واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: اللهم الرزقنا ترکشاً ریزاجنگ با همه خشونتش مثل هر موقعیت دیگری برای خودش طنز داشت. گاهی ناخواسته و به طور اتفاقی جریانی اتفاق میافتاد ؛ گاهی نیز افرادی برای دادن روحیه نشاط به رزمندگان به خلق اتفاقات طنز میپرداختند. و به قولی اصلاً مگر میشود چند نفر دور هم جمع شوند و بساط شوخی و خنده به راه نیفتد؟ خاطراتی كه خواهید خواند در متن جنگ اتفاق افتاده و خواندنش خالی از لطف نیست.
جشن پتو :قرار گذاشته بودیم هر شب یكی از بچههای چادر رو توی «جشن پتو» بزنیم .یه روز گفتیم: ما چرا خودمون رو می زنیم؟واسه همین قرار شد یكی بره بیرون و اولین كسی رو كه دید بكشونه توی چادر. به همین خاطر یكی از بچهها رفت بیرون و بعد از مدتی با یه حاج آقا اومد داخل.اول جاخوردیم. اما خوب دیگه كاریش نمیشد كرد. گفت: حاج آقا بچهها یه سوال دارن. گفت: بفرمایید و ....یه مدت گذشت داشتم از كنار یه چادر رد میشدم كه یهو یكی صدام زد؛ تا به خودم اومدم، هفت هشتا حاج آقا ریختن سرم و یه جشن پتوی حسابی ...لگد بر یزید! :بعد از نوشیدن آب، یكی یكی، لیوان خالی را به سقا میدادیم. او اصرار داشت عبارتی بگوئیم كه تا حالا كسی نگفته باشد و برای همه هم جالب باشد. یكی میگفت: «سلام بر حسین (ع)، لعنت بر یزید» دیگری میگفت: «سلام بر حسین (ع)، لعنت بر صدام» اما از همه بامزه تر عبارت: «سلام بر حسین (ع)، لگد بر یزید» بود كه برای همه بسیار جالب بود. تكبیر :سال 61 پادگان 21 حضرت حمزه؛ آقای «فخر الدین حجازی» آمده بود منطقه برای دیدار دوستان.طی سخنانی خطاب به بسیجیان و از روی ارادت و اخلاصی که داشتند، گفتند: «من بند کفش شما بسیجیان هستم.»یکی از برادران نفهمیدم. خواب بود یا عبارت را درست متوجه نشد. از آن ته مجلس با صدای بلند و رسا در تأیید و پشتیبانی از این جمله تکبیر گفت. جمعیت هم با تمام توان الله اکبر گفتند و بند کفش بودن او را تأیید کردند! پسر خاله زن عموی باجناق :یک روز سید حسن حسینی از بچههای گردان رفته بود ته درهای برای ما یخ بیاورد. موقع برگشتن، عراقیها پیش پای او را با خمپاره هدف گرفتن، همه سراسیمه از سنگر آمدیم بیرون، خبری از سید نبود، بغض گلوی ما را گرفت بدون شک شهید شده بود. آماده میشدیم برویم پائین كه حسن بلند شد و لباس هایش را تكاند، پرسیدیم: «حسن چه شد؟» گفت: «با حضرت عزرائیل آشنا در آمدیم، پسر خاله زن عموی باجناق خواهرزاده نانوای محلمان بود. خیلی شرمنده شد، فكر نمیكرد من باشم والا امكان نداشت بگذارد بیایم. هر طور بود مرا نگه می داشت!»شفاعت :خیلی شوخ و با روحیه بود. وقتی مثل بقیه دوستان به او التماس دعا میگفتیم یا از او تقاضای «شفاعت» میکردیم میگفت: مسئلهای نیست دو قطعه عکس سه در چهار و یک برگ فتوکپی شناسنامه بیاور ببینم برایت چکار میتوانم بکنم.در ادامه هم توضیح میداد که حتماً گوشهایت پیدا باشد، عینک هم نزده باشی شناسنامه هم باید عکس دار باشد!صلوات :بچهها با صدای بلند صلوات میفرستادند و او میگفت: «نشد این صلوات به درد خودتون میخوره» نفرات جلوتر كه اصل حرفهای او را میشنیدند و میخندیدند، چون او میگفت:« برای سماورای خودتون و خانواده هاتون یه قوری چایی دم كنید» خیلی شوخ و با روحیه بود. وقتی مثل بقیه دوستان به او التماس دعا میگفتیم یا از او تقاضای «شفاعت» میکردیم میگفت: مسئلهای نیست دو قطعه عکس سه در چهار و یک برگ فتوکپی شناسنامه بیاور ببینم برایت چکار میتوانم بکنم.بچههای ردیف های آخر فكر میكردند كه او برای سلامتی آنها صلوات میگیرد و او هم پشت سر هم میگفت: « نشد مگه روزه هستید» و بچهها بلندتر صلوات میفرستادند. بعد از كلی صلوات فرستادن تازه به همه گفت كه چه چیزی میگفته و آنها چه چیزی میشنیدند و بعد همه با یک صلوات به استقبال خنده رفتند.سلامتی راننده :صدا به صدا نمیرسید. همه مهیای رفتن و پیوستن به برادران مستقر در خط بودند. راه طولانی، تعداد نیروها زیاد و هوا بسیار گرم بود. راننده خوش انصاف هم در كمال خونسردی آینه را میزان كرده و به سر و وضعش میرسید. بچهها پشت سر هم صلوات میفرستادند، برای سلامتی امام، بعضی مسئولین و فرمانده لشگر و ... اما باز هم ماشین راه نیفتاد. بالاخره سر و صدای بعضی درآمد: «چرا معطلی برادر؟ لابد صلوات میخواهی. اینكه خجالت نداره. چیزی كه زیاد است صلوات.» سپس رو به جمع ادامه داد: «برای سلامتی بنده! گیر نكردن دنده، كمتر شدن خنده یک صلوات راننده پسند! بفرستید.»به پسر پیغمبر ندیدم! :گاهی حسودیمان میشد از اینكه بعضی اینقدر خوشخواب بودند. سرشان را نگذاشته روی زمین انگار هفتاد سال بود كه خوابیدهاند و تا دلت بخواهد خواب سنگین بودند، توپ بغل گوششان شلیک میكردی، پلک نمیزدند. ما هم اذیتشان میكردیم. دست خودمان نبود. كافی بود مثلاً لنگه دمپایی یا پوتینهایمان سر جایش نباشد، دیگر معطل نمیكردیم صاف میرفتیم بالا سر این جوانان خوش خواب: «برادر برادر!» دیگر خودشان از حفظ بودند، هنوز نپرسیدهایم: «پوتین ما را ندیدی؟» با عصبانیت میگفتند: «به پسر پیغمبر ندیدم.» و دوباره خُر و پُفشان بلند میشد، اما این همه ماجرا نبود. چند دقیقه بعد دوباره: «برادر برادر!» بلند میشد این دفعه مینشست: «برادر و زهرمار دیگر چه شده؟» جواب میشنید: «هیچی بخواب خواستم بگویم پوتینم پیدا شد!»اللهم ارزقنا ترکشاً ریزا :استاد سركار گذاشتن بچهها بود. روزی از یکی از برادران پرسید: «شما وقتی با دشمن روبهرو میشوید برای آنکه کشته نشوید و توپ و تانک آنها در شما اثر نکند چه میگویید؟» آن برادر خیلی جدی جواب داد: «البته بیشتر به اخلاص برمیگردد والا خود عبادت به تنهایی دردی را دوا نمیکند. اولاً باید وضو داشته باشی، ثانیاً رو به قبله و آهسته به نحوی که کسی نفهمد بگویی: اللهم ارزقنا ترکشاً ریزاً بدستنا یا پاینا و لا جای حساسنا برحمتک یا ارحمالراحمین» طوری این کلمات را به عربی ادا کرد که او باورش شد و با خود گفت: «این اگر آیه نباشد حتماً حدیث است» اما در آخر که کلمات عربی را به فارسی ترجمه کرد، شک کرد و گفت:«اخوی غریب گیر آوردهای؟» منبع : تابناک تنظیم : فرهنگ پایداری تبیان
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: تبیان]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 256]