محبوبترینها
نمایش جنگ دینامیت شو در تهران [از بیوگرافی میلاد صالح پور تا خرید بلیط]
9 روش جرم گیری ماشین لباسشویی سامسونگ برای از بین بردن بوی بد
ساندویچ پانل: بهترین گزینه برای ساخت و ساز سریع
خرید بیمه، استعلام و مقایسه انواع بیمه درمان ✅?
پروازهای مشهد به دبی چه زمانی ارزان میشوند؟
تجربه غذاهای فرانسوی در قلب پاریس بهترین رستورانها و کافهها
دلایل زنگ زدن فلزات و روش های جلوگیری از آن
خرید بلیط چارتر هواپیمایی ماهان _ ماهان گشت
سیگنال در ترید چیست؟ بررسی انواع سیگنال در ترید
بهترین هدیه تولد برای متولدین زمستان: هدیههای کاربردی برای روزهای سرد
در خرید پارچه برزنتی به چه نکاتی باید توجه کنیم؟
صفحه اول
آرشیو مطالب
ورود/عضویت
هواشناسی
قیمت طلا سکه و ارز
قیمت خودرو
مطالب در سایت شما
تبادل لینک
ارتباط با ما
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
آمار وبسایت
تعداد کل بازدیدها :
1826757755
روزگار سگي
واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
روزگار سگي سرگذشت من نوشته ي: امير حاج ابوالقاسم داستان زندگي: الهه- س بلال را نصفه و نيمه خورده و آن را انداخت جلو منقل ذغال. تيپ و قيافه اي كه داشت دلم را اب كرد، چقدر دلم ميخواست هميشه مثل دخترتهرانيها تيپ و قيافه بزنم و راحت و بيدردسر و با جيب پر پول زندگي كنم، اما اين فقط يك رؤيا بود، من اگر همين بلالها را نميفروختم زندگيمان نميگذشت، چه برسد به اين كه بخواهم راست راست راه بروم و مفتخوري هم بكنم. روزهاي پاياني اسفند كه مي شد كار و كاسبي من راه ميافتاد و تا اوايل پاييز رونق داشت، پارك جنگلي نزديك خانه مان مكان خوبي بود براي فروختن بلال. پدرم كه ميرفت روي زمينهاي مردم كشاورزي كند براي من بلال ارزان هم ميخريد، من هم بلالها را ميرختم روي يك گاري و با كمك بچه هاي كوچك خانه مان آن را ميكشانديم به پارك جنگلي و بساط منقل و آبنمك را راه ميانداختم و مشتريهاي پولداري كه براي خوشگذراني و تفريح به آن پارك جنگلي ميآمدند، با بوي بلال و طعم آتش و آب نمك قاطي ميشدند و مي ايستادند پاي بساطم. بلالها را به اندازه كوچك و بزرگي شان قيمت ميگذاشتم و پول خوبي درميآوردم، پولي كه در كنار درآمد كارگري پدرم اندوخته ي خوبي ميشد براي گذران عمر من و هفت برادر و خواهرم. دخترك كه تكه پارچه اي رنگي روي سرش داشت و گوشواره ها و بخش زيادي از گردنش هم در معرض نگاه ديگران بود بلال نيمه خورده را كه انداخت، دست كرد توي كيفش و يك قطعه اسكناس پنج هزار توماني بيرون آورد. دو دوست ديگرش هم مثل اون بلالها را نصفه خور انداختند كنار منقل و دويدند طرف اتومبيل شان كه يك پاترول دو در اسپرت سياه رنگ بود. پول سه بلال شان شده بود سه هزار تومان. اسكناسي دو هزار توماني بيرون آوردم و رفتم طرف اتومبيل شان و گرفتم طرف دخترك. لبخند زد و عينك دودياش را برد بالا و گذاشت روي پيشانياش و گفت: -نميخواد بدي... مال خودت... يه قوطي كرم پودر بخر بمال به صورتت كه ماه بشي. حيفه اين خوشگلي ساده ي تو زير دود ذغال بلال پنهون بشه... بعد هم سه تايي خنديدند و يكيشان كه راننده بود چنان گاز داد كه چرخهاي اتومبيل روي زمين صدا كرد و دور شدند. اما ساعتي بعد دوباره سر و كله شان پيدا شد. دوباره همان دخترك كه پول داده بود با خنده آمد جلو و گفت: -سه تا ديگه! با مهرباني نگاهش كردم و سه بلال كوچك از ميان بلالها برداشتم و داشتم پوست شان را ميكندم كه همان دخترك با خنده گفت: -اِوا... خجالت نميكشي كوچيكش رو ميدي؟! خيلي راحت و خودماني گفتم: -آخه شما اون يكيها رو نصفه خور انداختيد دور، كوچيكش رو ميدم كه حروم نشه... دخترك سري تكان داد و رو به دو دوستش گفت: -پاك نااميدمون كردو ما رو باش كه فكر كرديم شاه ميگو تور كرديم... بعد هم با لحني تند و مغرورانه گفت: -تو چيكار به اين كارا داري، بزرگش رو بذار و پولت رو بگير... همان كاري را كه گفته بود، انجام دادم و اين بار دخترك به جاي سه هزار توامان دو اسكناس پنج هزار تواماني داد و كنار گوشم زمزمه كرد: -با يه كرم پودر بارت بسته نمي شه، دو سه تا بخر كه قشنگتر بشي! اين را كه گفت دوستانش قهقهه را سر دادند، راستش اصلاً خوشم نيامد، اما از بس هميشه در حسرت دخترتهرانيها بودم به روي خودم نياوردم و حتي موقعي كه سوار مي شدند با لبخند برايشان دست هم تكان دادم. ماجراي آمدن آنها كنار بساط من و خوردن بلال تا دو سه روز بعد هم تكرار شد و كار به جايي رسيد كه حسابي با آنها اُخت شدم و حتي يك شب دعوتشان كردم خانهمان تا غذاي محلي دستپخت مادرم را بخورند. آن شب- كه كاش اصلاً چنين شبي وجود نداشت- به آن دخترها خيلي خوش گذشت و «ميرزا قاسمي» دستپخت مادرم را چنان با اشتها و ولع خوردند كه روحيه ي مادرم صد چندان شد، همان جا و همان شب هم بود كه فهميدم آنها سه نفري آمدهاند ويلاي شخصي يكي از بستگانشان و براي خودشان خوشند، غافل از اين كه در پشت پرده ي اين خوشي كاذب شان دنيايي ناخوشي نهفته است. آن شب گذشت و من شاديام را از اين كه شماره تلفنشان را گرفتهام در سينه ام محبوس كردم و تا مدتها از اين كه شماره شان را دارم به خودم ميباليدم! روز و روزگار گذشت. تلنگر آن روز دخترها – سودابه و نسيم و رويا- باعث شد اندكي به خودم برسم، نوجوانيام در حال گذر بود و در مرز شانزده سالگي بودم، داشتم وارد دنياي جواني مي شدم و دلم ميگفت بايد پوست بچگي را بيندازم و براي خودم توي سرها سري داشته باشم. باز هم چرخ روزگار چرخيد و من باز هم بلال فروختم، باز هم دخترهايي مثل سودابه و نسيم و رويا را ديدم و باز دلم پر كشيد كه مثل آنها بشوم، شايد به همين خاطر بود كه سعي ميكردم به تدريج براي خودم لباسهايي آنچناني هم بخرم تا شكل همان دخترها بشوم، دست آخر هم همين گونه لباس پوشيدن ها بود كه غير از طعنهي مشتريها سر و صداي پدر و مادرم را درآورد. گهگاه خيلي صريح وآشكار از زبان مشتريها ميشنيدم كه حرف هايي با اين مضمون بر زبان ميآوردند؛ بلال فروشي و اين حرف ها! اما مادرم كه خودش روزگاري مثل من سالهاي نوجواني و جواني را پشت سر گذاشته بود و روحيهام را به قول خودش مثل كف دست ميشناخت، تغييرات ظاهريام را مثل ديگران برنتافت و اعتراضهايش را شروع كرد. هر صبح كه ميخواستم بساطم را بكشانم به پارك جنگلي، دقايقي را جلو آينه ميگذراندم و همين كار حرص مادر را درميآورد و يكسره غر مي زد، من هم كه نميخواستم كوتاه بيايم در برابر اعتراضهايش حرف دلم را بر زبان ميآوردم، حرف هايي كه مادر را بيشتر ميرنجاند. من غافل بودم كه مادر برايم دلسوزي ميكند و دلش ميخواهد دخترش پاك بماند و اسير تندباد هوسهاي زودگذر نشود. مادر هرچه بيشتر اعتراض ميكرد كمتر نتيجه ميگرفت. گمان من اين بود كه او مرا نمي فهمد و دركم نميكند، عاقبت هم كار به جايي رسيد كه رو در روي هم ايستاديم و حتي بر سر مادر فرياد هم كشيدم و اشكش را درآوردم. آن روز شايد دل مادر شكست و آغازي شد بر سقوط من. فرداي آن روز بود كه براي اولين بار فكر رفتن از خانه به سرم زد و انديشهام را مشغول كرد. با خودم فكر كردم اگر بروم تهران سودابه و نسيم و رويا پناهم خواهند داد و ميتوانم با كمك آنها براي خودم روزگاري قشنگ دست و پا كنم و برگردم روستا تا مادرم بفهمد در مورد من اشتباه كرده است. حتي انديشهام از اين هم عميقتر شد، سودابه گفته بود: -با خيلي از بروبچ سينما رفيقم، ميتونم تو را به اونا معرفي كنم كه ازت تست بگيرن چون سادگي چهره ي تو به درد بعضي صحنه ها ميخوره... آن لحظهاي كه خروسها آوازخواني را شروع كرده بودند و من از خانه بيرون زدم، هيچوقت فراموشم نخواهد شد چون كه آخرين دقيقههاي پاك زندگيام بود. هنوز مانده بود تا صبح بشود، از قبلش فكر كرده بودم كه چه كنم تا صبح نشده و كسي نفهميده از روستا بگريزم. پسر همسايهاي داشتيم كه هميشه مزاحمم مي شد، با اوحرف زدم و قبول كرد با موتور پدرش تا كنار جاده مرا ببرد. آن روز سحر وقتي از خانه بيرون زدم تمامي اهل خانه در حال خروپف بودند، آمدم بيرون روستا كه ديدم صفدر هم با موتور منتظر است. سوار شدم و بيشتر از نيم ساعت طول كشيد تا مرا رساند كنار جاده. توي راه قول و قراري هم با يكديگر گذاشتيم و او ماند به اميدي كه برايش كاري فراهم كنم و بيايد تهران. صفدر خودش برايم اتوبوس گرفت و مرا سوار كرد و به راننده هم سفارش كرد كه هوايم را داشته باشد. هنوز ساعتي مانده بود تا ظهر، كه رسيديم تهران. رسيده و نرسيده چنان محو خيابانها و آدمها شدم كه حدس كمك راننده اتوبوس به يقين تبديل شد و او در طي مسير گهگاه با نگاه آلودهاش همراهيام ميكرد. فكر كردم قيافه اش را به خاطر بسپارم تا بعدها وقتي براي خودم كسي شدم حسابش را برسم. از ترمينال مسافربري كه بيرون آمدم، خيليها آمدند سراغم، هر كسي از راه ميرسيد حرفي مي زد، حرف هايي كه در همان لحظههاي ابتدايي ورودم به تهران مو را بر تنم سيخ ميكرد. تلاش كردم از گزند نگاه ها و حرفهاي آنچناني بگريزم و وارد محلهاي بشوم. مزاحمتها اندكي كمتر شد. يك كارت تلفن خريدم و از باجه تلفن عمومي زنگ زدم به سودابه. صدايم را كه شنيد و شناخت خيلي تحويل گرفت و تند پرسيد: -الآن كجايي ملوس؟! نشاني كوچهي مقابل ترمينال را دادم. سودابه گفت همان جا بمانم تا بيايد. بعد از رفتارها و گفتارهاي خشني كه در بدو ورودم به تهران شنيده بودم، مهرباني سودابه مثل نسيمي روحبخش جلايم داد. داشتم به مادرم فكر ميكردم كه بعدها وقتي بيايد تهران و زندگي قشنگم را ببيند، به اشتباهش پي خواهد برد كه صداي بوق ممتد اتومبيلي مرا از دنياي خياليام بيرون كشاند، نگاهم دويد طرف آن اتومبيل، سودابه را شناختم، جواني هم با سر و وضعي شبيه خودش كنار دستش نشسته بود. سودابه اشاره كرد بروم بالا. داشتم از خوشحالي پرواز ميكردم. سوار اتومبيل كه شدم او چنان خوش و بشي با من كرد كه افسوس خوردم چرا زودتر به تهران نيامدم. بيشتر از نيم ساعت طول كشيد تا رسيديم به آپارتماني نقلي و شيك. سودابه تعارف كرد بروم داخل. جوانك هم كه فهميده بودم اسمش داريوش است آمد داخل. سودابه خيلي راحت با لباس منزل جلوي او رفت و آمد ميكرد. خجالت كشيدم از سودابه بپرسم آن جوان كيست. فكر كردم شايد متهم بشوم به عقب مانده بودن. چند لحظه اي گذشت و سودابه شربتي خنك و گوارا برايم آورد و سپس حمام را نشانم داد و گفت: -برو يه دوش بگير كه خستگي از تنت بره بيرون! رفتم توي حمام و با دلي مالامال از شادي و نگراني دوش گرفتم. شاديام از وضعيتي بود كه نصيبم شده بود و نگرانيام كه زياد هم نبود به خاطر حضور داريوش در آن خانه بود. من اگرچه هميشه در حسرت زندگي و روزگار دختران تهراني به سر برده بودم اما هيچگاه اين گونه با سر و وضعي كه سودابه داشت جلو مردي نامحرم ظاهر نشده بودم. از حمام كه بيرون آمدم سودابه چند تكه لباس شيك و مدل روز برايم آورد. لباس پوشيدم و همراه او و داريوش آمديم بيرون. سودابه گفت: -ميريم ناهار. ساكت و آرام همراهشان شدم تا رسيديم جلوي رستوراني بسيار مجلل. ناهار آن جا اگر چه بسيار مدرن و به روز بود؛ اما اعتراف ميكنم كه مزه ي دستپخت مادرم را نداشت. ناهار را كه خورديم برگشتيم همان آپارتمان براي استراحت. روزگارم دو سه روز به همان شكل گذشت تا اين كه سودابه پيشنهاد كرد: -قرار شده تو رو معرفي كنم به چند تا كارگردان سينما، نقشي كه براي تو در نظر گرفتن نقش خوبيه، قراره نقش يه دختر پيك رو بازي كني، يه بسته اي رو ميبري به آدرسي و يه بسته اي رو از اونجا ميآري، قراره عوامل فيلمها تو رو دورادور تحت نظر بگيرن تا توي شرايط عادي ازت تست بگيرن، تا وقتي هم باهات قرارداد نبستن همين جا مهمون مني... صبح روز بعد اولين نقشم را بازي كردم. بستهاي را كه سودابه داده بود، رساندم به آن طرف شهر و برگشتم، گفته بود ماشين دربستي بگيرم تا اذيت نشوم و طبق فيلمنامه پيش بروم. روزها پشت سر هم گذشت و به هفته كشيد، هفتهها هم پشت سر هم آمدند و رفتند و من كم كم شكل سودابه و داريوش و ديگر دوستان شان شدم، در تمامي محفلهاي آنها شركت ميكردم و مثل آنها روزگار ميگذراندم. قيافهام چنان تغيير كرده بود كه اگر پدر و مادرم و آشنايانم مرا ميديدند، نميشناختند. روزگارم آن قدر راحت و بي دردسر ميگذشت كه فكر بازگشت به روستا را هم در سر نمي پروراندم. اين را هم بگويم كه اين راحتي و خوشي را ارزان به دست نياوردم و به خاطرش لطمات بسياري را متحمل شدم كه چون در آن روزها داغ بودم، نميفهميدم. باز هم روزها پشت سر هم گذشت و يكي از روزها كه باز هم مشغول ايفاي نقش بودم و رفتم به آدرسي تا بسته اي را تحويل بدهم، ناگهان چند مامور پليس دورم را گرفتند و... پدرم وقتي توي دادگاه از زبان قاضي پرونده شنيد كه دخترش به عنوان رابط انتقالدهنده مواد مخدر شيشه يك باند مخوف مواد مخدر فعاليت ميكرده، ناگهان خم شد. اين روزها من مثل يه تكه آشغال توي زندان روزگار ميگذرانم و شنيده ام كه حكايتم دهان به دهان در روستاهاي اطراف خانه مان پيچيده كه... من همه چيزم را باختم چون دلم ميخواست مثل بعضي دخترهاي تهراني زندگي كنم. خدا لعنت كند سودابه را، شايد بهتر است بگويم خدا لعنت كند خودم را كه دلخوش كردم به دلم تا اين روزگار سگي نصيبم بشود. منبع:جوانان امروز- ش2085 /ن
#فرهنگ و هنر#
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[مشاهده در: www.rasekhoon.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 1795]
صفحات پیشنهادی
روزگار سگي
روزگار سگي سرگذشت من نوشته ي: امير حاج ابوالقاسم داستان زندگي: الهه- س بلال را نصفه و نيمه خورده و آن را انداخت جلو منقل ذغال. تيپ و قيافه اي كه داشت دلم را اب كرد، ...
روزگار سگي سرگذشت من نوشته ي: امير حاج ابوالقاسم داستان زندگي: الهه- س بلال را نصفه و نيمه خورده و آن را انداخت جلو منقل ذغال. تيپ و قيافه اي كه داشت دلم را اب كرد، ...
روزگار سگي بد نيست، دستكم براي ببرها!
روزگار سگي بد نيست، دستكم براي ببرها! دور دنيا- همشهري آنلاين: يك ماده سگ در اتفاقي نادر در باغ وحشي در كانزاس آمريكا، مادر خواندگي سه توله ببر را به عهده گرفته ...
روزگار سگي بد نيست، دستكم براي ببرها! دور دنيا- همشهري آنلاين: يك ماده سگ در اتفاقي نادر در باغ وحشي در كانزاس آمريكا، مادر خواندگي سه توله ببر را به عهده گرفته ...
روزگار سگي بد نيست، دستكم براي ببرها!
2 آگوست 2008 – روزگار سگي بد نيست، دستكم براي ببرها! اين ماده سگ هيچ فرقي در نگهداري از تولههاي خود و توله ببرها نميگذارد و در عين حال شير كافي براي سير ...
2 آگوست 2008 – روزگار سگي بد نيست، دستكم براي ببرها! اين ماده سگ هيچ فرقي در نگهداري از تولههاي خود و توله ببرها نميگذارد و در عين حال شير كافي براي سير ...
داد مرا روزگار مالش دست جفا
داد مرا روزگار مالش دست جفاشاعر : خاقاني با که توانم نمود نالش از اين بي وفاداد مرا ... به وجود خري خلد نيابد وباخود به ولوغ سگي بحر نگردد نجسوان چو ملخ ميبرد کشتهي ...
داد مرا روزگار مالش دست جفاشاعر : خاقاني با که توانم نمود نالش از اين بي وفاداد مرا ... به وجود خري خلد نيابد وباخود به ولوغ سگي بحر نگردد نجسوان چو ملخ ميبرد کشتهي ...
ماجرای سگی که به دایناسور تبدیلشد!
ماجرای سگی که به دایناسور تبدیلشد!-خبر:خبر ... تنها اخباری اینچنین در حوزه کاری جانورشناسی میتواند به طنزنامهای چندین صفحهای از تلخیات روزگار ما بدل شود.
ماجرای سگی که به دایناسور تبدیلشد!-خبر:خبر ... تنها اخباری اینچنین در حوزه کاری جانورشناسی میتواند به طنزنامهای چندین صفحهای از تلخیات روزگار ما بدل شود.
خاطرات کشاورز مزینانی از دکتر شریعتی/ شریعتی با ثروت ...
خاطرات کشاورز مزینانی از دکتر شریعتی/ شریعتی با ثروت پدرش روزگار می ... از هواپیمایی که سوار شده و سگی که آنجا بوده و از پیشرفت و ترقی در حکومت پهلوی با ...
خاطرات کشاورز مزینانی از دکتر شریعتی/ شریعتی با ثروت پدرش روزگار می ... از هواپیمایی که سوار شده و سگی که آنجا بوده و از پیشرفت و ترقی در حکومت پهلوی با ...
سگ نباید آدم شود
شاریکوف که روزگار «سگ»یاش را در همین جامعه گذرانده و در نتیجه به عقاید و فحاشیهای شهروندان جامعهاش خو کرده است، پس از متحول شدن و تبدیل شدن به انسان، همان آموزهها ...
شاریکوف که روزگار «سگ»یاش را در همین جامعه گذرانده و در نتیجه به عقاید و فحاشیهای شهروندان جامعهاش خو کرده است، پس از متحول شدن و تبدیل شدن به انسان، همان آموزهها ...
زندگی سگی من -
20 جولای 2008 – روزگار سگي سرگذشت من نوشته ي: امير حاج ابوالقاسم داستان زندگي: الهه- س بلال را نصفه و نيمه خورده و آن را انداخت جلو منقل ذغال. تيپ و قيافه اي كه ...
20 جولای 2008 – روزگار سگي سرگذشت من نوشته ي: امير حاج ابوالقاسم داستان زندگي: الهه- س بلال را نصفه و نيمه خورده و آن را انداخت جلو منقل ذغال. تيپ و قيافه اي كه ...
آيا سگها سرطان را بو ميکشند؟
آيا سگها سرطان را بو ميکشند؟ ... در روزگار ما ديگر کسي آن افسانهها را باور نميکند. ... اين پزشکان معتقدند گونهاي از سگها به نام مالينوس شفرد قادر به کشف زودهنگام ...
آيا سگها سرطان را بو ميکشند؟ ... در روزگار ما ديگر کسي آن افسانهها را باور نميکند. ... اين پزشکان معتقدند گونهاي از سگها به نام مالينوس شفرد قادر به کشف زودهنگام ...
بازيگر معروف آمريكايي: زندگي بازيگران هاليوودي سگي است!
21 ا کتبر 2008 – بازيگر معروف آمريكايي: زندگي بازيگران هاليوودي سگي است! ... اما اكنون چه فايده اي دارد كه از آن روزگار دوباره حرف بزنيم در حالي كه در حق من جفا ...
21 ا کتبر 2008 – بازيگر معروف آمريكايي: زندگي بازيگران هاليوودي سگي است! ... اما اكنون چه فايده اي دارد كه از آن روزگار دوباره حرف بزنيم در حالي كه در حق من جفا ...
-
فرهنگ و هنر
پربازدیدترینها