تور لحظه آخری
امروز : شنبه ، 24 شهریور 1403    احادیث و روایات:  امام علی (ع):اگر نمازگزار بداند تا چه حد مشمول رحمت الهى است هرگز سر خود را از سجده بر نخواهد داشت...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

تریدینگ ویو

کاشت ابرو

لمینت دندان

لیست قیمت گوشی شیائومی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

طراحی کاتالوگ فوری

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

وکیل کرج

خرید تیشرت مردانه

وام لوازم خانگی

نتایج انتخابات ریاست جمهوری

خرید ابزار دقیق

خرید ریبون

موسسه خیریه

خرید سی پی کالاف

واردات از چین

دستگاه تصفیه آب صنعتی

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

خرید نهال سیب سبز

قیمت پنجره دوجداره

بازسازی ساختمان

طراحی سایت تهران سایت

دیوار سبز

irspeedy

درج اگهی ویژه

ماشین سازان

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

شات آف ولو

تله بخار

شیر برقی گاز

شیر برقی گاز

خرید کتاب رمان انگلیسی

زانوبند زاپیامکس

بهترین کف کاذب چوبی

پاد یکبار مصرف

روغن بهران بردبار ۳۲۰

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1815676225




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

نگهبانی که خوابش برد


واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: نگهبانی که خوابش برد جیغ زدم: ˝یا ابوالفضل. بچه‌ها بپرید بالا! آفتاب زده!˝ فرمانده خواب‌آلود بلند شده بود و مثل سکته‌ای‌ها می‌گفت: ˝چیه؟ چه خبره؟˝ گفتم: ˝هیچی! چه خاکریزی زدیم امشب!˝.
نگهبانی که خوابش برد
محسن صالحی حاجی‌آبادی از رزمندگان هشت سال دفاع مقدس است. سنگرسازان بی‌سنگر، بچه‎های کم سن و سالی که به جغله‌های جهاد معروف بودند بهانه‌ای شدند تا او خاطرات بسیاری را برای بازگو کردن به نسل جنگ‌ ندیده امروز داشته باشد:«شلمچه بودیم. آتیش خیلی سنگین بود. نمی‌شد خاکریز زد. فرماندمون سردار قیصریان دستور داد برگردیم مقر. ساعت حدود 12 شب بود.به مقر که رسیدیم فرمانده گفت: "یه مرد می‌خوام امشب بیدار بمونه. آتیش سبک شد بیدارمون کنه." یکی گفت: "من حوصلشو ندارم" اون ‌یکی گفت: "من خوابم میاد"گفتم: "من بیدار می‌مونم" فرمانده گفت:"نمی‌تونی‌ها! حداقل دو نفر بیدار باشید که با هم حرف بزنید تا خواب‌تون نبره. اگه خواب بمونی یه کتک مفصل می‌خوری و فردا شب تا صبح باید روی بلدوزر کار کنی!" گفتم: "هنوز منو نشناختید! برید بخوابید. خودم بیدار می‌مونم. بچه‌ها! عزیزان من! برید بخوابید."بچه‌ها به کیف گرفتن خوابیدن. هر از گاهی بی‌سیم صدایی می‌داد. "احمد احمد، کاظم به گوشم" نزدیک‌های ساعت 2 صبح بود. با خودم گفتم: "کم‌کم بچه‌ها را صدا می‌کنم و می‌ریم خط."به مقر که رسیدیم فرمانده گفت: "یه مرد می‌خوام امشب بیدار بمونه. آتیش سبک شد بیدارمون کنه." یکی گفت: "من حوصلشو ندارم" اون ‌یکی گفت: "من خوابم میاد"توی این عالم و فکر بودم که یک‌دفعه چشمم رو باز کردم دیدم ای خاک! خوابم برده! پریدم بالا و پتوی دم سنگر رو که زدم کنار، دیدم نور خورشید پاشید توی سنگر. خاکریز که هیچ، نماز صبحمون هم قضا شده!جیغ زدم: "یا ابوالفضل. بچه‌ها بپرید بالا! آفتاب زده!" فرمانده خواب‌آلود بلند شده بود و مثل سکته‌ای‌ها می‌گفت: "چیه؟ چه خبره؟" گفتم: "هیچی! چه خاکریزی زدیم امشب!"برگشت و محکم زد تو گوشم! و گفت: "این همه تعریف از خودت، چی شد؟!"اما بعد خبر اومد که خدا با ما بوده و آن طرف پاتکی شده و معلوم نبود اگر آن‌جا بودیم زنده می‌ماندیم یا نه!بخش فرهنگ پایداری تبیان منبع : خبرگزاری برنا 





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 396]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن