واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: جاسوسی که گوشش بریده شد
راحت میشد ترس را تو چشمهاش خواند. رنگ و رویش شده بود عینهو مرده. داشت دست و پایش میلرزید. گفتم: «وقتی زاغ سیاه بچهها رو چوب میزدی باید فکر اینجاش را هم میکردی.» همیشه سری نترس داشتم. شاید باور نکنید و پیش خودتان بگویید این سعید آخر چاخان است. به ارواح خاک آقام راست میگویم. نور به قبرش ببارد. همیشه خانم جانم میگفت دنبال شرّ میگردم. از بچگی تنم میخارید برای کتک کاری و دعوا. سر موضوع رضا زاغی هم، دل تو دلم نبود. منتظر بودم زودتر صبح برسد و دست به کار بشویم. هول و ولاش را هم به جان خریده بودم. میدانستم آخر و عاقبتش هم این است که گروهبان داوود و دار و دستهاش از خجالتمان دربیایند. خیالتان را راحت کنم، پیه همه چیز را به تنم مالیده بودم و از هیچکس هم واهمه نداشتم. آخر و عاقبت کار را هم به روحالله و سلطان و حسین گفتم. گفتم که اگر نمیتوانند و جربزهاش را ندارند، بکشند کنار. کار آمار که تمام شد، گروهبان داوود پوشه را زد زیر بغلش و رفت طرف اتاق نگهبان. اسرا دو به دو شروع کردند به قدم زدن. دو نفر از بچهها با بیل و کلنگ رفتند سراغ باغچه. سرهنگ اجازه داده بود توی باغچه سبزی خوردن بکارند. بیشتر اسرا غیر نظامی بودند. توی مرکز کردستان اسیرشان کرده بودند. خیلی دربند واجبات نبودند. با ماهم که اسیر نظامی بودیم، گرم نمیگرفتند. رضا زاغی تنها ایستاده بود سینه دیوار و حرکات بچهها را زیر نظر داشت. نبودن گروهبان فرصت خوبی بود و نباید میگذاشتیم از دست برود. به حسین گفتم: «آماده باشید. چند دقیقه دیگر با سلطان برو تو دستشویی. روح الله و اصغر و کاوه هم همینجا بمانند.» و رفتم طرف رضا زاغی. سینه آسمان پر بود از لکههای سفید ابر. نرمه بادی میچرخید توی محوطه. شانه به شانه رضا زاغی ایستادم. مثل بز اخفش سر چرخاند و سیخ نگاهم کرد. گفتم: «تازه چه خبر؟» نگاه گرداند سمت باغچه و هیچ نگفت. بچهها داشتند خاک باغچه را زیر و رو میکردند. کلنگ بالا و پایین میرفت و خاک را میشکافت. صدای یکنواخت ضربههایش میپیچید توی گوشم. چانه رضا زاغی را گرفتم و صورتش را برگرداندم. دستم را انداخت. ابرو در هم کشید و گفت: «چهکار داری؟» نرم خندی تحویلش دادم و گفتم: «میخواهم یک چیز مهم برات بگویم.» سراپایم را برانداز کرد و ساکت ماند. حتم، پیش خودش فکر کرده خیلی زود پسرخاله شدم. حق داشت چنین فکری بکند. تا به حال کوچک ترین محلی بهاش نگذاشته بودم. سعی کردم یکی به نعل بزنم یکی به میخ که خیلی متهم نشوم. گفتم: «خیالات بَرَت ندارد. آن قدرها هم که فکر میکنی پست نشدم. اگر میخواستم پشت خودم را ببندم، تا حالا این کار را کرده بودم. الان هم مجبورم. در مقابل این خبر که بهت میدهم، میخواهم بروی و با هر کلکی که شده، انگشتر عقیقم را از گروهبان پس بگیری.» همیشه سری نترس داشتم. شاید باور نکنید و پیش خودتان بگویید این سعید آخر چاخان است. به ارواح خاک آقام راست میگویم. نور به قبرش ببارد. همیشه خانم جانم میگفت دنبال شرّ میگردم. از بچگی تنم میخارید برای کتک کاری و دعواوقتی دیدم سراپا گوش است، قیافهای جدی و درهم به خودم گرفتم و گفتم: «انگشتر یادگار پدربزرگم است. میگیری چه میگویم؟» نرم شد انگار. چشم در چشمم گفت: «تا خبر چی باشه؟» ـ راستش دو نفر از بچهها رفتند تو دستشویی. معلوم نیست چه نقشهای توی سرشان است. ضربههای کابل روی دندهها و بدنم پایین میآمد. صورتم را میان بازوهایم پنهان کردم. کم مانده بودم کابل بگیرد به صورتم و چشم و چالم بزند بیرون. نیش ضربههای کابل، مغز استخوانم را میسوزاند. به پهلو کج شده بودم و نای تکان خوردن نداشتم. آخر سرهم سرباز چند لگد کوبید تو پهلو و دندههایم. نگاه انداخت سمت دستشویی. گفتم: «چرا قمیش میآیی! برویم دیگر. سر بزنگاه نرسی، از دستت میرود.» حس کردم نرم تر شده. گفتم: «خدا وکیلی از من نشنیده بگیریها!» نگاهش آمد تو صورتم و گفت: «قبول، بریم.» حسین و سلطان رفته بودند تو دستشوییهای کنار هم و پشت در را انداخته بودند. روحالله و اصغر و کاوه هم ایستاده بودند تو صف. رضا زاغی ایستاد پشت در و ضربه محکمی به آن زد و گفت: «زودباش بیا بیرون!» ایستادم پشت سرش. آرام لای در باز شد. صورت کشیده حسین از لای در پیدا بود. چشمش که افتاد به رضا زاغی، در را تا آخر باز کرد. دست گذاشتم به کمر رضا زاغی و هُلش دادم داخل دستشویی. وقتی دید رودست خورده، شروع کرد به فریاد زدن. حسین معطل نکرد و جلو دهانش را گرفت. خودم هم با عجله رفتم تو. روحالله پشت سرم وارد شد و چفت در را انداخت. اصغر و کاوه ماندند پشت در تا مراقب محوطه باشند. روحالله و سلطان، هر دو دستش را گرفتند. تیغ را از حسین گرفتم. رضا زاغی شروع کرد به لگد انداختن. حسین هردو پایش را گرفت و گفت: «چرا جفتک میاندازی، بادمجان دور قاب چین؟» صاف تو چشمهاش نگاه کردم و گفتم: «چطوری آقای رضا کدخدایی؟ برایمان قیقاج میروی،ها!» تیغ را گرفتم جلو صورتش و گفتم: «خیلی وقت است که دستت برایمان رو شده. فکر کردی نمیدانیم منافقی و خودت را اسیر جازدی. آسایشگاه ما که هیچ، کاری میکنم دیگر تو موصل یک هم، آفتابی نشوی و یکشنبه 26 مهر 1366 از یادت نرود.»
راحت میشد ترس را تو چشمهاش خواند. رنگ و رویش شده بود عینهو مرده. داشت دست و پایش میلرزید. گفتم: «وقتی زاغ سیاه بچهها رو چوب میزدی باید فکر اینجاش را هم میکردی.» اشاره کردم به روح الله که دهانش را محکمتر بگیرد. گفتم: «وقتی گوشت را بریدم، آن وقت میتوانی زمین را به آسمان بدوزی.» تیغ را کشیدم رو گوشش. خون جوشید بیرون. سعی کرد خودش را از میان دستهای سلطان و روحالله بکشد بیرون. روحالله با یک دست، محکم دهانش را گرفته بود. صدایش تو گلو خفه شده بود. گوشش را گذاشتم کف دستش و گفتم: «این هم مال تو، حالا میتوانی بروی.» در را برایش باز کردم. چنان رَم کرد که انگار برق فشار قوی بهاش وصل کردند. همانطور که میدوید طرف اتاق گروهبان، عربده میکشید و بدوبی راه میگفت. اصغر و کاوه وقتی کار را تمام شده دیدند، رفتند و خودشان را گم و گور کردند. گروهبان داوود و یکی از سربازها ایستاده بودند جلو بهداری. رضا زاغی با گوش باندپیچی شده از بهداری آمد بیرون. کمی آن طرفتر، چهار سرباز کابل به دست، قبراق و سرحال ایستاده بودند جفت هم. گروهبان اشاره کرد بیایند طرف ما. ایستاده بودیم به ستون پنج. رضا زاغی آمد و از لای بچهها هرچهارنفرمان را کشید بیرون. به مار زخم خورده میمانست. با بغض نگاهم کرد. از چشمهایش آتش میبارید. رد باریک خون خشکیده بود روی گردنش. حس کردم فیس و افادهاش خوابیده. گروهبان اشاره کرد طرف سربازها. هر چهارتاشان مثل گرگ هجوم آوردند طرفمان. ضربههای کابل روی دندهها و بدنم پایین میآمد. صورتم را میان بازوهایم پنهان کردم. کم مانده بودم کابل بگیرد به صورتم و چشم و چالم بزند بیرون. نیش ضربههای کابل، مغز استخوانم را میسوزاند. به پهلو کج شده بودم و نای تکان خوردن نداشتم. آخر سرهم سرباز چند لگد کوبید تو پهلو و دندههایم. انگار سیخ داغم کرده بودند. بدنم یکپارچه آتش بود و جای ضربههای کابل میسوخت. به زحمت پلک بازکردم. سربازی روی بام بود و داشت تماشا میکرد. روح الله و حسین و سلطان هم افتاده بودند رو خاکهای کف محوطه. گروهبان گفت: «چند روز هم میاندازمتان انفرادی تا ادب شوید. آن هم بدون آب و غذا.» و سوت داخل را به صدا درآورد. بچهها پشت سرهم رفتند تو آسایشگاه. گروهبان رو گرداند طرف رضا زاغی و گفت: «تو هم برو تو آسایشگاه. اگر کسی دست از پا خطا کرد، به من خبر بده.» رضا زاغی از دستورش امتناع نکرد. گروهبان غرید: «چرا معطلی؟ برو دیگر.» ـ من دیگر پایم را توی این آسایشگاه نمیگذارم. امنیت جانی ندارم. اشاره کرد طرف من و گفت: «اگر این یارو بلایی سرم بیاورد، چه کسی جواب میدهد!» هر قدر گروهبان زور زد، نتوانست راضیاش کند که برگردد آسایشگاه. هنوز نگاهش تو صورتم بود که گروهبان گفت: «برو تو اتاق نگهبانی تا ترتیب انتقالت را بدهم.» هرچه درد داشتم از یاد بردم و لبخندی نرم بر گوشه لبم حس کردم. بخش فرهنگ پایداری تبیان تقدیم به آزادگان: روح الله عباسی، حسین نوشهری و سلطان صالحی براساس خاطره آزاده سعید کلانتریمنبع : خبرگزاری فارس
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: تبیان]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 277]