تور لحظه آخری
امروز : دوشنبه ، 18 تیر 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم (ص):کمترین کفر این است که انسان از برادرش سخنی بشنود و آن را نگه دارد تا او را با آ...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

اتاق فرار

خرید ووچر پرفکت مانی

تریدینگ ویو

کاشت ابرو

لمینت دندان

ونداد کولر

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

دانلود سریال سووشون

دانلود فیلم

ناب مووی

رسانه حرف تو - مقایسه و اشتراک تجربه خرید

سرور اختصاصی ایران

تور دبی

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

پیچ و مهره

طراحی کاتالوگ فوری

دانلود کتاب صوتی

تعمیرات مک بوک

Future Innovate Tech

آموزشگاه آرایشگری مردانه شفیع رسالت

پی جو مشاغل برتر شیراز

قیمت فرش

آموزش کیک پزی در تهران

لوله بازکنی تهران

میز جلو مبلی

هتل 5 ستاره شیراز

آراد برندینگ

رنگ استخری

سایبان ماشین

قالیشویی در تهران

مبل استیل

بهترین وکیل تهران

شرکت حسابداری

نظرسنجی انتخابات 1403

استعداد تحلیلی

کی شاپ

خرید دانه قهوه

دانلود رمان

وکیل کرج

آمپول بیوتین بپانتین

پرس برک

بهترین پکیج کنکور

خرید تیشرت مردانه

خرید نشادر

خرید یخچال خارجی

وکیل تبریز

اجاره سند

وام لوازم خانگی

نتایج انتخابات ریاست جمهوری

خرید ووچر پرفکت مانی

خرید سی پی ارزان

خرید ابزار دقیق

بهترین جراح بینی خانم

تاثیر رنگ لباس بر تعاملات انسانی

خرید ریبون

ثبت نام کلاسینو

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1805545732




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

نجنب که گنجی


واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: نجنب که گنجی
نجنب که گنجی
روزی بود، روزگاری بود. در آن روزگار، پادشاه احمقی حکومت می کرد که هر روز دستور خنده دار و بیهوده ای می داد و باعث دردسر مردم کشورش می شد. هر روز، مالیات تازه ای از مردم می گرفت تا پول بیشتری به خزانه اش سرازیر شود.یک روز پادشاه توی قصرش قدم می زد و به این فکر می کرد که چطوری باز هم مردم بیچاره را سر کیسه کند و مالیات جدیدی از آن ها بگیرد. هر چه پادشاه فکر کرد، فکرش به جایی نرسید. او برای خانه ها، رودخانه ها، گاو و گوسفندها و تمام دارایی های ریز و دشت مردم، مالیاتی تعیین کرده بود. دیگر چیزی نمانده بود که به عنوان دارایی به حسابش بیاورد و از مردم مالیات آن را بگیرد.پادشاه مدت ها فکر کرد تا موضوع تازه ای به ذهنش رسید و لبخندی زد و با خود گفت: «یافتم! از این به بعد از عیب و نقص های آدم ها هم مالیات می گیرم.»او با این فکر، مامورانش را جمع کرد و به آن ها گفت: « بروید توی مردم به دقت همه را زیر نظر بگیرید. هر کس را دیدید که نقص عضوی دارد، دستگیر کنید و بگویید به دستور شاه باید برای هر نقص عضوی که دارید یک سکه مالیات بدهید.»مأموران شاه که به قول خودشان مامور بودند و معذور، راه افتادند و رفتند به میان مردم تا به کسی می رسیدند که لنگ می زد یا دستش شکسته بود یا مثلاً لال بود و نمی توانست حرف بزند، جلویش را می گرفتند و می گفتند: «تو نقص عضو داری و به دستور پادشاه باید یک سکه مالیات بدهی.»مردم از این مالیات عجیب و غریب تعجب کردند و کم کم تعجبشان به خشم و ناراحتی و اعتراض تبدیل شد.یکی از ماموران شاه وقتی دنبال آدم هایی می گشت که نقص عضو داشتند، کسی را دید که دستش را به گردنش آویخته است. او بلافاصله به طرفش رفت و گفت: «باید به خاطر نقص عضوت یک سکه مالیات بدهی.»مرد دست شکسته که از قانون تازه ی شاه خبر نداشت، ناراحت شد و گفت: «چه چه چه خبر است! ب ب ب برای چی چی چی باید، ی یک س س سکه بدهم؟»مأمور گفت: «شد دو سکه یکی برای دست شکسته ات و یکی هم برای لکنت زبانت.»مرد دست شکسته این بار عصبانی شد و به طرف مامور شاه خیز برداشت مامور شاه می خواست از خودش دفاع کند. برای این کار، دستش را دراز کرد. دست او به کلاه مرد دست شکسته خورد. کلاه از سرش افتاد و سر بی موی او را همه دیدند. مامور از فرصت استفاده کرد، قاه قاه خندید و گفت: «حالا شد سه سکه. یکی هم به خاطر بی مو بودن سرت.»مرد دست شکسته که می دید بدجوری گیر افتاده است، از فرصتی که پیش آمده بود، استفاده کرد و لنگ لنگان از صحنه گریخت. مردم هم که دل خوشی از دستور جدید شاه نداشتند، جلو او را نگرفتند و گذاشتند که فرار کند.مامور شاه وقتی دید مرد دست شکسته لنگ هم می زند، از جا بلند شد و به سرعت خودش را به او رساند.
نجنب که گنجی
مرد دست شکسته که نمی توانست به خوبی بدود، ناچار یک گوشه نشست. مامور شاه به او نزدیک شد و گفت: «نجنب که گنجی! یک سکه مالیات دست شکسته، یک سکه مالیات لکنت زبان، یک سکه مالیات سر کچل و یک سکه هم مالیات پای لنگ. فکر می کنم اگر تو را به حضور شاه ببرم بهتر است. چون ممکن است تو نقص عضوهای دیگری هم داشته باشی. چهار سکه که هیچی. با این دستور پادشاه، تو برای او یک گنج هستی.»از آن به بعد، مثل «نجنب که گنجی» در دو مورد به کار می رود. یکی در مواقعی که بخواهند به آدم تنبلی با طعنه بگویند: «چرا از جایت تکان نمی خوری و کاری نمی کنی؟» یکی هم هنگامی که بخواهند به کسی بگویند: «لطفاً سر جایت بنشین و تکان نخور، چون حرکت و کارهای تو باعث ضرر و زبان می شود.» بخش کودک و نوجوانمنبع: مثل ها و قصه هایشان_مصطفی رحماندوست-صفحه 112 *مطالب مرتبط:به هزار و یک دلیلصد تومان زیر پالان استدوستی با مردم دانا نکوستچشم صاحبش اثر دیگری داردتفنگ حاجی قهرمانیارو را باش!حلّاج گرگ شدهناخورده شکر نکنرحمت به دزد سرگردنهصبر کن و افسوس مخور





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 598]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن