واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: ضحاك مار دوش
داستان ضحاك با پدرش ضحاك فرزند امیری(پادشاهی) نیك سرشت و دادگر(عادل) به نام« مرداس» بود. اهریمن كه در جهان جز فتنه و آشوب كاری نداشت كمر به گمراه كردن ضحاك جوان بست. به این مقصود خود را به صورت مردی نیكخواه و آراسته درآورد و پیش ضحاك رفت و سر در گوش او گذاشت و سخنهای نغز(شیرین) و فریبنده گفت. ضحاك فریفته او شد. آنگاه اهریمن گفت: « ای ضحاك، می خواهم رازی با تو درمیان بگذارم. اما باید سوگند بخوری كه این راز را با كسی نگویی.» ضحاك سوگند خورد. اهریمن وقتی مطمئن شد گفت: « چرا باید تا چون تو جوانی هست پدر پیرت پادشاه باشد؟ چرا سستی می كنی؟ پدرت را از میان بردار و خود پادشاه شو. همه كاخ و گنج و سپاه از آن تو خواهد شد.» ضحاك كه جوانی تهی مغز بود دلش از راه به در رفت و در كشتن پدر با اهریمن یار شد. اما نمی دانست چگونه پدر را نابود كند. اهریمن گفت: « غم مخور چاره این كار با من است.» مرداس باغی دلكش و زیبا داشت. هر روز بامداد برمی خواست و پیش از دمیدن آفتاب در آن عبادت می كرد. اهریمن بر سر راه او چاهی كند و روی آن را با شاخ و برگ پوشانید. روز دیگر مرداس نگون بخت كه برای عبادت می رفت در چاه افتاد و كشته شد و ضحاك ناسپاس بر تخت شاهی نشست. فریب اهریمن چون ضحاك پادشاه شد، اهریمن خود را به صورت جوانی خردمند و سخنگو آراست و نزد ضحاك رفت و گفت: « من مردی هنرمندم و هنرم ساختن خورشها و غذاهای شاهانه است.» ضحاك ساختن غذا و آراستن سفره را به او واگذار كرد. اهریمن سفره بسیار رنگینی با خورشهای گوناگون و گوارا از پرندگان و چهارپایان، آماده كرد. ضحاك خشنود شد. روز دیگرسفره رنگین تری فراهم كرد و همچنین هر روز غذای بهتری می ساخت. روز چهارم ضحاك شكم پرور چنان شاد شد كه رو به جوان كرد و گفت: « هر چه آرزو داری از من بخواه.» اهریمن كه جویای این فرصت بود گفت: « شاها، دل من از مهر تو لبریز است و جز شادی تو چیزی نمی خواهم. تنها یك آرزو دارم و آن اینكه اجازه دهی دو كتف تو را از راه بندگی ببوسم.» ضحاك اجازه داد. اهریمن لب بر دو كتف شاه گذاشت و ناگاه از روی زمین ناپدید شد. روئیدن مار بر دوش ضحاك بر جای لبان اهریمن، بر دو كتف ضحاك دو مار سیاه روئید. مارها را از بن(ریشه) بریدند، اما به جای آنها بی درنگ دو مار دیگر روئید. ضحاك پریشان شد و در پی چاره افتاد. پزشكان هر چه كوشیدند سودمند نشد. وقتی همه پزشكان درماندند اهریمن خود را به صورت پزشكی ماهر درآورد و نزد ضحاك رفت و گفت: «بریدن ماران سودی ندارد. داروی این درد مغز سر انسان است. برای آنكه ماران آرام باشند و گزندی نرسانند چاره آنست كه هر روز دو تن را بكشند و از مغز سر آنها برای ماران خورش بسازند. شاید از این راه سرانجام، ماران بمیرند.»اهریمن كه با آدمیان و آسودگی آنان دشمن بود، می خواست از این راه همه مردم را به كشتن دهد و نسل آدمیان را براندازد.گرفتار شدن جمشید در همین روزگار بود كه جمشید را غرور گرفت و فره ایزدی از او دور شد. ضحاك فرصت را غنیمت دانست و به ایران تاخت. بسیاری از ایرانیان كه در جستجوی پادشاهی نو بودند به او روی آوردند و بی خبر از جور و ستمگری ضحاك او را بر خود پادشاه كردند. ضحاك سپاهی فراوانی آماده كرد و بدستگیری جمشید فرستاد .
جمشید تا صد سال خود را از دیده ها نهان می داشت. اما سرانجام در كنار دریای چین بدام افتاد. ضحاك فرمان داد تا او را با اره به دو نیم كردند و خود تخت و تاج و گنج و كاخ او را صاحب شد . جمشید سراسر هفتصد سال زیست و هرچند به فره وشكوه او پادشاهی نبود سرانجام به تیره بختی از جهان رفت. جمشید دو دختر خوب رو داشت : یكی«شهر نواز» و دیگری «ارنواز» . این دو نیز در دست ضحاك ستمگر اسیر شدند و از ترس بفرمان او در آمدند . ضحاك هر دو را به كاخ خود برد و آنان را با دو تن به پرستاری ماران گماشت. گماشتگان ضحاك هر روز دو تن را به ستم میگرفتند و به آشپزخانه میاوردند تا مغزشان را طعمه ماران كنند . اما شهرنواز و ارنواز و آن دو تن كه نیكدل بودند و تاب این ستمگری را نداشتند هر روز یكی از آنان را آزاد می كردند و روانه كوه و دشت مینمودند و به جای مغز او از مغز سر گوسفند خورش می ساختند. بخش کودک و نوجوان تبیان منبع: P30WORLDمطالب مرتبط:دوستی کروکودیلی به نام ابر سفید اطلاعات لطفاً! پیرمرد لبو فروش میهمان آن شب ما کوهنورد
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: تبیان]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 2179]