-ضحاك مار دوش
داستان ضحاك با پدرش ضحاك فرزند امیری(پادشاهی) نیك سرشت و دادگر(عادل) به نام« مرداس» بود. اهریمن كه در جهان جز فتنه و آشوب كاری نداشت كمر به گمراه كردن ضحاك جوان بست. به این مقصود خود را به صورت مردی نیكخواه و آراسته درآورد و پیش ضحاك رفت و سر در گوش او گذاشت و سخنهای نغز(شیرین) و فریبنده گفت. ضحاك فریفته او شد. آنگاه اهریمن گفت: « ای ضحاك، می خواهم رازی با تو درمیان بگذارم. اما باید سوگند بخوری كه این راز را با كسی نگویی.» ضحاك سوگند خورد. اهریمن وقتی مطمئن شد گفت: « چرا باید تا چو