي او گفت: «اميد من به شماست، شما مي تواني صبر كني، در خيابان جيغ و فرياد نكن. من فقط از شما صبر و تحمل انتظار دارم.» او به همسرش سفارش كرده بود تا زماني كه تصميم به ازدواج نگرفته با من و مادرم ارتباط داشته باشد و به خصوص به مادرم احترام كند. او همواره به ما توصيه مي كرد به كم قانع باشيم و به دنبال تجملات و ماديات در زندگي نباشيم. منصوري تنها چند روز قبل از شهادت، در تماسي با همسرش به او گفته بود كه به زودي به مشهد خواهيم رفت و زندگي مشتركمان را آغاز خواهيم كرد. خواهرش مي گويد:
دو سه روز قبل از شهادت با من تماس تلفني گرفت و گفت: «فكر مي كنم اين آخرين باري است كه با شما صحبت مي كنم زيرا شب قبل در خواب ديدم كه پرچمي سبز در دست دارم و بر اسبي سوار هستم و همه مي گويند پرچمدار اين حمله اكبر منصوري است.» من به او گفتم گرچه چندان لايق اين مقام نيستم ولي در آن دنيا شفاعتمان را بكن. او گفت: «اگر خدا بخواهد.»
منصوري در وصيت نامه اش نوشته:
شهادت، بزرگ ترين و بلند ترين مرتبه اي است كه انسان مي تواند به آن دست يابد. خواهران و برادران من از مال و جان خود براي انقلاب گذشتم شما هم به خودسازي و مبارزه با نفس اهميت بدهيد. حامي امام و پشتيبان ولي فقيه باشيد و به وظايف ديني خود عمل كنيد. وصيت من به شما حفظ و حراست از انقلاب است كه به واسطه خون هفتاد هزار شهيد به پيروزي رسيده است.
او در عمليات بيت المقدس، فرماندهي گردان سلمان را بر عهده داشت و به هنگام عمليات تمام نقشه را براي افراد خود كاملاً توضيح مي داد و به آنان سفارش مي كرد كه اسير بگيرند. چراكه اين مسئله جنبه تبليغاتي مهمي دارد.
مقصود قاسمي مي گويد:
پس از آنكه مرحله اول عمليات بيت المقدس به پايان رسيد. گردان ما وارد منطقه شد تا مرحله دوم را آغاز كند. در ساعت ده صبح نيروهاي گروه اول كه از عمليات بر مي گشتند بر روي خاكريز بلند جاده اهواز – خرمشهر استراحت مي كردند. منصوري و چند تن ديگر در كنار ماشين ايستاده و صحبت مي كردند كه گلوله توپ عراقي در همان محل فرود آمد و تركش آن به پشت منصوري و در محل نخاع اصابت كرد. در مدت چهل و هشت ساعت براي معالجات پزشكي در بيمارستان بود كه موثر واقع نشد و در تاريخ 19 ارديبهشت 1361 به شهادت رسيد. پس از شهادت، پيكر اكبر منصوري به زنجان منتقل شد و در محل مزار شهداي پايين زنجان به خاك سپرده شد. پس از شهادت اكبر، سپاه پاسداران زنجان منزلي در اختيار مادر وي قرار داد كه وي پس از مرتب نمودن منزل، آن را در اختيار يكي از همرزمان پسرش قرار داد و خود در كنار تنها پسر و دو دخترش زندگي مي كرد و خود نيز در ستاد پشتيباني جنگ جهاد سازندگي زنجان مشغول به كار شد.

شهيد بهنام آذرپاد
شهيد بهنام آذرپاد، فرزند عبدالله در روز دوازدهم بهمن ماه سال 1340 در شهرستان مسجد سليمان ديده به جهان گشود.
در آغازين روزهاي نوجواني پدر عزيزش را از دست داد و به دنبال مرگ پدر به همراه ديگر اعضاي خانواده به اصفهان مهاجرت نمود.
با ورود به اين شهر در جريان مبارزات امام امت قرار گرفت و مشتاقانه امام (ره) را ياري رساند تا آنجا كه به زندان افتاد با فرو ريختن نظام پوسيده شاهنشاهي و تشكيل كميته‌هاي انقلاب، به عضويت اين نهاد انقلابي درآمد.
آنگاه براي كمك به مردم فقير سيستان و بلوچستان به آنجا رفت. براي مدتي نيز در سميرم با اخلال گردان مبارزه نمود جنگ تحميلي لحظه رشادت ياوران روح‌الله (ره) بود .
و بهنام مرد دلير اين ميدان سرانجام در تاريخ 19/7/1359 در فياضيه خرمشهر با از دست دادن يك پاي خود بر اثر اصابت تركش خمپاره به ديدار حق شتافت و به فيض شهادت نائل شد.

شهيد حسن اقارب پرست
سرهنگ شهيد حسن اقارب پرست فرزند محمد رحيم ، درروز اول ارديبهشت سال 1325 در«اصفهان» به دنيا آمد.
پس از طي دوران طفوليت به مدرسه رفت،تحصيلات ابتدايي را از 6 سالگي در دبستان هاي«جامعه اسلامي»،«مولوي«و«پهلوي اصفهان» گذراند، در سال 1338 وارد دبيرستان شد و در خرداد ماه سال 1343 از دبيرستان هراتي (ادب) در رشته رياضي ديپلم متوسطه گرفت.
او داراي صوتي زيبا در قرائت قرآن و نطقي دلنشين در بيان مسايل ديني بود و همين ويژگي زمينه حضور او را در مجالس و محافل مذهبي فراهم مي‌ساخت.
خانواده اقارب پرست در فقر و تنگدستي روزگار مي‌گذراند و به همين دليل ، حسن پس از اخذ ديپلم به مدت يك سال در يكي از داروخانه‌هاي معروف اصفهان بنام «داروخانه بوذر جمهري» مشغول به كار شد.
در سال 1343 با پيشنهاد و تشويق پدر در آزمون دانشكده افسري شركت كرد و پس از قبولي در تابستان سال 1344 به تهران آمده و وارد دانشكده شد.
در دوره دانشجويي و در كلاس نقشه خواني، با استادي آشنا شد، كه تأثير شگرفي در تكوين شخصيت مذهبي و سياسي او بهمراه داشت. سروان زرهي نامجوي- استادي كه مذهب در كلامش موج مي‌زد.
دانشجوي جوان ، روزي در جلوي چادرش- در اردوگاه اقدسيه- در حال خواندن نماز بود كه سروان نامجوي او را ديده به او نزديك شد و اسمش را از روي اتيكت ياد داشت نمود و از اين به بعد دوستي و همفكري ايشان آغاز شد.
اندكي بعد استاد زمينه ساز دوستي اقارب پرست و كلاهدوز شد- يوسف كلاهدوز نيز در دانشكده مشغول تحصيل بود- همكاري استاد و دو شاگردش، در اولين قدم منجر به فعال شدن نمازخانه متروك دانشكده گرديد. حال آنكه صوت زيبا و منطق دلنشين حسن گرما بخش محفل ايشان بود.
كلاهدوز و اقارب پرست به زودي جذب «گروه مخفي سياسي- مذهبي ارتش» شدند و در كنار شهيد نامجوي فعاليت‌هاي وسيعي در راستاي احياء تفكرات مذهبي در سطح دانشكده آغاز نمودند. «گروه مخفي ارتش» كه توسط استاد نامجوي و دكتر حسن آيت و ناصر رحيمي رهبري مي‌شد، از سالها قبل از پيروزي انقلاب، در متن ارتش تكوين يافته و با صبغه‌اي مذهبي و سياسي عملاً وارد صحنه مبارزه با رژيم طاغوت شده بود، از اقدامات اين گروه مي‌توان به جذب افسران مومن و ارتباط دادن ايشان با حسينيه ارشاد و حمايت از خانواده‌هاي شهداي پانزده خرداد اشاره نمود.
شهيد نامجوي در زعامت گروه مخفي ارتش طرح ترور شاه معدوم را نيز فراهم نمود، ايشان شخصاً قصد به هلاكت رساندن وي را داشت كه به دلايلي توفيق نيافت، با فارغ التحصيل شدن افسران عضو گروه، مبارزات عملاً به اكثر مناطق مختلف كشور منتشر مي‌شد. و يك از اعضاء با هماهنگي و ارتباط كامل با مركز اقداماتي در راستاي اشاعه نهضت حضرت امام (ره) انجام مي‌دادند چنانچه ارتباط اقارب پرست و كلاهدوز با امير صياد شيرازي و همكاري ايشان در سالهاي بعد در همين راستا صورت مي‌پذيرفت.
حسن اقارب پرست در دوران دانشجويي ضمن گذراندن دروس دانشكده به جلسات سخنراني مرحوم دكتر علي شريعتي مي‌رفت و از محضر وعاظ ديني فيض مي‌نمود.
با پايان يافتن دوران دانشكده در سال 1347، اقارب پرست و كلاهدوز پس از خداحافظي غم‌انگيزي با استاد نامجوي راهي شيراز شدند و متعهد گرديدند كه در آنجا نيز به گروه مخفي پايبند بمانند و به اجراي برنامه‌هاي ديني و سياسي مورد نظر بپردازند.
در سال 1350 در طول دوره زرهي در شيراز، دوستي آن دو افسر مبارز با ازدواج حسن با خواهر مومنه يوسف و ازدواج يوسف با يكي از اقوام حسن شكل جديدي به خود گرفت.
در همين ايام دوستي و همكاري ايشان با امير علي صياد شيرازي آغاز گرديد، ايشان ضمن داشتن روابط خانوادگي و شركت در مراسم مذهبي در اقدامات سياسي و مبارزاتي نيز همكاري مي‌نمودند.
ستوان دوم حسن اقارب پرست پس از طي دوره زرهي در شيراز چندين سفر آموزشي و تخصصي به اروپا و آمريكا داشت.
او در تاريخ 2/10/1350 براي گذراندن دوره چيفتن عازم انگليس شد، در همين ايام برادر او در دانشگاه«بيرمنگام» تحصيل مي‌كرد در طي چندين مرتبه كه او به ملاقات برادر مي‌رفت توسط نيروهاي اطلاعات ساواك تحت كنترل و مراقبت بود چنانكه حتي كتب مورد مطالعه او نيز مورد تجسس واقع مي‌شد.
وي سال 1352 به امريكا اعزام گرديد و دوره جنگ‌هاي شيميايي را گذراند و در بازگشت «بخش جنگ شيميايي – ميكروبي (ش- م- ر)» را در مركز زرهي شيراز پايه‌گذاري مي نمود. اهداف سازمان مخفي ارتش در شيراز برآمده و در اين مدت تحت مراقبت دائم نيروهاي اطلاعاتي قرار داشت و ليكن به لحاظ رعايت دقيق اصول حفاظتي بهانه‌اي به دست ساواك نداده و پيگيراقدامات علمي و سياسي خود بود.
در همان سال در بازگشت از سفر به زيارت خانه خدا رفته و حج عمره بجاي آورد. او مدتي بعد در سال 1353 بار ديگر به امريكا عازم شد اما در بازگشت به عتبات عاليات رفته،در نجف به حضور حضرت امام خميني (ره) مشرف شد و در ملاقاتي كه با ايشان داشت ضمن اعلام آمادگي جهت انجام هر نوع فعاليت سياسي و مبارزاتي ، رهنمودهايي از حضرت امام (ره) دريافت نمود كه وظايف او و همفكرانش را به روشني تبيين مي‌كرد.
سروان زرهي حسن اقارب پرست پس از حدود 9 سال اقامت در شيراز در سال 1356 براي گذراندن دوره فرماندهي و ستاد (دافوس) به تهران منتقل گرديد و از اين مقطع زماني به بعد در كنار و دوستان و همكاران قديمي از جمله استاد نامجوي، سروان كلاهدوز وستوان عبادت به ادامه مبارزات سياسي با رويكردي كاملاً عمل گرايانه پرداخت.
او در ارتش هيچگاه از قوه دافعه براي بدبين كردن پرسنل به خود كمك نگرفت و هميشه از طريق ارائه اخلاق نيكو و استفاده از قوه جاذبه و اصلاح و نصيحت سعي مي‌نمود كه افراد را به همكاري و همفكري جذب كند.
گروه مخفي ارتش در آستانه پيروزي انقلاب اسلامي در اكثر شهرها نيروهاي مومن و فعالي داشت كه با انسجام كامل توانايي مقابله با حركت‌هاي ضد مردمي را دارا بودند.
شهيد نامجوي ، اقارب پرست و كلاهدوز در تهران با اقداماتي از قبيل غير مسلح نمودن تانكهاي پادگان لويزان كه قصد وارد شدن به صحنه تظاهرات را داشتند و از همه مهمتر افشاي طرح كودتا عليه امام (ره) با ورود ايشان به وطن خدمات ارزنده‌اي به انقلاب نو پاي اسلامي نمودند.
در نگاهي كلي مجموعه ارتش ، با مديريت افسران تحصيل كرد. و انقلابي همچون شهيد نامجوي با اتخاذ تدابيري هوشيارانه، با كشاندن نظاميان و سربازان به پادگانها در روزهاي تظاهرات عمومي عملاً فضاي جامعه را براي حضور مردم خالي كرده و امكان تنش و درگيري‌هاي خونين را منتفي ساختند.
همزمان با پيروزي انقلاب اسلامي شهيد نامجوي، اقارب پرست ، تيمسار نجفي، تيمسار حسيني و سرهنگ فرازيان در كنار بيت حضرت امام (ره) مستقر شدند و گروه مشاوران را تشكيل دادند.
حفظ دانشكده افسري كه در آن موقعيت مركز تاخت و تار گروههاي سياسي شده بود از وظايف دشواري بود كه افسران مبارز به خوبي انجام دادند.
سرگرد اقارب پرست در بهمن ماه سال 57 به مدرسه رفاه – ستاد استقبال از امام (ره) – پيوست و پس از پيروزي انقلاب اسلامي در «كميته انقلاب» در ستاد مشترك ارتش حضوري فعال يافت ، اقارب پرست كلاهدوز وشهيد منتظري و استاد نامجوي ضمن حراست از دانشكده اقدام به تاسيس ارتشي مذهبي و مردمي نمودند، در ارديبهشت ماه سال 1358 هسته اوليه سپاه پاسداران كه آن روزها به نام «پاسا» معروف بود، پي‌ريزي شدو سرگرد كلاهدوز از ارتش منفك به مسئوليت سپاه پاسداران گمارده شد. سرگرد اقارب پرست پس از انسجام اوليه ارتش به« اداره دوم ستاد مشترك»منتقل شد و با شروع جنگ تحميلي داوطلبانه به« لشگر 92 زرهي» در خرمشهر گرديد.
در حالي كه خرمشهر در محاصره كامل دشمن شاهد آخرين مقاومت‌هاي مردمي بود، شهيد اقارب پرست، وارد شهر شد و به سرعت به انسجام و مديريت مدافعان پرداخت ،جنگ‌هاي چريكي و شهري را عليه اشغالگران طراحي نمودو رشادتهاي فراوان او و هم رزمانش حدود يك ماه از سقوط شهر ممانعت نمود و با اينكه صدمات فراواني بر ارتش بعثي وارد نمود ، آخرين مدافعي بود كه با وجود جراحات جنگي از شهر خارج شد.
وي پس از خروج از خرمشهر ، نيروهاي خود را در آبادان سازماندهي نموده و بار شهادت‌هايي بي نظير مانع از ورود عراقي‌ها به شهر شد و بدين ترتيب از شروع جنگ تحميلي به مدت يك سال در خرمشهر و آبادان به دفاع از كيان اسلامي پرداخت.
او در همين ايام «گردان زرهي المهدي» را سازماندهي مي‌كند ، گرداني كه تمامي ادوات نظامي آن از غنايم ارتش عراق بود، از جمله حدود سي تانك نفربر كه به ابتكار ايشان بازسازي شد، چنانكه مطابق برآورده‌ها ارزش احياء آنها 500 هزار دلار برآورد مي‌شد و همين گردان يكي از عوامل مهم حفظ جزيره آبادان بود.
شهيد اقارب پرست علي رغم اينكه ستاد مشترك ارتش و وزارت دفاع خواهان ايشان بود، با توجه به علاقه شخصي به نيروي زميني پيوست و معاونت عمليات لشگر 92 زرهي را بر عهده گرفت.
او ستون اصلي لشگر بود، به طوري كه زماني خبر كانديداتوري ايشان براي وزارت دفاع به گوش پرسنل لشگر رسيد، ايشان خواهان ماندن او در جمع خود بودند.
شهيد اقارب پرست در عمليات خيبر در منطقه طلائيه ،كنترل عمليات را در كنار شهيد همت فرمانده لشگر محمد رسول الله (ص) بر عهده داشت و در مهر ماه سال 63 در حين بازديد از گردان 151درجزيره مجنون در جاده سيد الشهداء مورد اصابت تركش خمپاره قرار گرفت و به همراه سرهنگ عملياتي وسروان صديقي به فيض شهادت نايل آمد.
فقدان او در جبهه‌هاي جنوب و لشگر 92 زرهي فاجعه‌اي بزرگ بود كه باعث تالم و تأثر عموم مردم مسلمان ايران و رهبر و قائدعظيم الشأن ايران امام خميني (ره) گرديد.
او به ياران وفادار خود سيد بزرگوار نامجوي و كلاهدوز پيوست و در قلب تاريخ ايران اسلامي براي هميشه جاودان شد.

پايان پيام
 چهارشنبه 1 خرداد 1387     





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: حيات]
[مشاهده در: www.hayat.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 1033]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن