واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: موش صحرایی و شکارچی
در زمان های خیلی قدیم، آن وقت ها که حیوان ها و انسان ها زبان یک دیگر را میفهمیدند و میتوانستند با هم صحبت کنند، شکارچی درشت اندامی بود که تنها زندگی میکرد.یک روز که از بی کاری حوصلهاش سر رفته بود، تیر و کمانش را برداشت و برای شکار و تفریح به سوی دشت و بیابان به راه افتاد. همان طور که قدم میزد و پیش میرفت، صدای عجیبی به گوشش رسید. ایستاد تا بهتر بشنود. صدای جیرجیر تیز و کوتاهی بود که از زیر پایش میآمد . موش صحرایی کوچولویی توی سوراخی افتاده بود و نمیتوانست از آن جا بیرون بیاید . موش با التماس به شکارچی گفت: «کمکم کن ! خواهش می کنم مرد مهربان! کمک کن تا از این سوراخ بیرون بیایم!»شکارچی کمانش را توی سوراخ کرد و موش صحرایی فوری روی آن پرید و از سوراخ بیرون آمد . سپس رو کرد به مرد و گفت: «ممنونم. دیگر داشتم ناامید می شدم. تو خیلی مهربانی! اگر کاری از دستم بر میآید بگو تا با کمال میل برایت انجام دهم. »شکارچی خندید و گفت: «یک حیوان کوچولو مثل تو چه کاری میتواند برای من انجام دهد؟»موش که سرش را تکان میداد و با گام های کوچولویش میدوید، گفت: «بالاخره مهربانیات را جبران میکنم». شکارچی پوزخندی زد و به راهش ادامه داد. هنوز خیلی دور نشده بود که ابرهای تیره و تار آسمان شروع به باریدن کردند.شکارچی که داشت خیس میشد، به طرف غاری دوید و بی توجه به اطرافش وارد غار شد و روی سنگی نشست. تصمیم گرفت تا صاف شدن آسمان، خوراکی ای را که همراه داشت، بخورد. در همان موقع سایه ی حیوان درشت هیکلی غار را تاریک کرد. شکارچی بلند شد تا تیر و کمانش را بردارد؛ ولی شیر بزرگی جلوی راهش را گرفت.شکارچی که در تله افتاده بود با ادب و متانت گفت: روز بخیر شیر بزرگ! این جا غار شماست؟ ببخشید که بیاجازه وارد شدم. فقط میخواستم تا بند آمدن باران، کمی استراحت کنم . خُب حالا اگر کنار بروید، من هم میروم پی کارم.»شیر غرید: «کجا؟ همین جا بنشین و غذایت را بخور؛ چون میخواهم بخورمت.»شکارچی فکر کرد به آخر خط رسیده است و هرگز نمیتواند از دست شیر خلاص شود. در همین لحظه صدای خنده ی بلندی در غار پیچید و صدای گوشخراش و تیزی گفت: «به به ! چه فکر خوبی ! شکارچی بنشیند و غذایش را بخورد، آقا شیره هم شکارچی را بخورد، دست آخر هم من شیر را نوش جان میکنم.»شیر غرش کرد و گفت: «تو کی هستی ؟»صدای خنده ی بلندی در غار پیچید : «من بزرگ ترین دشمن شیرها هستم! عجله کن و زودتر این شکارچی را بخور؛ چون خیلی گرسنه هستم و دلم برای خوردن یک شیر چاق و چله لک زده.»شیر که به شدت ترسیده بود، مِن مِن کنان گفت: «ولی من زیاد گرسنه نیستم و میلی به خوردن این مرد ندارم.»سپس از غار بیرون پرید و به سرعت دور شد. شکارچی وحشت زده با خود گفت: «چه کسی بزرگ ترین دشمن شیرهاست؟ کی میتواند آن قدر وحشتناک باشد که شیر را تا این اندازه بترساند.»موش صحرایی از پشت سنگ بیرون آمد و گفت: «من، من میتوانم!»شکارچی با تعجب گفت: «تو؟ یک موش صحرایی کوچولو؟ پس آن صدای وحشتناک مال تو بود؟»
موش صحرایی گفت: «بله، صدای من بود. درست است من خیلی کوچکم و صدای ظریفی دارم؛ ولی وقتی که با صدای بلند حرف زدم، صدایم توی غار پیچید و پژواک آن خیلی بلندتر و قویتر از صدای خودم به گوش شما رسید.»شکارچی خندید و گفت: «تو چه قدر باهوش و دانایی. من را به خاطر این که تو را مسخره کردم ببخش ! تو با این جثه ی کوچک و ریزه میزهات ، درس بزرگی به من دادی . حالا متوجه میشوم که دوستی به قد و هیکل بستگی ندارد.» بخش کودک و نوجوان تبیانمنبع:هدهد-بازنوشته ی جوزفا شرمنترجمه ی: فاطمه زمانیمطالب مرتبط:لولا وال تنها جادوی جادوگر بدجنس قصه ی رودخانه ی تنها روباه پرحرف چکاوک های مزرعه ی گندم اختاپوس خجالتی و ماهی مهربان شیرنادان آرزوهای درخت کوچولو مارمولک پرنده پرنده کوچولویی در جنگل یک صورت گرد بزرگ آقا غوله و بزهای ناقلا
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: تبیان]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 414]