واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
سفر به لبنان (6) نویسنده : احمد عابدینیمنبع : راسخون لزوم حمله به اسرائيلسه روزي كه در هفته به حوزه علميه صديقين ميرفتم كاري نداشتم كه انجام دهم، مسئول مدرسه آقاي شيخ مهنا نيز از آمدن و رفتن من خبر نداشت اصلاً يادم نيست چگونه و از كجا غذا ميخوردم. دلم ميخواست كسي مرا به خانهاش و روستايش دعوت كند تا ضمن آشنايي با يك روستا، يك سخنراني هم براي آنها در مسجد يا در خانه بكنم. همه جا جاي سخنراني بود نه سخنرانيهاي رسمي چند صد نفري، بلكه سخنرانيهاي كوچك در جمعهاي زير ده نفر. كه هم با عربيهاي شكسته بندي شده بنده جور در بيايد و هم با حرفهايي كه ميزدم.اولين باري كه با يكي از طلاب به يك روستا رفتيم، شب براي نماز به مسجد روستا رفتيم و چون امام جماعتي نداشت خودم امامت كردم و براي چند نفري كه عمدتاً خويشان و دوستان آن طلبه ميزبان بودند سخنراني كردم هنوز پنج دقيقه از صحبت نگذشته بود كه يكي يكي دراز كشيدند و دست را زير سر گذاشتند و گوش ميدادند. من كه اين وضع را توهين به خودم و به سخنراني و نيز اعلام خستگي آنان ميدانستم فوراً صحبت را تمام كردم.بعداً در خانه اعتراض كردند كه چرا زود صحبت را تمام كردي؟ گفتم: خوب شما خوابيديد و گوش نميداديد، گفتند: عادت ما اين است كه در هنگام سخنرانيهايي كه صندلي و مبل نداشته باشد دراز بكشيم و اصلاً عادت بر نشستن روي زمين نداريم. به همين جهت بحث و صحبت را در خانه ادامه داديم. بيشتر خاطراتي از دوران جنگ را دوست داشتند و من هم خاطرات خودم را براي آنان ميگفتم.در ضمن صحبتها معلوم شد روي تپّهاي كه در يكي دو كيلومتري روستا قرار داشت مقرّ اسرائيليهاست. گفتم: پس چرا من و شما اينجا بيكار نشستهايم. گفتند: چكار كنيم. گفتم بايد برويم روي تپه و آنان را بكشيم. گفتند: اسلحه نداريم آنها تا دندان مسلحند و... گفتم: تنها يك چاقو كافي است در تاريكي به نزديك مقر ميرويم و در حال غفلت حمله ميكنيم و هر يك، يك نفر را با چاقو از پا در ميآورد و خاطراتي مناسب اين از جبهههاي ايران و كارهاي گشتي اطلاعاتيها برايشان گفتم.كمكم صحبتهاي بنده به اين و آن منتقل شد و سفرها و گفت و شنودها بيشتر شد، برخي از دوستان لبناني گفتند: كه اسرائيل تو را شناسايي كرده و قصد ترورت را دارد ولي من كه در عمل چيزي نديدم و پس از پايان يك سال به ايران برگشتم.
دیدار از بیروتدر بيروت، حركت من و دوستان معمولاً بين مدرسه رسول اكرم و مسجد امام رضا بود و گاهي هم به مسجد غبيري ميرفتيم در مسجد امام رضا، آيتاللّه محمد حسين فضل الله نماز ميخواند و گاهي فرزندش و در مسجد غبيري آقاي شيخ حسن طراد. همه اين مكانها در حومه جنوبي بيروت بود. روزي يكي از طلاب پيشنهاد كرد كه برويم و از خود بيروت نيز ديدن كنيم و بنا شد كه اول ما را كنار خط قرمز بين بيروت غربي و شرقي ببرد. برايم واقعاً عجيب بود كه خانههاي مردم را خراب كرده بودند و مانع ايجاد كرده بودند كه يك طرف آن مسيحيان زندگي كنند و طرف ديگر مسلمانان. اصلاً قابل تصور نبود ولي چنين بود. شهر دو قسمت شده بود و تا فاصله شايد صد متري هر دو طرف خالي از سكنه و باز در كنار مرز و در فاصلهاي عقبتر خانهها را سوراخ كرده بودند و آنها را به هم راه داده بودند تا بتوانند در سرتاسر خط افراد رزمنده تردد نمايند. سوراخ كردن ساختمانهاي چند طبقهاي به مقدار سوراخي كه يك آدم ايستاده از آن عبور بكند و خالي بودن آن ساختمانها بر تعجبم ميافزود.بالاخره خط الاحمر (خط قرمز) را ديديم و بعد از آن به شارع الحمراء رفتيم. واقعاً منطقه عجيب و ساختمانهاي جالب داشت و مردم به كار و كاسبي خود مشغول بودند و بسيار با حومه جنوبي متفاوت بود.بله آن روز چندطايفهاي بودن لبنان برايم معناي جديدي پيدا كرد تا آن روز فكر ميكردم چند طايفهاي يعني گروهي سني و گروهي شيعه و گروهي مسيحي و آن روز معلوم شد گروهي دنبال جنگ، قدرت، گروهي مخلص براي خدا و گروهي مخلص براي شيطان،گروهي مشغول دنيا و گروهي مشغول آخرت، گروهي متحيّر و پريشان.ناهار در سوريهگاهي از لبنان به سوريه ميآمديم براي زيارت، گردش و تلفن زدن به ايران. چون در لبنان همه جا جنگ بود و همه جا نيستي، حتي زدن يك تلفن به ايران امكان نداشت.به سفارت ايران در سوريه آمديم. از ما پذيرايي خوبي كردند با سفير جلسه داشتيم. چون ميخواستيم دو سه روز آنجا بمانيم در طبقه بالا كه مخصوص ميهمانها بود آداب و تشريفات خاصي داشت و ما چهار نفر طلبه نجفآبادي، همه از اين تشريفات بيزار بوديم. به همين جهت به طبقه همكف آمديم و با نگهبانان و محافظان و... همنشين شديم.ظهر كه شد ديديم همه رفتند غذاي خودشان را حتي دور از چشم ما گرفتند و خوردند. ما مانديم گرسنه. گفتيم: غذاي ما چه شد؟ گفتند: سهميّهاي براي شما به ما ندادند. گفتيم: ما ميهمان سفير هستيم همراه فلاني از لبنان آمده ايم. گفتند: اگر ميهمان هستيد اينجا چه ميكنيد؟ جاي ميهمانها طبقه چهارم است. ما چون ميدانستيم كه اينها ما را ميشناسند و الآن اين بلا را به سرمان آورده اند ناراحت شديم و به طبقه بالا ميهمانسرا نرفتيم و شايد اين را توهين به خودمان تلقي ميكرديم كه تنها براي ناهار آنجا برويم.بالاخره چهار نفري تصميم گرفتيم برويم رستوران. آنجا غذا بخوريم و زير بار اين تحقير نرويم. به رستوران رفتيم و ليست غذا را همراه با شكلهاي تبليغاتي آن آوردند غذاي مناسب را انتخاب كرديم كه به ذهن خودمان همان چلومرغ خودمان بود كه البته با تشريفات فراواني آورده شد و پس از خوردن غذا فاكتور آن كه روي ميز گذاشته شد سرمان سوت كشيد زيرا چهار نفري آن مقدار پول همراه نداشتيم. چانه زدن هم بيمعني و مفهوم بود تازه مقداري ميشد چانه زد. اين بود كه سه نفر در آنجا مانديم و يك نفر به سفارت رفت تا دلار تبديل كند و از پس غذاي 200 ليرهاي حدود هفتاد هزار توماني برآييم و پشت دست خود را داغ كنيم كه ديگر به رستوران برويم و بفهميم كه ميهمان سراي سفارت هر چه هم دلگير باشد و پا روي پا گذاشتن و به يك جا خيره شدن هر چه براي ما سخت باشد ولي از چنين هزينهاي راحتتر است.اما نكته جالب تر اين كه ما از لبنان به سوريه آمديم تا تلفني به ايران بزنيم تا پس از حدود سه ماه خبري از زن وفرزند خود به دست آوريم و در ضمن نظر خانم هايمان را راجع به آمدن يك ساله به لبنان بپرسيم ولينصف روز پشت خط تلفن سفارت نشستن فايده نداشت و بالاخره تلفني زده نشد و برگشتيم به لبنان. بالاخره لبنان كه خط تلفن بين شهرينداشت با سوريهاي كه خط تلفن بين كشوري هم داشت از ديد ما يكي شد.ورود به سوريه و لبنان و برگشت به ايراناز ايران پس از گرفتن ويزاي سوريه و طي نمودن مراحل قانوني وارد سوريه شديم. بايد از سوريه به لبنان ميرفتيم، امّا لبنان قانوني نداشت كه از آن راه ويزا بگيريم و وارد لبنان شويم به همين جهت قاچاقي وارد لبنان شديم (14) و تا آخر هم به همين منوال آنجا بوديم البته كارتهايي برايمان صادر شده بود كه ارزش داخلي داشت اما با اين حال خلال يك سال هيچگاه مورد استفاده قرار نگرفت.وقتي داخل لبنان بوديم مشكلي نداشتيم ولي وقتي براي زيارت يا سياحت به سوريه ميآمديم مشكل داشتيم چون آنجا كشوري قانونمند و پر از تيمهاي اطلاعاتي بود و گشت و گذار بدون اقامه و مدرك در آنجا مي توانست مشكل ساز باشد.مشكل وقتي حاد شد كه پس از يك سال خواستيم به ايران برگرديم گرفتن بليط و سوار شدن بر هواپيما و... همه در سايه گذرنامه و تمديد اقامت بود كه تمديد اقامت براي يك سال در سوريه مشكلات خاص خودش را داشت.در زينبيه شام مسافرخانهاي به مدت يك هفته اجاره كرديم و هر روز به سازمان هواپيمايي و غيره مراجعه ميكرديم تا به گونهاي اسباب سفر ما به ايران را فراهم كنند و آنان هر روز بهانه ميآوردند كه هواپيما جا ندارد، فردا، پس فردا، هواپيماي بزرگ بيايد و...يك هفته گذشت. حال خانوادهام خوب نبود آنان هم بيهوده همكاري نمي كردند نه تقاضا، نه التماس هيچكدام اثري نبخشيد. شايد پول كارگشا بود كه من نميدانستم. به هر حال آخرين روز سر آنان داد زدم و تهديد كردم كه همكاري نكردن آنان را به سفير گزارش ميدهم كه هواپيماي بزرگ پيدا شد و به ايران برگشتيم.تاسف بر ترك انفاق ( داستان زاهر يحيي ) مدرسه حجّتيه در اختيار طلاب خارجي بود قبل از رفتن به لبنان من براي طلاب هندي درس ميگفتم و همچنين با فردي از اهل تونس عربي صحبت ميكردم تا زبانم باز شود. پس از برگشتن از لبنان براي طلاب اندونزيايي و آفريقايي تحرير الوسيله، بداية الحكمة و.... ميگفتم. در اين سالها نظرم به اين نكته جلب شد كه طلبهاي اندونزيايي به نام « زاهر يحيي » هيچگاه به كشورش اندونزي نميرود و هميشه در مدرسه به درس و بحث مشغول است كم كم با او دوست شدم و روزي در پاييزسال 69 علتش را از اوپرسيدم. گفت من در اندونزي كسي را ندارم پدر و مادرم وفات كردهاند. از لاغري جسم و سادگي حجرهاش معلوم بود وضع مالي خوبي ندارد. پرسيدم چرا ازدواج نميكني؟ گفت فعلا شرايطش جور نيست. حس كردم كه از نظر مالي توان ازدواج كردن ندارد ديدم من هم چيزي كه بتوانم به او كمك كنم ندارم مگر ماشين پيكان مدل 57 كه اقساطش در حال تمام شدن است به زودي تمامي آن را مالك ميشوم. قصد کردم ماشين مدل 57 را بفروشم و يك ماشين مدل پايينتري بخرم و پولهاي اضافي آن را به زاهر يحيي بدهم اما مال دوستي نگذاشت و پيش خودم گفتم شايد خويشاوندان یا زن و فرزند اعتراض بكنند و شايد و شايد. بالاخره چنين كاري را نجام ندادم در تعطيلي سيزده رجب و ايام بيض كه در دهه فجر واقع شده بود با همان ماشين براي ديدار پدر و مادر به نجف آباد رفتم كه ماشن را دزد برد نه صدقهاي داده بودم تااجري داشته باشم نه ماشين مدل بالا داشتم و نه ماشين مدل پايين. بعداً در ذيحجه همان سال قمري و در تيرماه سال 1370 شمسي در مكه تصادف كردم و وقتي به ايران برگشتم شديدترين وضعيتي بود كه به يك ماشين نياز داشتم تا بتوانم با آن به دكتر بروم يا به درس حاضر شوم و يا نيازهاي زندگي را تهيه نمایم ولي هيچ وسيلهاي نداشتم. بعداز چند سال اين خاطره را روي منبر گفتم، افرادي حاضر شدند كمك مالی بكنند ولي ديگر زاهر يحيي از ايران رفته بود.پایان سفربالاخره سفر به لبنان با تمام تلخيها و شيرينيهايش گذشت و خرداد 1366 به ايران برگشتيم تا دوباره سال تحصيلي جديد به لبنان برويم كه جبهه و درس و گرفتاريهاي ديگر مانع آن شد.... پایان.پی نوشت ها : پی نوشت :14 - در سوريه ماشيني از سفارت ايران ما را به اولين شهر لبنان ميرساند و از آنجا با هر وسيلهاي امكان داشت، خود را به بيروت ميرسانديم./ن
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 549]