واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: هدایای صدام به اسرا
شکم خالی اسرا کم طاقت شده بود. چشمشان که افتاد به نانهای پشت وانت، هجوم آوردند طرفش. تصویربرداری پشت وانت بود. دوربین تصویربرداری تو دستهایش، میچرخید روی اسرا.صدای بوق ماشین پیچید تو محوطه. سرباز فؤاد لنگه در را تا آخر گشود و خودش را کشید عقب. وانت آمد تو. به وسط محوطه که رسید، راننده پا گذاشت روی ترمز. سرباز فؤاد دوید طرف ماشین. شکم خالی اسرا کمطاقت شده بود. چشمشان که افتاد به نانهای پشت وانت، هجوم آوردند طرفش. تصویربرداری پشت وانت بود. دوربین تصویربرداری تو دستهایش، میچرخید روی اسرا. نرم خندی روی لبهای قلوهایش بود. موهای صافش از وسط فرق شده و ریخته بود دو طرف سرش. تکهای آدامس گوشه دهانش بود. فکش یک ریز میجنبید. نگاه سروش به تصویربردار بود. گفت: «این مُرده به این شیون نمیارزد.» خود را از لای جمعیت کشید بیرون. نان را کوبید رو آسفالت و گفت: «ملت ما گرسنه نیست که بعد از چهل و هشت ساعت نان آوردن، فیلم هم میگیرند. یک لقمه نان میخواهیم که وصله شکممان کنیم. نان ندیده که نیستیم.»ستوان حامد نشسته بود تو درگاهی پنجره. پاهایش داشت تو هوا تاب میخورد. شیشه اتاقش از تمیزی به چشم نمیآمد. نگاه تیز و نافذش خشک شده بود روی اسرا. اسرا با سروصدا محوطه را گذاشته بودند روی سرشان. راننده تند و تند کف دستهایش را میگذاشت تخت سینه آنها و هُل میداد عقب. اسرا دست بردار نبودند و او هم مثل قاطر لج میکرد. یحتمل به فکرش آمده بود که میخواهند دار و ندارش را چپو کنند. قیافه حق بهجانبی به خود گرفت و چند ناسزای درشت زیر دندان جوید. سرباز فؤاد خم شده بود روی نانها و یکییکی میداد دست اسرا. سروش تو خودش بود. ذهنش درگیر حرکات تصویربردار بود. فشار اسرا او را به جلو راند. سرباز فؤاد نان را گرفت طرفش. قدمعلی گفت: «سروش نان را بگیر.» سرباز فؤاد برایش تاقچه بالا گذاشت. قد راست کرد و گفت: «با مکافات برایتان نان آوردهایم، آن وقت تو استخاره میکنی.» نگاه سروش به تصویربردار بود. گفت: «این مُرده به این شیون نمیارزد.» خود را از لای جمعیت کشید بیرون. نان را کوبید رو آسفالت و گفت: «ملت ما گرسنه نیست که بعد از چهل و هشت ساعت نان آوردن، فیلم هم میگیرند. یک لقمه نان میخواهیم که وصله شکممان کنیم. نان ندیده که نیستیم.» ستوان ابرو در هم کشید و شتابان از اتاق زد بیرون. فؤاد سرش به کارش گرم بود. ستوان با گامهای بلند خود را رساند وسط محوطه. دو سرباز جلو ساختمان فرماندهی پا به پایش پیش آمدند. ستوان سینه درسینه سروش ایستاد. از نگاه غضبناکش نفرت میجوشید. گفت:«چرا نان را زدی زمین؟» سروش نگاه از صورت زردنبوی ستوان گرفت. سرباز فؤاد از پشت وانت آمد پایین. سایهاش پشت سرش کشیده شد روی زمین. پا جفت کرد و سلام نظامی داد. اشاره کرد سمت تصویربردار و حرفهای سروش را موبهمو به گوش ستوان رساند. ستوان جوش آورد و چک محکمی کوبید توی صورت سروش. سرباز فؤاد رفت طرف وانت تا بقیه نانها را جابجا کند. ستوان، سروش را هُل داد طرف سربازها و گفت: «تا جون داره بزنیدش». یکی از سربازها معطل نکرد و با مشت کوبید توی شکم سروش. درد پیچید تو شکمش. کمرش تاب برداشت و عضلات صورتش جمع شد. سرباز شانه لباسش را کشید و او را هُل داد طرف همقطارش. نگاه ستوان به قامت کمانه کرده سروش بود. چینهای ریز و درشت پیشانیاش گره خورده بود تو هم. پشت به آنها کرد و کمی فاصله گرفت. ضربههای مشت و لگد آوار شد رو هیکل تکیده و قلمی سروش. قدمعلی و بیوک دل دیدن نداشتند انگار. رو گرداندند. نگاه حریص راننده وانت به دست سربازها بود. باد نرم و آرام میپیچید زیر دشداشه سفید و چرگ مردهاش. لبش به خنده باز بود. بیوک زیر لب گفت: «رو آب بخندی. پیرمرد لقلقو! آفتاب لب بام، با این سن و سالش چه ذوقی میکنه». تهریش سفید پیرمرد، پوست سوخته و چغر صورتش را تیرهتر نشان میداد. سیگاری از جیب دشداشهاش آورد بیرون و گذاشت لای لبهای زمخت و سیاهش. آن را گیرا کرد و دوباره چشم دوخت به روبرو. کاکل بوتههای تو باغچه، تو دست نسیم رها بود. با اشاره دست ستوان، سربازها از زدن بازماندند. پشت وانت خالی شده بود. پیرمرد، دشداشهاش را تا زانو کشید بالا و خزید پشت فرمان. بوق ماشین را فشار داد و پا گذاشت روی گاز. سرباز فؤاد برایش دست بلند کرد. بیوک گفت: «بدبخت آس و پاس، غنجغنج دلش بود. یکی باید به قیافه بد ترکیب و شندره، پندره خودش میخندید.» قدمعلی گفت: «به سن و سالش نمیآمد لودگی کند.» سربازها ایستاده بودند بالای سر سروش. خون از بینیاش زده بود بیرون. تنش میسوخت. درد سراسر تنش را چنگ میکشید. ستوان ایستاد روبهروی اسرا و گفت:
«این سزای کسی است که زبان درازی میکند. چند روزی هم میفرستمش انفرادی تا دیگر پایش را از گلیمش درازتر نکند. شما گرسنهاید. تو ایران هم چیزی نیست. مردم از گرسنگی در حال مرگ هستند. آنها حتی لباس ندارند که بپوشند. ما به سفارش شیخالرئیس، صدام حسین به شما نان و آب و غذا میدهیم. لباس میدهیم.» قدمعلی زیر گوش بیوک گفت: «انگار دل پُری دارد.» سربازها بازوی سروش را گرفتند و بردند طرف انفرادی. ستوان چیزی زیر گوش فؤاد زمزمه کرد و رفت طرف ساختمان فرماندهی. سرباز فؤاد گفت: «یک جا جمع نشوید. دونفر ـ دونفر قدم بزنید.» بیوک گرفته و درهم بود. خاموش و ژرف. قدمعلی گفت: «کتکهایش را که خورد. چند روز هم تو انفرادی است و برمیگردد. هر روز به یک بهانهای نوبت یکی از ما میشود. زانوی غم بغل گرفتن دردی را درمان نمیکند. اگر هم بخواهیم، نمیتوانیم کاری از پیش ببریم. مجبوریم بسوزیم و بسازیم.» دوباره صدای بوق ماشین به گوش آمد. این بار توپرتر و کشدار. سربازها هر دو لنگه در بزرگ و آهنی اردوگاه را باز کردند. سه اتوبوس ریسه شده بودند دنبال هم. قدمعلی گفت: «لابد میخواهند یک عده را جابجا کنند.» بیوک دقیق شد به اتوبوس جلویی و گفت: «انگار پر است. حتماً اسیر جدید آوردهاند.» اتوبوسها وسط محوطه ردیف شدند کنار هم. اسرا خشک شده بودند سر جایشان. نگاهشان به اتوبوسها بود. ستوان لیوان چایی را گذاشت توی پنجره و آمد توی محوطه. تعدادی زن و بچه و مرد از اتوبوسها آمدند پایین. چشمهای سیاه و درشت ستوان لابهلای مسافرها سرگردان بود. چند کامله مرد، با کت و شلوار خوشرنگ و اتو شده بین آنها دیده میشد. نگاه آمیخته به بُهت اسرا، بین مسافرین دو دو میزد. یکی از بچّهها ایستاده بود جفت پدر و مادرش. ته مانده آب نبات چوبی قرمز و خوشرنگی تو دستش دیده میشد. موهای لختش ریخته بود روی شانههاش. مات شده بود به اسرا. لباسهای یک دست زرد و کلههای تراشیده آنها برایش شده بود معما. قدمعلی نرمخندی تحویلش داد. نگاه خشک و بی روح دخترک هنوز به صورت قدمعلی بود که پدرش از جیب کاپشن مخمل مشکیاش، بسته کوچک بادام زمینی را درآورد. داد دست دخترک و گفت: «چیزی نیست عزیزم.» قدمعلی گفت: «شما اینجا چکار میکنید؟» مرد دودل بود انگار. مانده بود سر دوراهی. میترسید لب واکند و کار بدهد دست خودشان. نیم نگاهی انداخت به ستوان. وقتی دید نگاهش جای دیگر است، آرام گفت: «ما را از هواپیمای ربوده شده ایرانی آوردند اینجا.» لباسهای رنگی و شاد مسافرها، قدمعلی را سر ذوق آورده بود. لبخندی تازه رو لبهایش متولد شد. رو گرداند طرف بیوک. چشمهای بیوک درخشید. نگاه متحیر ستوان هنوز لابهلای مسافرها پرسه میزد. بخش فرهنگ پایداری تبیان منبع : خبرگزاری فارس
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: تبیان]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 345]