واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: لحظه شهادت دو بسیجیتند و تند من و عبد الحسین مشغول به کار بودیم. یکی سر گونی را میگرفت، یکی هم با بیل توش خاک میریخت.حسین هم گونیها را روی هم میچید.
باصدای سوت هر خمپاره هرسه درازکش میشدیم، بعد میان دود و خاک با خنده بلند میشدیم.سنگر آماده شد.چند تا الوار انداختیم روی سقف سنگر و چند تا پلیت هم روی الوارها.قرار شد عبدالحسین و حسین کف سنگر را فرش کنند و من برم دنبال لودر. لودر در فاصله حدود دو کیلومتری مشغول کار بود. دویدم بهش بگم سنگر ما آماده است و فقط خاک میخواد. هنوز چند متر از سنگر فاصله نگرفته بودم که صدای سوت خمپاره زمینگیرم کرد.اولی منفجر نشد، اما دومی دقیقاً کنار همون اولی به زمین نشست و خاک و دود به هوا برخاست. پا شدم پشت سرم را نگاه کردم به سرعت آن چند متری را که رفته بودم دویدم تا با حسین و عبدالحسین باز بخندیم.لبخند بر چهره خونین حسین مستأجران و عبدالحسین هادیان نشسته بود و اشک از سیمای خاکی من به خاطر حضور نداشتن در آن بزم سرازیر شد.شهادت پاکان روزگار را گلچین کرد، شهادت بر لبان آنان گل خنده نشاند.***** کردستان بودیم، منطقه عملیاتی کربلای 10، زمین از برف سفید پوش شده بود و هوا سرد.داخل چادر زندگی میکردیم و چادرها برای در امان ماندن از دید دشمن (کوموله و دمکرات، عراقیها، مزدوران محلی) در شکاف و دامنههای ارتفاعات زده شده بود، روی چادرها چند لایه پلاستیک کشیده بودیم تا هم از گزند سرما در امان باشیم و هم آب باران و برف به داخل چادر نفوذ نکند، کف چادر هم چند لایه پلاسیتک کشیده بودیم تا هم پایمان یخ نزند و هم آب باران از زیر آن عبور کند، بعضی شبها به خوبی عبور آب را زیر پاهامون احساس میکردیم. کار به جایی رسید که شیب داخل چادر رو به سمت وسط چادر درست کردیم طوری که یه جوی کوچک از وسط چادر میگذشت، چراغ والر رو روشن میکردیم و کنار جوی داخل چادر مینشستیم و دلمون رو روانه زاینده رود اصفهان میکردیم.کیسههای خواب رو کسی جمع نمیکرد، هر کی از نگهبانی که برمیگشت مستقیم میرفت داخل کیسه خواب تا کمی گرم بشه. نگهبانی یعنی سردی کشیدن با دلهره از نشستن یک تیر توی پیشانی.یک ساعت بدون حرکت یک جا نشستن و به ارتفاعات اطراف خیره شدن.گاهی اسلحه اونقدر یخ میکرد که وقتی از نگهبانی بر میگشتیم میگذاشتیم کنار چراغ والر تا یخهاش آب بشه. بیشتر بچهها سرما خورده بودند، اما تحمل بچهها فرق میکرد.
غروب که میشد به دلهره عجیبی دچار میشدیم، شدت سرما زیادتر میشد! و تعداد سنگرهای نگهبانی زیادتر میشد! و ساعات نگهبانی بیشتر.بیماری بچهها، سرمای شدید، رعایت سکوت در شب، دید کم، حساس بودن (اغلب مزدوران محلی با توجه به شناخت و مأنوس بودن با شرایط آب و هوا این ایام به ما حمله میکردند).چند شب پشت سر هم اتفاق افتاد که برای نگهبانی بیدارمون نکردن، فکر کردیم حتماً پاسبخشها خوابشون برده، صداشو در نیاوردیم که زیرآب کسی نخوره و ما توی کیسهخوابهای گرم، راحت میخوابیدیم.اما کمکم برای همه سئوال شد. سهتا پاسبخش داشتیم هرچی سئوال کردیم یه جوری ما رو میپیچوندن و جواب درستی نمیدادند.یکی ار بچهها حالش خیلی بد شد، بدجور سرما خورد، خیلی به حالش غبطه میخوردیم که ایکاش جای اون بودیم و چند شب از نگهبانی معاف میشدیم و...!یکی ار پاسبخشها وقتی حرفهای ما رو شنید دیگه طاقت نیاورد گفت بچهها برای شفای حسن دعا کنید، بعد زد زیر گریه گفت: به خدا، هر وقت حسن علائم بیماری رو در چهره یکی از شما میدید، ما رو قسم میداد که شما رو بیدار نکنیم او به جای شما نگهبانی میداد و ما رو قسم داده به شما نگیم.آن شب از خودمون خجالت کشیدیم، ما کجا و حسن کجا؟!امروز یه چیزی میگم و یه چیزی شما می شنوید نگهبانی پشت سرهم اون هم توی اون هوا و توی اون موقعیت کار همه نبود، کار حسن بود که امروز او پیش ما نیست، کار غواص شهید حسن منصوری بود که در عملیات کربلای چهار آسمون شهادت را گرم کرد.بخش فرهنگ پایداری تبیان نویسنده:محمد احمدیان
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: تبیان]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 341]