تور لحظه آخری
امروز : سه شنبه ، 19 تیر 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم (ص):برترین اعمال دوست داشتن در راه خدا و دشمنی در راه اوست.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

اتاق فرار

خرید ووچر پرفکت مانی

تریدینگ ویو

کاشت ابرو

لمینت دندان

ونداد کولر

لیست قیمت گوشی شیائومی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

دانلود سریال سووشون

دانلود فیلم

ناب مووی

رسانه حرف تو - مقایسه و اشتراک تجربه خرید

سرور اختصاصی ایران

تور دبی

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

طراحی کاتالوگ فوری

دانلود کتاب صوتی

تعمیرات مک بوک

Future Innovate Tech

آموزشگاه آرایشگری مردانه شفیع رسالت

پی جو مشاغل برتر شیراز

قیمت فرش

آموزش کیک پزی در تهران

لوله بازکنی تهران

میز جلو مبلی

هتل 5 ستاره شیراز

آراد برندینگ

رنگ استخری

سایبان ماشین

قالیشویی در تهران

مبل استیل

بهترین وکیل تهران

شرکت حسابداری

نظرسنجی انتخابات 1403

استعداد تحلیلی

کی شاپ

خرید دانه قهوه

دانلود رمان

وکیل کرج

آمپول بیوتین بپانتین

پرس برک

بهترین پکیج کنکور

خرید تیشرت مردانه

خرید نشادر

خرید یخچال خارجی

وکیل تبریز

اجاره سند

وام لوازم خانگی

نتایج انتخابات ریاست جمهوری

خرید ووچر پرفکت مانی

خرید سی پی ارزان

خرید ابزار دقیق

بهترین جراح بینی خانم

تاثیر رنگ لباس بر تعاملات انسانی

خرید ریبون

ثبت نام کلاسینو

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1805858840




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

نظريه پردازي مدرن و فلسفه انقلاب اسلامي


واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
نظريه پردازي مدرن و فلسفه انقلاب اسلامي
نظريه پردازي مدرن و فلسفه انقلاب اسلامي   نويسنده: دکتر موسي نجفي   (شالوده شکني مباني نظري گفتمان مدرن) بحث نظريه پردازي در مورد انقلاب اسلامي معاصر، داراي ابعاد گوناگون و اهميت بسزايي است. اين ابعاد و اهميت، وقتي به نگاه حوزه فکري مغرب زمين به انقلاب معطوف مي شود، به گستره ي مهم و در خور پژوهشي مبدل مي شود که در حيات امروز ما ايرانيان سخت مؤثر بوده و مي تواند تأثير و تأثر دو حوزه فکري اسلام و غرب را به نحوي بارز محک زند؛ از يک طرف نگاه غرب به وضعيت امروزين ما و شرايطي که ما در آن قرار داريم، مي تواند به ساير ابعاد سياسي، فرهنگي، اجتماعي و حتي اقتصادي نيز تسرّي يابد و از طرف ديگر تحليل دقيق ما از وضعيتي که در آن به سر مي بريم، مي تواند با نگاه به حوزه غرب و تحليل ديدگاه هاي آنان (نسبت معقول و سنجيده شده اي)را در تعامل دو جهان اسلامي و غربي به دست دهد. براي تحقق آنچه گفته شده و با نزديک شدن به فهم ابعاد مختلف عناوين مزبور، بررسي سه مرحله متمايز و البته کاملاً مرتبط و پيوسته به هم ضروري است. الف: فهم و بررسي و پژوهش در ماهيت نظريه پردازي هاي غربيان پيرامون جوهر و ماهيت انقلاب اسلامي ايران و سنجش ابزارها و روش ها و اهداف و معاني خاصي که حوزه مغرب زمين در اين باره ابراز مي دارد. اين مرحله با بررسي درون مايه هاي فکر غربي و چارچوب هاي آنان صورت مي گيرد. ب: نقد و بازخواني انتقادي و بازسازي اين نظريات و شفاف نمودن آنچه گفته شده و نسبت برقرار کردن با واقعيات و ديدگاه هايي که به حوزه تفکر اسلامي، ايراني و حتي شرقي مرتبط است و به عبارت ديگر در سير و گام دوم، نظريه هاي غربي بيرون از گفتمان غرب و چارچوب هاي نظري غرب، بررسي و تحليل مي شوند. ج: در مسير صحيح نظريه پردازي هاي بومي و ملي قرار گرفتن و چارچوب هاي نظري دقيق و مطابق با واقعيات داخلي را فهميدن، گامي است که مي توان بعد از عبور محتاطانه از دو مرحله اول بدان دست يافت. به خوبي معلوم است که رسيدن به مرحله سوم ،کاري بس دشوار و بعد از طي نمودن مراحل علمي و اشراف حاصل نمودن به عمق و ابعاد نظريات گوناگون است. فهم اين نظريات -که گاه پيچيده و مرتبط به حوزه هاي علوم اجتماعي و علوم انساني غرب است- وقتي دقيق تر و روشن تر صورت مي پذيرد که اين نظريه ها در چارچوبي درست و جايگاهي که مطرح شده اند،«نسبت به ما» و نه «نسبت به خودشان» بررسي گردند؛ به عبارت ديگر، فهم مرحله سوم، منوط به فهم مرحله اول و دوم و فهم بهتر دو مرحله اول، بعد از شناخت و بازيابي مرحله سوم ميسور مي گردد؛ لذا اين سه مرحله هرچند دنباله روي يکديگرند و هريک بعد از ديگري مطرح مي شوند، ولي به نظر مي آيد در هر مرحله، دو مرحله ديگر نيز مستتر است. براي ورود به بحث مي توانيم از دو محور نظري و پژوهشي مشخص، تحقيق خود را آغاز نمائيم. در حقيقت، در حوزه نظريه پردازي غرب پيرامون اسلام به طور عام، بيداري اسلامي به طور خاص و انقلاب اسلامي به طور اخص، دو موضوع مي تواند به طور جدي مدّ نظر قرارگيرد: اول سير نظريه پردازي هاي صد ساله اخير، پيرامون موضوعات مذکور(اسلام، بيداري اسلامي و نهضت هاي اسلامي) است که به نظر مي رسد در اين مورد با گسترش و تعميق علوم اجتماعي و سياسي در غرب، اين تجزيه و تحليل از حوزه تاريخي صرف، فراتر رفته و به ساير حوزه هاي جامعه شناسي، علوم سياسي، فلسفه سياسي و تاريخ تحولات سياسي نيز معطوف گشته است. اين مطلب مشتمل بر اين نکته است که اگر نگارش هاي غربيان پيرامون تحولات حرکت هاي اسلامي و يا تحولات ايران در دوران مشروطيت،در يک حوزه خاص مثلاً تاريخ و يا مردم شناسي و يا سياست خارجي خلاصه مي گشت، امروزه متفکرين غرب نه تنها تمامي دستمايه هاي علمي گذشته را در چشم انداز نگاه خود محفوظ داشته اند، بلکه با توان و ابعاد و ابزار بالاتري در نوعي ديدگاه علمي فراتر و گاه ترکيبي چند رشته اي و بين رشته اي، به نظريه پردازي مي پردازند. اين مهم و غلبه اين نگاه نسبت به نگاه علمي صدسال گذشته، امري است که کاملاً در بررسي هاي تحقيقاتي، پيرامون نگارش هاي حوزه آکادميک غرب مشهود است. با اين حساب مي توان مدعي شد که غرب تمامي «حافظه تاريخي علمي» گذشته خود را با «تجارب سياسي و اجتماعي» دهه هاي اخير، در کنار «دستاورد عظيم دانشگاهي» در رشته هاي علوم اجتماعي، سياسي و انساني قرار داده است و تمامي آنچه را گفته شد، در«چارچوب هاي نظري» پيرامون شناخت شرق، اسلام و ايران و انقلاب اسلامي و بيداري اسلامي به کار مي گيرد، اين بارزترين و اولين خصيصه اي است که مي توان در بررسي ماهيت نظريه پردازي هاي غربي، پيرامون تحولات فکري اسلامي معاصر به دست آورد. اگر اين صورت مسئله و ابعاد آن را به درستي بفهميم و قبول نمائيم، مي توانيم با اطمينان بيشتر و ارزيابي دقيق تري به سراغ مراحل بعدي پژوهش برويم؛ چرا که با قبول فرض مذکور، شناخت اين سير مطالعاتي يکصدساله، تجارب اجتماعي و سياسي به دست آمده و ماهيت علوم اجتماعي و انساني دهه هاي اخير،گام هايي است که مي بايست برداشته شود تا فهم آنچه که گفته شده و يا گفته مي شود، به درستي معلوم گردد. البته آن چه ذکر شد، به اين معنا نيست که تک تک نظريه هاي ابراز شده و يا موضوعات علمي دانشگاهي، هريک به تنهايي اين بار عظيم علمي و تجربه تاريخي و بين رشته اي را متحمل شده و حامل آن هستند؛ بلکه اين مطلب به اين موضوع معطوف است که هرچه از سده ي گذشته به طرف دهه هاي اخير حرکت کنيم، اين مطلب وضوح بيشتري مي يابد و همچنين روح، قالب کلي و چارچوب نظري کلاني که در پس زمينه و لايه هاي پنهان و آشکار اين نظريات است، حامل هرچه بيشتر اين عناصر است و اين نظريات جزء جزء معدل و گوياي آن روح مشترک کلي محسوب مي شوند. محور دوم که در تکميل شناخت محور اول مي تواند مورد تحقيق قرار گيرد، محور مطالعاتي ويژه اي است که با نام «شرق شناسي» شناخته مي شود. اين مطالعات، نوعي روش و «جهان بيني» است که حاصل کار فکري غربيان در شناخت شرق است. وقتي از شرق شناسي صحبت کنيم، جزء بزرگي از آن را اسلام و ايران تشکيل مي دهد و به اين ترتيب ما به نوعي مطالعه و يا زمينه هاي مطالعاتي مي رسيم که داراي «قالب ها و فضاسازي هاي ويژه اي» است که اجزاء مورد تحقيق ما را آن طور و آن گونه که مي خواهند، جابجا، ارزش گذاري، بازنمايي و بازسازي مي کنند.مطالعات شرق شناسي دستکم پس از نهضت مشروطيت آشکارتر شده است؛ ولي حضور و ظهور فرهنگي و فکري عميق تر آن در چند دهه اخير بروز بيشتري يافته است.آنچه از حاصل اين مطالعات به دست مي آيد، ترسيم «اصول شرق شناسي» به جاي «اصول شرقي» است. با اين وصف، اين فضا و مقوله خود را در جهت استفاده از «منابع تاريخي انقلاب اسلامي» و همچنين در زمينه «ماهيت انقلاب اسلامي» به مرحله تئوري پردازي مي رساند؛ محورها و خطوطي ترسيم مي کند که بيش از آنکه مربوط به حوزه شرق و اسلام باشد، مربوط به حوزه و دايره فکري غرب و مطلق بودن ابزارها و داده هاي علمي آن است. اگر روزي مطالعات شرق شناسي، راهگشاي سياست غرب نسبت به شرق بوده است، به نظر مي رسد مطالعه در سير تئوري پردازي هاي انقلاب اسلامي نيز مي تواند در سطح و فضاي معاصر، گوياي تکرار دوباره اين موضوع براي غربيان باشد. مطالعات شرق شناسي، مؤيد صورت سازي هاي ويژه غربي و به تصرف در آورد مشرق و تاريخ و فرهنگ آن به عنوان مقدمه عظمت و قدرت جديد غرب مي باشد. در اين نگاه، غرب، هويت و کمال خود را دراين «صورت سازي و مقدمه ي تصرف» مي بيند و در نهايت ماده تصرف شده نه تنها «صورت غربي» به خود مي گيرد، بلکه در حاشيه «تاريخ غربي» تحقير مي گردد. آنچه گفته شد مي تواند در دوره معاصر و در مقوله انقلاب اسلامي و سير مطالعه و نظريه پردازي آن صادق باشد و مراحل و عناوين مذکور در مورد آن نيز به کاررود؛ چرا که احاطه بر ساير فرهنگ ها و تصرف آنها امري نيست که سوداي آن به راحتي از دماغ غربي ها و نظريه پردازان آن بيرون رود. اگر قبول کنيم که انقلاب اسلامي در جوهر و ماهيت خود، تحولي است که از اساس، بيرون از حوزه فکر و تمدن و حتي ارزش هاي غرب اتفاق افتاده است؛ آن وقت بهتر مي فهميم که چرا غربيان در مسئله تئوري پردازي و معرفي انقلاب اسلامي، بيشتر از خود ما به ساير فرهنگ ها مشتاق و کنجکاو و حريص هستند. با توجه به مقدمه و محور گفته شده، ماهيت و نقد نظريه سازي غربيان را در عناوين و مضامين زير به بحث مي گذاريم: 1- در بحث از نگاه نظريه پرداز غربي پيرامون انقلاب اسلامي، بعد از عبور از دالان پيچيده و عميق مطالعات تاريخي و بعد از گذار از قالب هاي شرق شناسانه، به سطح جديدي از مطالعات و روش ها و دريافت هاي علمي مي رسيم که علاوه بر دارا بودن وجوه گفته شده، در نوعي مطالعات بين رشته اي و با استفاده از اخرين دستاوردهاي پژوهشي در رشته هاي علوم انساني، به مقوله انقلاب اسلامي توجه نموده است. اين نکته را هم بايد اضافه کرد که اگر چه برخي موضوعات مورد مطالعه پژوهشگران غربي، امروزه در سطح جامعه و ديد متعارف غربيان، به طور محسوس و ملموس ديده نمي شود، ولي موضوع انقلاب اسلامي و بيداري ناشي از آن در تمامي سطوح و حتي مناسبات بين المللي، موضوعي در خور توجه و در مرکز نگاه سياسي و فرهنگي و حتي اقتصادي غرب قرار دارد؛ از اين رو مطالعات ويژه آن نيز محدود و معطوف به مراکز دانشگاهي و علمي و آکادميک نمي شود و طيف وسيعي از متخصصان علوم انساني و اجتماعي و کارشناسان سياسي و اجتماعي و حتي دولتي غرب را در بر گرفته و اين موضوع تا حوزه مطبوعات و شبکه هاي خبري نيز به طور روزانه، امتداد يافته است. ناگفته معلوم است، پيدا کردن رشته علمي مشترکي از بين چنين طيف وسيع، پيچيده و متنوع، نمي تواند امري آسان و شفاف باشد و مطالعات زياد، گسترده و افق ويژه اي را طلب مي نمايد. 2- دومين نکته اي که در تلاقي نگاه غربيان پيرامون انقلاب اسلامي جلب توجه مي کند، در محدوده اين پرسش مي تواند مطرح گردد که: آيا در نوشته هاي حوزه تفکر غرب، انقلاب اسلامي يک انقلاب مدرن محسوب مي شود و يا غير مدرن؟ و پرسش بعدي اين است که اين انقلاب اگر ماهيت اسلامي دارد، نسبت آن با مدرنيته چيست؟ در پاسخ به اين دو پرسش اساسي، بايد يادآوري نماييم که نظريه پردازي غربي چند ويژگي دارد: نظريه پردازان غرب به طور عمده و تقريباً فراگير، درون گفتمان مدرنيته بحث مي کنند؛ از عقل نقاد مدرن استفاده مي کنند؛ سکولار هستند و به اصالت علم و اصالت آزادي و ليبرال دموکراسي، همچون اصولي خدشه ناپذير و شبه مقدس، سخت پاي بند هستند. در اينجا دو ملاحظه ما را به سوي منطقه ويژه اي فرا مي خواند: الف: اگر نظريه پردازي با اين ابزار و درون اين گفتمان قرار دارد، پس انقلاب اسلامي را درون اين ساحت نگريسته و از معياري استفاده کرده است که ماهيت انقلاب اسلامي از آن بيرون است. ب: اگر انقلاب اسلامي را بايد بيرون از اين فضا ببيند، چگونه مي تواند از اين فضا خارج شده و اصولاً ابزارهاي او در اين «برون رفت» چگونه خواهد بود؟ در اين قسمت، متفکر غربي مجبور است به دو صورت به مسئله توجه ويژه نمايد: نظريه اي که معتقد است بازگشت همه چيز به مدرنيسم، امري ضروري و اجتناب ناپذير است. نظريه پويا و تجديد نظر در ابزارهاي مدرن که در مطلق بودن ابزار هاي علمي مدرن ترديد مي نمايد و يا لااقل آن را ناکافي مي داند. اين مسئله در تحليل و نظريه پردازي هاي غربي، نوعي چالش جدي ايجاد مي کند؛ به عبارت ديگر، آيا انقلاب اسلامي ازديدگاه غربي ها، پاسخي اسلامي به مدرنيته است و يا پاسخي است از درون مدرنيته به مدرنيته؟ ازديدگاه بيرون از حوزه غرب، مسلماً جواب اولي درست است. بعد از طرح اين پرسش و پاسخ، مي توان به ابعاد ديگر اين حوزه پرسشي، توجه نمود و آن اينکه مدرن شدن در عين حفظ ارزش هاي اسلامي چگونه ميسور است؟ محدوده جواب غرب در دو قالب ليبراليزم يا ارتجاع خلاصه مي شود؛ اما نکته اينجاست که از نظر نظريه پرداز غربي، چگونه مي توان از دايره ليبراليزم خارج شد و حقي براي ديگر انديشه ها قائل گرديد؟ روشنفکر غربي از طريق عقل نقاد مدرن، سنت ديني را به زعم خودبه چالش مي کشد و در چنين شرايطي بين سنت ديني و مدرنيته تعارض مي يابد؛ در حالي که در نظريه انقلاب اسلامي و منظر فلسفه وجودي شالوده شکن آن، اولاً:عقل نقاد مدرن جايگاهي در انديشه ديني ندارد؛ ثانياً: درتعارض بين سنت و مدرنيته، اين بار مدرنيته به چالش کشيده شده است. لذا نظريه پرداز غربي، نمي تواند با ابزار مطلق و بسته مدرنيته، از اين چالش مؤفق بيرون آيد و اين در حالي است که او بايد، ابزارهاي تک ساحتي خود را، يکبار ديگر بازبيني نمايد؛ و اگر اين بازبيني و ناکارآمدي علمي را نبيند، آن وقت مجبور خواهد شد انقلاب اسلامي را با اين ابزار تک بعدي ،ارزيابي کند، مطلبي که او در نسبت بين ارزش ابزار و روش شناسي علمي، با ماهيت انقلاب اسلامي دچار چالش خواهد کرد؛ شايد يکي از علل اين چالش اين باشد که انقلاب اسلامي، يک انقلاب مدرن به مفهوم غربي محسوب نخواهد شد. 3- در امتداد تلاقي نگاه شرق شناسانه و مبحث انقلاب اسلامي، متوجه نکته اي مهم پيرامون انقلاب اسلامي مي شويم و آن نکته اين است که وقتي انقلاب اسلامي، به عنوان مقوله و موضوعي بيرون از حوزه غرب اصالت مي يابد، مي تواند از «ماهيت غرب پرسش» نمايد. مي دانيم که پرسش از غرب، بيرون از حوزه غرب امکان پذير است. در اينجاست که «غربي» که توسط انقلاب اسلامي از ماهيت اش پرسش شده، ديگر به عنوان «کمال» مطرح نبوده و نيست؛ فرادستي و برتري ذاتي ندارد و ملاک هاي مطلق آن، احاطه کامل بر ساير فرهنگ ها و انديشه ها و جوامع نخواهد داشت. اين صورت مسئله و قبول اين مفروضات به معناي «شکننده گي شالوده گفتمان شرق شناسي» است که توسط انقلاب اسلامي، به طور عملي و محسوس در دنياي معاصر اتفاق افتاده است؛ به عبارت روشن تر رابطه ماهيت انقلاب اسلامي در شالوده شکني نسبت به گفتمان شرق شناسي، داراي اهميت به سزايي است؛ چرا که اين مسئله مفروضات و مباني نظري مهمي را زير سوال برده، مورد پرسش قرار مي دهد.در حقيقت در نظريه سازي هاي غربي، مطلب مهمي در مورد انقلاب اسلامي وجود دارد که بايد نظريه پردازان، از آن عبور کنند. آن نکته اين است که ماهيت شالوده شکن گفتمان شرق شناسي، که در ذات اين انقلاب نهفته است، به قسمتي از حقيقت ذاتي جوامع غربي آسيب مي رساند؛به خصوص معيارهايي را که آنان در تقسيم بندي مورد نظرشان، خود را جامعه مدرن، جامعه غربي، جامعه فرادست، جامعه داراي عقلانيت، ترقي، علم و دموکراسي معرفي کرده و جوامع ديگر را جامعه فرودست، منفي، سنتي، غيرمدرن، غيرعقلاني و فرو رفته در جهل و استبداد بازنمايي مي نمايند. نظريه پرداز غربي در اين حوزه و محدوده هم، دچار چالش جدي نسبت به انقلاب اسلامي مي شود؛ چرا که يا بايد اين حقيقت شالوده شکن گفتمان انقلاب اسلامي را بپذيرد که ديگر از حوزه غرب بايد بيرون آيد و يا نپذيرد که در حقيقت، ذات و ماهيت انقلاب اسلامي را درست نفهميده و مجبور است به هر نحو که شده، آن را تحريف نمايد. راه ديگر اين است که وارد گفتمان «پروتستاني» از انقلاب شود و انقلاب اسلامي را انقلاب گذار (از سنت به مدرنيته) تحليل کند و به همان شيوه مطالعاتي برود که در غالب نوشته هايشان انقلاب مشروطيت را با آن بررسي نموده اند. 4- از جمله موضوعات مهم پيرامون جايگاه تاريخي انقلاب اسلامي، موقعيت آن نسبت به «گذشته» و ارتباط آن با «آينده» است. اگر انقلاب اسلامي به عنوان امري تلقي گردد که در ارتباط با «سنت اسلامي» و «احياي عظمت اسلامي» مطرح شده و به وجود آمده است، آنگاه اين موضوع مي تواند افقي از آينده را پيرامون «بازسازي تمدن اسلامي» براي آينده ترسيم کند. با اين نگاه مي توان گفت از آنجا که تاريخ مدرنيته در ايران «تاريخ گسست» است، بنابراين انقلاب اسلامي اگر در پيوستگي با گذشته و ميراث عظيم تمدن اسلامي مطرح شود يک صورت خاص مي پذيرد که اگر در گسست با گذشته مطرح شود، روندي ديگر مي يابد. از اين منظر نظريه پردازي هاي غربي در کدام شيوه مطالعاتي مي خواهد خود را بيابد اگر انقلاب را در يک گسست تاريخي نسبت به گذشته ببيند در اين صورت اين انقلاب را مي تواند با گفتمان مدرنيته همراه کرده و به تحليل آن بپردازد. ولي اگر اين انقلاب را در پيوستگي با احياي تمدن اسلامي ببينند، اشکالات قبلي پيش مي آيد چرا که اين انقلاب، از فضاي مدرنيته بيرون مي آيد و اين امر داراي تبيين ويژه اي، خارج از گفتمان مدرنيته خواهد بود. اولين پيامد تحليل دوم اين خواهد بود که نظريه پرداز غربي مجبور مي گردد، تاريخ شرق، تاريخ ملل اسلامي و تاريخ تمدن اسلامي را بدون درک شرق شناسانه و درک غربي خود بخواند که در اين صورت نظريه پرداز غربي، از نظر محتوا و تحليل منابع بومي تاريخ گذشته، بايد به يک قرن مطالعه و منابع منتشر ساخته خود پشت پا بزند و از اين منظر دچار ضعف و کاستي جدي خواهد شد؛ همانطور که در اکثر نوشته هاي آنان در اين زمينه نقص و کاستي را مي توان به طور شفاف شاهد بود. اما مسئله به اينجا ختم نمي شود، چرا که نظريه پيوستگي و تداوم آن از گذشته به حال و از حل به آينده، براي بازسازي و بازيابي تمدن اسلامي، مطلبي است که در چالش جدي با ديدگاه غربيان قرار مي گيرد،زيرا آنان اصولاً نه تنها تمدني بيرون ازغرب نمي شناسند، بلکه اصول تمدني را هم براساس فرهنگ و ارزش هاي شان، منحصر به خود مي دانند؛ لذا در اين مقوله ملاحظات و تأملات انتقادي پرسش برانگيزي در ذات نظريه پردازي هاي غربي مي توان داشت: الف: توجه به نظريه گسست در بسياري از نظريه پردازان غربي جدي است. ب: نظريه سازان حوزه مغرب زمين اگر به نظريه پيوستگي قائل شوند، اين پيوستگي با نوعي صورت سازي غربي توأم مي گردد که در نهايت تحليل انقلاب، درون گفتمان مدرن خواهد بود. ج: پژوهشگران غرب اگر به نظريه پيوستگي قائل شده و آن را از گذشته تا حال امتداد دهند،ولي از کشش و ظرفيت داشتن آن براي آينده و تمدن سازي براي آن غفلت نمايند؛ درحقيقت از قسمت اعظم پيامد نظريه پيوستگي در تمدن اسلامي، غافل شده اند. از يک منظر، فلسفه انقلاب اسلامي، رفع بي تاريخي ديدن فرهنگ ايران است؛ پس براي نظريه سازاني که فقط تاريخ خود را متن تاريخ و بقيه تواريخ و فرهنگ ها را در حاشيه ي گذشته مي دانند، اين حاشيه چگونه مي تواند به عنوان متن اصلي مورد توجه قرار گيرد؟ اگر بگويند اين انقلاب، متن است که در حقيقت آن را شريک تاريخ خود کرده اند که به معناي مدرن شدن ريشه هاي انقلاب است؛ اگر بگويند حاشيه است، باز با غرور کاذب، تاريخي بودن خودشان و بي تاريخي ديدن بقيه اقوام غيرخودشان را تکرار و اعلام کرده اند؛ پس در هر صورت تبيين از ماهيت شالوده شکن انقلاب اسلامي در بي تاريخي ديدن اقوام غيرغربي، به چالش مهمي پيش روي نظريه پردازان غرب مي رسيم. تاريخ تجدد در ايران، تاريخ بي تاريخي ماست؛ چرا که از گذشته خود بريده شده و در تاريخ جديد غرب نيز شريک اصلي نبوده و اصولاً نمي توانستيم شريک جدي باشيم. تجدد واقعي و اصيل در ايران وقتي بومي مي شود، که ما بتوانيم بر اين بي تاريخي گري غلبه کنيم و اين در ذات و ماهيت انقلاب اسلامي، قابل رويت است. در اين صورت آيا نظريه پرداز غربي، اين انقلاب را در حالت و فرض بي تاريخي مي بيند يا نه؟ يعني آيا اين انقلاب براي اين به وجود آمده که بر اين بي تاريخي گري عصري تجدد سده ي اخير، غلبه کند يا نه؟ نظريه پردازي غربي در اين صورت اگر بخواهد به اين مهم بپردازد، بايد بپذيرد که معناي خروج از بي تاريخي که فلسفه اصلي انقلاب اسلامي است، به معناي خروج از حاشيه تاريخ غربي است و اين به معناي خروج از مدرنيته و لوازم غربي ديدن عالم است. نظريه پرداز غربي اين خروج از حاشيه به متن را چگونه مي خواهد توضيح دهد و در چنين شرايطي اين متن را چگونه غير از متن اصلي و غربي شدن تمام عالم مي بيند؟ اينها همه به نحوي به معناي شالوده شکني در عالم مدرن و مباني مدرنيته خواهد بود که معمولاً نظريه سازان غربي، با آن خود را بيگانه نشان مي دهند. 5- از نکاتي که در بافت و ساحت برخي نظريه هاي غربي پيرامون انقلاب اسلامي، قابل تحقيق مي باشد، اين نکته است که آنان تحولات کشورهاي غير غربي و پديده هاي اجتماعي ديگر حوزه ها را بيشتر معلول فهرستي از عومل اقتصادي، اجتماعي و فرهنگي و سياسي تلقي کرده وعنصر انديشه و «ساحت تفکر»را درآن پديده ها برجسته است، اما آنان در تحليل هاي خود اگر بخواهند به اين مهم اعتراف کنند، بايد از اصول و مباني گفتمان مدرنيته خارج شوند و در مفاهيم و بنيادهاي خود، تغيير ايجاد نمايند با توجه و دقت در متن برخي از ظنريه پردازي هاي رايج، معلوم مي شود اين نظريات سعي دارند از کنار اين مطلب بگذرند يا آن را در سير تحولات انقلاب پنهان نمايند، و يا امري در حاشيه و در کنار ساير مباحث انقلاب بگذارند. اين نظريه پردازان فهرستي از امور سياسي و خواسته هاي اجتماعي را براي به وجود آمدن اين افق جديد، ارائه مي دهند که در آن، نه گفتمان مدرن زير سوال رود و نه انقلاب اسلامي خارج از فضاي مدرن و يا ملاک هاي آن مطرح شود. امّا فلسفه انقلاب اسلامي، در نظريه پردازي هاي غربي، در نهايت چگونه ديده مي شود؟ اين فلسفه به يک معنا نظر است و به يک معنا عمل. در اينجا نيز نظريه پردازان غربي، فلسفه و ماهيت اين انقلاب را مي خواهند با گفتمان مدرن و اصول آن بسنجند و نه اينکه فلسفه انقلاب اسلامي به بيرون از اين گفتمان باز گردانند. به نظر مي رسد مثال ها و نمونه هايي که غربيان در اين قسمت مي آورند، بيشتر به حالت گزارشي گونه بوده و چند مطلب را مي رساند: الف: گروهي از نظريه پردازي ها در حد يک گزارش و مثال متوقف مي شوند و در همان سطح به بيان نظرياتي کوتاه برد بسنده مي نمايند. نظريه هاي کاربردي، و يا نظريه هاي با ماهيت جامعه شناختي، در اين حد متوقف هستند. ب: گروهي از نظريه پردازان حوزه تفکر مغرب زمين به بيان گزارش ها و وقايع متعدد اشاره مي کنند؛ آنگاه آنها را به هم مرتبط کرده و سعي مي کنند از آنها به نحوي قانونمند، نظريه اي را بيرون بکشند. در اين قسمت متفکر غربي، چه در مقام انتخاب نوع وقايع، تعدد وقايع و ماهيت وقايع، به شکل خاص و با توجه به گرايش ها، سلايق، روحيات خود عمل مي کند؛ اما در مرحله استفاده از اين انتخاب و نمونه برداري ها نيز به طريق خود و با توجه به متدولوژي هاي خاص خود، تجارب تاريخي و پيش فرض هاي نظري غرب را عمل مي نمايند؛ لذا قانونمندي هاي ارائه شده توسط اين نظريه پردازان، از نظر متدولوژيک، ساختاري و از جهت پژوهش، در فضاي مدرنيته و اصول مسلم فرض شده در آن مطرح است؛اصولي که با نام و عنوان علمي بودن،به عنوان حربه اي برنده در جهت بستن راه هرگونه نقد و چون و چرا عمل مي نمايد. ج: درگروه سوم، فلسفه تاريخ و رفتن به مباحث کلي تر و تلاش در ارائه نظريات بلندبرد و فراگيرتر بيشتر مد نظر قرار مي گيرد. در اين سطح، گزارش وقايع و برخي جزء نگري هاي جامعه شناختي، کم کم مسير خود را به طرف سرنخ هاي کلي تر و اصلي و شاهراه ها باز مي کنند؛ اما آيا در اين تبديل، کم به کيف و غرض به جوهر، باز نظريه ساز غربي، به بازسازي و بازکاوي ابزارهاي تحقيقاتي خود مي پردازد يا نه؟ به نظر مي رسد در اين قسمت هم، پيش فرض هاي دنياي مدرن و چارچوب هاي آن، زمينه اصلي غالب نظريات را فر گرفته و به خود مشغول داشته است. 6- توجه به اين حقيقت، مهم است که بدانيم انقلاب اسلامي در افق عالم جديد و عالم «متجدد» متولد نشده است و از اين نظر، علي رغم اشتراکاتي که با برخي فضاها و افق هاي پست مدرن دارد، از آن مقواله نيز متمايز مي گردد. با توجه به اين مسئله مي توان عنوان نمود، از وقتي نظم تجدد در عالم گسترش يافت، ظاهراً بقيه عوالم، بنيادشان سست گرديد؛ اما انقلاب اسلامي برعکس اين ديدگاه رايج، طرح عالم جديدي را پي افکند. در اين طرح، عالم ديني و يا عالم اسلامي نيرو و جان تازه گرفت و رشد هرچه بيشتر آن، جا و فضا را براي عالم غربي تنگ تر مي کرد؛ دليلش هم واضح به نظر مي رسد، چرا که بنياد عالم غربي بر سکولاريزم استوار است، اين نگاه بدون شک در تقابل با عالم مدرن مبتني بر سکولاريزم واقع مي شود و لذا فلسفه انقلاب اسلامي در طرح عالم ديني، در تعارض جدي با عالم جديد مبتني بر سکولاريزم قرار مي گيرد با اين نگاه نظريه پردازان غربي در اين قسمت دو راه پيش رو دارند: الف: طرح جدي عالم ديني را که ثمره و دستاورد انقلاب اسلامي و در حقيقت فلسفه انقلاب اسلامي است. در زاويه ديد خود قرار داده و پيرامون نسبتش با عالم غربي توضيح و نظريه ارائه دهند. در اين صورت و با اين فرض، اين نظريه پردازان چه آن را در تقابل با عالم غربي و چه در کنار آن تصور کنند، به هرحال برايش هويتي مستقل از عالم متجدد قائل شده اند. اين مسئله مويد اتفاقي بزرگ در عالم است؛ چرا که در عصر گسترش عالم غربي و بي عالم شدن ساير عوالم، انقلابي متولد شده است که از اين روند تاريخي خارج است. در اين قسمت نظريه پردازان دو قسمت مي شوند: 1- اين ماهيت و ريشه را مي پذيرند و براي حيات آن در عالم جديد حقي قائل مي باشند. 2- ماهيت و ريشه را مي پذيرند. چون تا اين حد نمي توانند منکر واقعيات شوند؛ اما ادامه حيات و پويايي و توان آن را براي بقا در عالم جديد، مورد شک و ظن قرار مي دهند و بقاي آن را صرفاً در همراهي و ذوب شدن در عالم متجدد تفسير مي نمايند. ب: اصولاً از ريشه، منکر ماهيت اصلي انقلاب شده و آن را در تفسيري متجدد،درراستاي عامل غربي و يا گسترش عالم جديد تحليل مي کنند. اين نظريه ها اگر انقلاب اسلامي را در راستاي يک انقلاب پست مدرن هم ببينند، باز براي انقلاب اسلامي، طرح عالم غربي قائل شده اند؛ در حالي که انقلاب اسلامي هرچند در شک و ترديد در مطلق بودن پايه هاي مدرنيت و عالم متجدد، به پست مدرنيسم نزديک مي شود، ولي در واقع طرح عالم جديدي را درانداخته است که بنيادهايش نه بر سکولاريزم که بر دين استوار است. در حقيقت براساس اين تحليل، ايران بعد از مشروطيت،استبداد کهن ايراني را مورد چون و چرا قرار داد و وارد عالم متجدد که به سرعت در حالي گسترش بود، گرديد؛ اما چون رژيم پهلوي «استبداد مشروطه نماي مدرن» بود، لذا اقتضاي عالم مدرن و گفتمان مدرن به اين بود که ليبراليزم جايگزين استبداد نخ نما گردد. با اين تفسير، انقلاب اسلامي کار نيمه تمام مشروطه را به اتمام رسانيد؛ يعني نوعي انقلاب نوين آزادي خواه است که اساس استبداد را در هم ريخته و گفتمان ناتمام مدرنيته را در ايران کامل نموده است؛ در حالي که ماهيت فلسفه انقلاب اسلامي، نه در افق گفته شده بلکه در افقي ديگر در عهد و گستره نويني ظهور و تداوم مي يابد و حاصل آن نيز طرح ديني براي عالمي است که قرن هاست بر بنيادهاي غيرديني، براي آن تفکر و انديشه و برنامه ريزي شده است. اگر بخواهيم مطلب گفته شده را به ساحت غالب در غرب برگردانيم، بايد بگوييم ساحت غالب در تمدن غرب و عالم مدرن، «ساحت تمتع» است و هر تمدني متناسب با ساحت غالب در وجود بشر قوام مي يابد؛ انسان تک ساحتي غربي، در حقيقت مجال بروز ساير سياحت هاي وجودي خود را نيافته است. اما انقلاب اسلامي يک انقلاب معنوي و ديني است؛ لذا ساحت غالب آن معنويت است؛ پس ساير ساحت هاي بشري را تحت الشعاع قرار مي دهد، در نتيجه خارج از گفتمان مدرن بايد تحليل و ارزيابي شود. با اين تفاسير مي توان عنوان نمود که در غرب هم ايمان سکولار شده و هم ايمان به سکولار شدن وجود دارد؛ در حالي که انقلاب اسلامي در مفهوم ايمان، به معنويت جديدي دست يافته که درست نقطه مقابل سکولاريزم را احياء نمود. نتيجه اين مقدمه در مباحث علوم سياسي اين خواهد شد که اگر ايمان سکولار شود، قدرت سياسي هم سکولار مي شود و اگر ايمان معنوي احيا شود، قدرت سياسي هم معنوي مي شود. اين گستره و نگاه، در ذات و جوهر نظريه پردازي هاي غرب در جايگاه گفته شده به درستي خود را بازنيافته است. 7- از موضوعات و زاوياي مهم پيرامون ماهيت انقلاب اسلامي و فلسفه پيدايش آن، بحث «هويت ملي» و ارتباط آن با «سنت و مدرنيته» است. اين فرض مورد قبول بسياري از پژوهشگران است که انقلاب اسلامي، در آن واحد، هم احياي سنت بوده و هم در بخش هويت ملي، بازکاوي و بازسازي مهمي را انجام داده است. در حقيقت، هويت ملي و بازيابي آن در جايگاه بخش مهم و اصلي خود، معلول احياي سنت بوده است و در عصر حاضر اين مهم توسط انقلاب اسلامي انجام يافته است. حال مي توان پرسش نمود احياي سنت در عصر مدرن، توسط چه انقلابي مي توانسته صورت بگيرد؟ انقلابي مدرن و يا انقلابي سنتي و يا ترکيب و سنتز اين دو امر؟ اين پرسش ها ما را به سوي پرسش هاي اساسي تر و مهم تري نيز مي کشاند و آن اينکه ما چگونه مي توانيم با گفتمان مدرن، به هويت بخشي در دنياي اسلامي مي رسيم در حالي که اين احيا و انتقال سنت است که منجر به هويت مي شود؟ به نظر مي رسد اين سوال يک جواب مثبت داشته باشد و آن مفروض جديد اين است که در خود مفهوم هويت نيز عنصر و يا عناصري از مدرنيته، رسوخ کرده باشد؛ يعني خود امر مدرن نيز به سنت تبديل شده باشد تا جزيي از هويت تلقي گردد؛ در غير اين صورت احياي امر مدرن نمي تواند منجر به بحث هويت گردد و اين پيش فرض و قبول اين درجه از مدرنيت، در ذات هويت ملي ايران، امري مشکل است؛ اما طرف ديگر مسئله نيز براي غرب ايجاد مشکل مي نمايد؛ چرا که اکثر نظريه پردازي هاي غربي مجبورند ديدگاه هاي خود را راجع به سنت تغيير دهند؛ چه از نظر آنان سنت امري ايستا، بي اهميت، پيش مدرن و غير عقلاني است و به خلاف آن، مدرنيت حاوي مفاهيمي متضاد است. حال نظريه پرداز غربي مجبور است يا سنت شيعي را مدرن تفسير مي کند؟ يا در مفاهيم سنت شيعي، عناصر جديدي را ببيند که ناقص، برهم زننده و شالوده شکن تعابير قبلي او از سنت است. اگر مدرنيته در غرب در برخي نظريات جامعه شناختي، با عنوان پسا سنتي تعبير مي شود، اين در حقيقت امري است که بعد از سنت و نه در گسست با آن مطرح مي شود. انقلاب اسلامي در اين ديدگاه، مي تواند نوعي انقلاب مدرن باشد، ولي در دنباله و ادامه سنت؛ اما آيا انقلاب و تحولي مي تواند: الف: در گسست با گذشته نباشد. ب: پاسنت هم نباشد؛ بلکه در عين رجوع به سنت، از آن عبور نکند تا به عنوان امري فراتر از سنت مطرح شود؟ غربي ها چون در سنت خودشان نيرو و انرژي و حيات نمي بينند، در يک تحليل دومي، نه گسست از سنت، که مسئله مدرنيت پساسنتي را مطرح مي کنند. اين مطلب هر چند گسست از گذشته نيست، ولي عبور از آن هست؛ اما در اين ديدگاه انقلاب اسلامي در دل سنت، عناصر زنده و پويا و حيات بخش مي بيند و لذا نمي خواهد به معناي انقلابي پساسنتي مطرح باشد. از اين منظر، مي توان چند مسئله را از هم تفکيک نمود؛ چرا که فرق مي کند متفکري، انقلاب اسلامي را پساسنتي يا پسا مدرن بداند. نظريات انتقادي مکتب فرانکفورت و يا ديدگاه هايدگري، هر دو پسا مدرن است و همه بر اين اساس و اين پيش فرض استوار است که در سنت، امري حياتي و زنده و پويا براي ادامه حيات، به تنهايي وجود ندارد يا اينکه کمتر وجود دارد؛ اما از اين منظر، انقلاب اسلامي نوعي شالوده شکني از نظر مفهوم سنت و جايگاه آن در نظريه پردازي غربي مي تواند داشته باشد و قبول اين مطلب از سوي نظريه پردازي غربي، خروج از دايره مدرنيت و عالم غربي است و اين نوعي چالش و پارادوکس، در برخي از نظريه هاي غربي ايجاد نموده و يا مي تواند ايجاد نمايد؛ چرا که نظريه پردازان غرب در رجوع به سنت، تاريخ و فرهنگ و سير جوامع، خود را نمي توانند ملاک نظري براي سير تطور و تکوين جوامع غيرغربي قرار دهند. 8- در مورد ابعاد و پيامدهاي انقلاب اسلامي، ما با نوعي «خلط مبحث» در برخي نظريه هاي غربي مواجه مي شويم؛ به عنوان مثال واژه «اصلاحات» و يا «بنياد گرايي»، در نظريه هاي غربي معمولاً با دو مورد ظاهراً مشابه، در تطبيق نارسا و نسبتي نامعقول دچار بدفهمي و عدم دقت علمي مي شود: الف: تطبيق اين واژه به خصوص حوزه اصلاحات، با اين مفهوم در غرب و سير تاريخي و جايگاه ويژه رفورميسم در مغرب زمين. ب: تطبيق واژه «بنياد گرايي» در قياس و نسبت نامعقول با سلفي گري دنياي اهل سنت و سنت هاي غيرشيعي. در اين نگاه مي توان عنوان نمود، سير تاريخي و مباحث نظريه پردازان علوم اجتماعي غرب، بر اين اساس استوارند که آنان نسبت به ساير فرهنگ ها براساس معيار و مقياس فرهنگ غرب قضاوت مي نمايند؛ چنانکه ديدگاه هاي راجع به سنت و مدرنيته را نيز سه گونه مي توان ديد: الف: ديدگاه غربي که شرق شناسان براساس نظريه هاي نوسازي دارند و معتقدند دنيا يعني غرب و مابقي جهان. در اين ديدگاه ساير جوامع براساس فاصله اي که با غرب دارند، سنجيده مي شوند. ب: ديدگاه هايي که شرق شناسي وارونه است و بيان مي کند هرچه در سنت است، مثبت است و هرچه در مدرنيته است، منفي است. ج: ديدگاه اصلاح گرايان که جنبه هاي مثبت مدرنيته را برگزيده و نسبت به سنت و مدرنيته ظاهراً انتقاد مي کنند. در اين تقسيم بندي، واقعاً ديدگاه سوم بي طرف نيست و دست آخر، نوعي گفتمان مدرن و زمينه سازي مدرن و ابزار منطق مدرن، در آن غلبه مي يابد. از نظر غربي ها، ديدگاه سوم يعني شرق شناسي وارونه، مي تواند به بنيادگرايي ختم گردد. در اينجا نظريه پردازي هاي غرب را مي توان از چند زاويه مورد پرسش قرار داد: الف: بنيادگرايي، مربوط به جريان سلفي گري و يا طالباني و القاعده است. ب: ديدگاه اصلاح، حد فاصل برزخ سنت و مدرنيته نيست؛ بلکه در منطقه مدرن و گفتمان مدرن است و خود يکي از شقوق نظريه هاي نوسازي است. ج: اصول گرايي، واقع گرايي و آرمان گرايي انقلاب اسلامي، از اين گردونه سه گانه بيرون است و ما اسم آن را «انديشه تعالي» مي توانيم نامگذاري کنيم. اين حوزه انديشه را مي توان با مشخصه هاي زير نگريست: اين انديشه در حالي که گفتمان مدرن نيست، سلفي گري و بنيادگرايي هم نيست و در حالي که از دل سنت بر مي آيد، منطق برتر خود را نيز داشته و در عين حال با انديشه و حوزه اصلاح هم فاصله دارد. اين انديشه همچنين با منطق خاص خود، نسبت خود را با مدرنيته، با بنيادگرايي و با اصلاحات از درون تعيين و تبيين مي کند. در حقيقت، نظريه سازان سياسي غرب، نمي توانند از اين سه ديدگاه در مورد انقلاب اسلامي خارج شوند و رسيدن به ديدگاه چهارم که با مشخصه هاي انديشه تعالي بيان شد، براي آنان غيرممکن است و ابزار درک آن را ندارند؛ اصولاً انديشه اي که حق و باطل را نه نسبي بلکه مطلق مي داند، چگونه مي تواند در افق انديشه ترقي قرار بگيرد. نکته مهم اين است که شاخص بررسي، با توجه به ديدگاه چهارم چيست؟ شاخص اصلي فلسفه انقلاب اسلامي، در انديشه امام قابل تحقيق است و امام در شاخص انديشه تعالي قرار مي گيرد. امام فرايند نوسازي و غربي شدن کشور را در چارچوب و گفتمان مدرن مورد پرسش قرار نداد؛ چرا که اصولاً انقلاب، در افق عالم مدرن قرار نداشت و از طرفي انقلابي پست مدرن، به معنايي که در غرب مصطلح است نيز محسوب نمي شد. با اين ديدگاه چهارم که مذهب مختار اين تحقيق مي تواند باشد، مي توان به سراغ صورت مسئله اي در نظريه پردازي غرب رفت. از نظر نظريات رايج غربي، پاسخ جوامع اسلامي به مسئله تهاجم غرب سه گونه است: 1- پاسخ تجدد خواهانه مربوط به منطق روشنفکران؛ 2- پاسخ سنت گرايانه مربوط به حوزه و روحانيت؛ 3- پاسخ اصلاح طلبانه در منطقه روشنفکر ديني. اما رهبري امام در رأس حکومت انقلاب اسلامي، رهبري سنت گرايان را در پيشتازي اين حرکت به اثبات رساند و نقش دو گروه روشنفکر و روشنفکر ديني، کم رنگ تر به نظر آمده است. اين مسئله و حقيقت مسلم تاريخي، ما را به چند نکته مي رساند: 1- تحليل و پاسخ سه گانه فوق، مربوط به سني مذهبان دنياي اسلام است. 2- در انقلاب اسلامي، منطقه عمل و نظر سنت گرايان، بسيار عميق تر از دو گروه ديگر، يعني روشنفکران و روشنفکران ديني است. 3- مفهوم سنت از نظر شيعه، چه از جنبه نظري و چه در جنبه عمل، با مفهوم مشابه آن در نزد سنّيان دنياي اسلام، تفاوت جدي دارد. اين پاسخ در شيعه بنيادگرايانه، غيرعقلاني و ارتجاعي نيست پيشتازي مفهوم سنت در شيعه، يک پايه ي ديگر گفتمان مدرن و نظريه هاي نوسازي را مورد ترديد قرار مي دهد. آن مسئله اين است که غرب، سنت را امري پيش مدرن مي داند؛ در حالي که توجه به انقلاب اسلامي و ماهيت سنت و توان آن، نشان مي دهد که سنت در مفهوم شيعي، به خاطر جايگاه ويژه و محوري «ولايت» امري بسيار عميق و فعال و پويا است. در اين مفهوم سنت شيعي: 1- آشتي با امر مدرن ممکن است نه ممتنع؛ 2- اين آشتي در چارچوب گفتمان مدرن انجام نمي شود؛ 3- اين تعامل مي تواند با تصرف و سپس ضميمه سازي صورت گيرد. گرايش اسلام سني مذهب هنوز نتوانسته مانند امام، پاسخي از دل سنت به تهاجم و بحران هويت در جوامع خود بدهد؛ بلکه هنوز در مرحله سلفيت باقي بوده و يا اينکه در نقطه مقابل، در نوعي سکولاريزم متجددانه متوقف شده است. 9- از جمله نگاه هاي خاصي که در برخي نظريه سازي هاي غرب، پيرامون انقلاب اسلامي وجود دارد، اين است که برخي از نحله هاي فکري در غرب، هرچند انقلاب اسلامي را انقلابي ممتاز و جدا از مباني مدرنيته و عالم غربي مي بينند؛ ولي در نهايت، پيامد و سياست و اهدافي را به انقلاب نسبت مي دهند که در چشم انداز دايره غرب و مدرنيته ديده شود. در حقيقت در اين نظريات، نوعي پارادوکس ميان مباني نظري و عملي، در مورد انقلاب اسلامي جستجو مي گردد و از نظر عمل گرايي، آنان انقلاب اسلامي را در شرايطي مي بينند که از نظر و مباني نظري خودش جدا شده و حتي نتوانسته خود به آن جامه عمل بپوشاند. 10- در پايان مي توان عنوان نمود که با توجه به وضع کنوني عالم و مقوله جهاني سازي و بحران در تفکر غربي و آنچه که در غرب در چالش هاي نظري و عملي خود بدان دچار شده است؛ نظريه پردازي هاي غربي، انقلاب اسلامي را در مرحله نهضت و نظام سياسي همراهي مي کنند و حتي برخي به چالشي که ميان نظام ليبرال دموکراسي، با نظام ديني پيش مي آيد، اذعان مي کنند، ولي آنان حاضر نيستند تا مرحله تمدن سازي، در مورد نظام ديني پيش بروند. اين مسئله به معناي چالش جدي با غرب و اصول آن است و «جوهر افول يابنده غرب» را در بعد تمدني، به چالش کشيده نوعي نظام بديل را نشان مي دهد. وضعي که در عالم جديد به وجود آمده است، عکس العملي دارد که در تاريخ ظاهر خواهد شد و عدم موفقيت غرب در تحقق آرمان هاي خود توجه به دين را بيشتر مي کند. آينده، آينده اي است که نهضت هاي ديني رو به سوي آن دارند؛ پس آينده اي که نهضت هاي ديني به آن نويد مي دهند، درست در جهت مقابل آينده اي است که مدرنيته به آن نويد مي داده است. در جامعه مدرن، در نهايت دين مي تواند حضور داشته باشد؛ اما صفت ديني به جامعه دادن و دين را در همه شئون جامعه، ساري و جاري ساختن امر ديگري است. در اين مسير است که در نهايت نسبت جديد، ميان انسان و هستي برقرار مي شود. مي دانيم در غرب جديد، ايدئولوژي هاي موجود همگي به «نيست انگاري» مي رسند؛ لذا راه برون رفت از عالم غربي و تغيير در نسبت ميان انسان و عالم، وجود ندارد؛ همچنان که اين «ايسم ها» در تغيير و تحول تاريخي جديد ديگر، براي غرب، به طور عمده منشأ اثر نيستند؛ اما انقلاب اسلامي بستر مناسب، براي ظهور تفکر جديد است. از مقدمات انقلاب واقعي، تذکر نسبت به حقيقت تاريخ غالب است. تفاوت يک انقلاب ديني مانند انقلاب اسلامي با ساير انقلاب ها اين است که: 1- نيست انگار نيست؛ 2- حقيقت تاريخ غالب، يعني تاريخ غرب را بر ملا مي کند؛ 3- نظم عالم را بر هم مي زند و نظم جديدي را نويد مي دهد که در آن قانون اصلي، قانون مدرنيته نيست؛ هرچند ابزار و اشياء مدرن در آن حفظ مي شوند؛ 4- نسبت جديدي ميان انسان و هستي برقرار مي کند؛ 5- صفت ديني به جامعه و عالم مي دهد؛ 6- دين در همه شئون جامعه، ساري و جاري مي شود؛ 7- عهد جديدي برقرار مي کند که عهد قديم غرب زدگي را مي شکند؛ 8- به ما مي آموزد که انسان، خود حق نيست؛ بلکه بايد در پناه حق آرام شود تا به خانه حقيقي و وطن اصلي خود باز گردد. در حقيقت در نظريه پردازي هاي غرب، حقيقت انقلاب اسلامي، تا اين حد و تا اين درجه از مرحله وجودي، نمي تواند درک شود. از نظر غرب و پژوهشگران وفادار به آن، قانون حاکم بر عالم، قانون مطلق در گفتمان مدرنيته است؛ در حالي که با عهد جديد انقلاب اسلامي و نسبت جديد انسان و عالم، فقط ابزار و اشياء مدرن باقي مي ماند؛ باقي، اضافاتي است که «ايسم» و «ايدئولوژي هاي غيرعلمي» به آن اضافه نموده اند. منبع:فصلنامه آموزه،ش7  





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: راسخون]
[مشاهده در: www.rasekhoon.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 726]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن