-نجنب که گنجی
روزی بود، روزگاری بود. در آن روزگار، پادشاه احمقی حکومت می کرد که هر روز دستور خنده دار و بیهوده ای می داد و باعث دردسر مردم کشورش می شد. هر روز، مالیات تازه ای از مردم می گرفت تا پول بیشتری به خزانه اش سرازیر شود.یک روز پادشاه توی قصرش قدم می زد و به این فکر می کرد که چطوری باز هم مردم بیچاره را سر کیسه کند و مالیات جدیدی از آن ها بگیرد. هر چه پادشاه فکر کرد، فکرش به جایی نرسید. او برای خانه ها، رودخانه ها، گاو و گوسفندها و تمام دارایی های ریز و دشت مردم، مالیاتی تعیین کرده بود.