محبوبترینها
قیمت انواع دستگاه تصفیه آب خانگی در ایران
نمایش جنگ دینامیت شو در تهران [از بیوگرافی میلاد صالح پور تا خرید بلیط]
9 روش جرم گیری ماشین لباسشویی سامسونگ برای از بین بردن بوی بد
ساندویچ پانل: بهترین گزینه برای ساخت و ساز سریع
خرید بیمه، استعلام و مقایسه انواع بیمه درمان ✅?
پروازهای مشهد به دبی چه زمانی ارزان میشوند؟
تجربه غذاهای فرانسوی در قلب پاریس بهترین رستورانها و کافهها
دلایل زنگ زدن فلزات و روش های جلوگیری از آن
خرید بلیط چارتر هواپیمایی ماهان _ ماهان گشت
سیگنال در ترید چیست؟ بررسی انواع سیگنال در ترید
بهترین هدیه تولد برای متولدین زمستان: هدیههای کاربردی برای روزهای سرد
صفحه اول
آرشیو مطالب
ورود/عضویت
هواشناسی
قیمت طلا سکه و ارز
قیمت خودرو
مطالب در سایت شما
تبادل لینک
ارتباط با ما
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
آمار وبسایت
تعداد کل بازدیدها :
1830812462
واپسین نوشته
واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
واپسین نوشته نويسنده: مهدی شهبازی نويسندگي شغلم نيست؛ عشقم است. و اين بار بر خلاف هميشه، شخصيتهاي داستانم آدمكهاي ساختة ذهنم نيستند. اين بار قصه نمينويسم. آنچه ميخوانيد و ميدانم به گوش ديگران هم ميرسانيد، سرگذشت من است. قبل از اين ماجرا كه ميخوانيد و بر من گذشته است؛يكي از شريفترين و پاكدامنترين مردان شهر بودم. رودلف بوتمان. فارغالتحصيل از دانشگاه منهتن. فقير بودم، اما شرافتم به اندازة وسع ماليام بد نبود. شندرغازي كه از نوشتن داستانهاي كوتاه براي روزنامه محلي به چنگ ميآوردم فقط براي خريد ارزاق و پوشاك كافي بود. اما خب، هر چه كه بود باز جاي شكرش باقي بود كه مقروض نبودم.از بد روزگار، تنها فرزندم مريض شد. مبتلا به مرضي لاعلاج يا صعبالعلاج. اما چه حاصل از بازي با كلمات. حالا ديگر آرام خفته است و هيچ دردي را احساس نميكند. پربيراه نيست كه ميگويند: «علاج درد بيدوا مرگ است.٭» طبيبِ پيترِ كوچولوي من، طبيعت بود. و چه بينقص آخرين نسخه را پيچيد. يك شب، مثل همة شبهاي ديگر، پيتر به خواب رفت. اما مثل همة صبحهاي ديگر از خواب برنخاست. پسر شيرين و تو دل برويي بود. حتماً ميدانيد كه بچهها وقتي ميخواهند زبان باز كنند چقدر دوستداشتنيتر و بانمكتر جلوه ميكنند. بگذريم! با مرگ پيتر، قصه آغاز شد.همسرم در اتاق بازپرس چنان ليچاري بارم كرد كه شايد نشنويد بهتر باشد. اما با يكي حذف و اختصار خلاصه فحاشيهايش چنين بود كه: «تو يك جاني هستي يك جاني! ميفهمي عوضي، از آن بهشت گندت، از آن عقايد مزخرف و مسخرهات حالم به هم ميخورد. از آن زندگي نكبتي كه بهش ميگي بيآلايش. از چهرة به ظاهر شريفت و حتي از اين سكوت احمقانهات، از همه چيزت بدم ميآد! حالم رو به هم ميزني كثافت، ...»با شنيدن اين حرفها حال عجيبي به من دست داده بود. بغض سنگيني مثل يك سد گلويم را گرفته بود. آخر در طول زندگي مشتركمان، هنوز به هم تو نگفته بوديم و شنيدن فحشها؛ اصلاً باور اينكه سارا همچين كلماتي را بلد باشه برايم سخت بود.البته من به سارا حق ميدادم. چون هر چه نباشد، او يك مادر است. مادري كه شاهد مرگ فرزندش بوده. اما ماحصل اين فحشها جز آن نبود كه بازپرس بر سر نگهبان فرياد بزند.ـ نگهبان، نگهبان!ـ بله قربان.ـ خانم را از اطاق ببريد بيرون.ـ اطاعت، خانم بفرماييد بيرون.سارا دست نگهبان را پس زد. طوري كه انگار مگسي را از روي صورتش دور ميكنه. پرخاشگرانه و با لحني طلبكارانه گفت: «براي چي برم بيرون؟ هان، براي چي؟ من از اينجا جُم نميخورم».سارا كمي آرام شد و با فراست تمام دريافت كه اگر ميخواهد بماند و نظارهگر تحقير و بازپرسي قاتل فرزندش باشد بايد دست از كولي بازي و هوچيگري بردارد. پس آرام نشست و با غضب چشم به زمين دوخت. بازپرس رو به من كرد و گفت: «خُب، آقاي بوتمان، ممكن است بفرماييد چه شده كه امشب همة شهر مهمان اسكاتلند يارد شدهاند و بِرّ و بِرّ به من و شما نگاه ميكنند؟»در جواب گفتم: «بله آقاي بازپرس. گرچه، زياد حال و روز مساعدي ندارم و هنوز با خودم كنار نيامدم اما...»مكثي كردم تا بتوانم بغضم را فرو بخورم. ادامه دادم: «امروز صبح وقتي همسرم براي صبحانه دادن به پيتر به سراغش ميرود متوجه ميشود كه...»صداي گريه سارا به ناگاه توجه مرا به خودش جلب كرد. مثل يك ترمز ناگهاني كه آدمي را وادار ميكند به طرف منبع صدا رو بگرداند. رشته كلام داشت از دست ميرفت كه بازپرس سرش را چرخاند به اين معنا: «كه چي؟»ادامه دادم: «متأسفانه ديشب پسرم يعني تنها پسرم كه دو سال بيشتر نداشت مرد. حالا هم كه اينجا هستم به اين دليل است كه سارا من را مسئول مرگ پسرمان ميداند. او تصور ميكند كه من ميتوانستم و كاري نكردهام. ولي آن پولها مال من نبود سارا هم اين را ميداند.»بازپرس پرسيد: «كدام پول؟ اصلاً علت مرگ چه بوده؟ لطفاً كمي واضحتر صحبت كن.»گفتم: «پسرم مدت يك سال بود كه به مرض صعبالعلاجي مبتلا شده بود. يك چيزي مثل خوره به جانش افتاده بود. هر روز كه ميگذشت ضعيفتر و نحيفتر ميشد. من همة زندگيام را همة دار و ندارم را چوب حراج زدم تا بتوانم معالجهاش كنم. اما فايده كه نداشت هيچ، هر روز هم حالش وخيمتر ميشد. تا اينكه دو روز پيش، دكترش وقتي آخرين ويزيت را انجام داد، گفت كه بايد هر چه زودتر و بيمعطلي جراحي بشود. و حتي اگر عمل هم موفقيتآميز باشد باز هم شانساش براي زندگي پنجاه پنجاه است. از خرج جراحي سؤال كردم. دكترش گفت، حداقل دو هزار پوند بايد پرداخت كنيد تا در بخش مراقبتهاي ويژه بستري بشود. هزينه جراحي هم مبلغ جداگانهاي است. در حدود هزار و پانصد پوند. كه آن هم قبل از جراحي دريافت ميشود.»بازپرس سرش را از روي شكوائيهاي كه سارا نوشته بود برداشت و گفت: «ولي آقاي بوتمان، همسر شما مدعي است كه شما در تمام اين مدت مبلغ چهار هزار پوند، حتي چيزي بيشتر، از خرج بيمارستان را در منزل نگهداري ميكرديد؟ اينطور نيست؟»گفتم: «بله، بله آقاي بازپرس. من چهار هزار پوند در منزل داشتم. اما اين مبلغ متعلق به من نبود.»بازپرس گفت: «پس اين پول متعلق به...»پريدم تو حرفش و گفتم: «اين پول متعلق به آقاي نيتس است. نيتسِ ساعتساز. ماه پيش كه داشت به مسافرت ميرفت اين پول را به من سپرد. به رسم امانت. آخه ميدانيد خيلي از مردم شهر اين كار را ميكنند. من امانتدار خيليهاي ديگر هم بودهام به اين خاطر كه خيانت تو ذاتم نيست. تا به حال ياد ندارم به كسي خيانت كرده باشم به هيچكس.»ناگهان از جماعتي كه به همراه سارا به اسكاتلنديارد آمده بودند. صداي پيرزني بلند شد كه ميگفت: «ولي آقاي بازپرس، او به همسر و پسرش خيانت كرده.»و از جماعت صداهايي مبني بر تأييد حرف پيرزن درآمد كه: «درسته، راست ميگه، اون به خانوادهش خيانت كرد، بله!»اين جزو خصوصيات لايتغير همشهريهاي من بود كه هميشه عملشان بر علمشان پيشي ميگرفت. اين دفعه هم در قضاوت احساسشان بر عقلشان پيشي گرفته بود. و چون اين را ميدانستم زياد ناراحت نشدم. بازپرس هم كه تحت تأثير همهمة اهالي قرار گرفته بود با لحني معلممآبانه البته كمي مؤدبانهتر گفت: «ببين رودلف، تو مرد شريفي هستي. يك انسان آرام و سربهزير. من فكر نميكنم اگر همة اهالي شهر را جمع كنيم كسي پيدا شود كه از تو كينهاي به دل داشته باشد. ولي فكر نميكني اگرچه به دوست خودت، اسمش چي بود؟»گفتم: «آقاي نيتس!»ـ بله، آقاي نيتس خدمت كردهاي. اما به فرزند از دست رفتهات و همسرت، خيانت بيشتري كرده باشي؟»با تعجب گفتم: «يعني اگر شما به جاي من بوديد از آن پول براي معالجة فرزندتان استفاده ميكرديد؟ نه آقاي بازپرس غيرممكنه، محاله!»يكي از حاضرين درآمد كه: «پس چي كه خرج ميكردم! فكر ميكني مثل تو بيغيرت مينشستم و از جان كندن بچهام كيف ميكردم؟! حتي بخاطرش دنيا را به آتش ميكشيدم حاليته؟ دنيارو!»فوراً دريافتم كه ديگ احساس اهالي باز به جوش آمده و حرفهاي آن مردك هم از سر احساس بود. مثل واكنش سارا به مرگ پيتر. با اين تفاوت كه واكنش سارا بهعنوان يك مادر موجهتر بود تا آن مردك. چراكه دست كم سارا تاوان مرگ پيتر را از همة اهل عالم طلب نميكرد. اما جملة آن مردك هيچطوري از ذهنم پاك نميشد و بدجوري عذابم ميداد و مدام صداش تو ذهنم ميپيچيد كه: «پس چي كه خرج ميكردم! دنيا رو به آتيش ميكشيدم!»فكر ميكنم تكرار همين صدا در ذهنم بود كه عاقبت كاسة صبرم را لبريز كرد. همانطور كه نشسته بودم يعني رو به بازپرس و پشت به حضار فقط كمي سرم را متمايل به حضار كردم و گفتم: «شرقيها ضربالمثلي دارند كه ميگه فلاني شده كاسة داغتر از آش است. دوست عزيز، با توام! خوب به حرفهايم گوش كن. تويي كه آنقدر عصباني هستي كه حاضري دنيا را به آتش بكشي. نميتواني، و حتي اگر ميتوانستي هم نبايد چنين كاري ميكردي. هيچكس حق نداره دنيا را براي خوشآمد خودش مصادره كند. هيچكس، نه من نه تو نه هيچكس ديگر! همين تو اگر صاحب آن امانت بودي و من آن را خرج بچهام كرده بودم امروز مرا به جرم خيانت در امانت به دادگاه نميكشاندي. و جلوي اهالي جار نميزدي كه فلاني مال مردمخور است؟ در بوق و كرنا نميكردي كه رودلف بچهاش را بهانه كرده تا پول ما را بالا بكشه؟ از رودلف پستتر و نامردتر خودشِ است و هزار ياوه ديگر كه به هم نميبافتي؟ اينطور نيست؟ من ترجيح دادم بچهام قرباني شود تا شرافتم تا اعتقادم. بچه ديگر ممكن است داشته باشم اما شرافت ديگر محال است. اخلاق ديگر و اعتقاد ديگر محال است. اگر ميخواستم در اين مورد كه پاي منافعم و جان فرزندم در ميان است استثناء قائل بشوم چرا اينهمه زجر كشيدهام. چرا قبل از اينها خيلي قبلتر از اينها استثناء قائل نشدم. چرا دزدي نكردم، چرا امثال شما را سركيسه نكردهام؟! دوست عزيز، به نظر من، ما در مصائب و مشكلات زندگي است كه امتحان ميشويم تا شرافتمان را محك بزنيم. متأسفم اما چارهاي ندارم جز اينكه سوالي از شما بپرسم و از شما بخواهم كه روراست و بدون حاشيه فقط يك كلمه در پاسخ بگوييد آري يا خير. تصور كنيد به همراه همسر و فرزندتان در بياباني برهوت و لم يزرع گير افتادهايد. و از شدت تشنگي مرگ را در آن دم، گواراتر از زندگي ميدانيد. در معرض هلاكايد و به واحهاي ميرسيد و از چادرنشينان آن اطراف طلب آب ميكنيد. آنها اجازه نميدهند از آن آب بنوشيد، مگر اينكه بهاي آن را بپردازيد. چراكه آب گوهر كوير است. زر ميدهيد نميستانند. چرا كه در بياباني برهوت زر به كار نميآيد. در عوض همسر شما را طلب ميكنند. با اين تفاسير شما حاضريد فرزندتان را زنده نگهداريد به اين قيمت كه به خواست چادرنشينان تن در داده و همسرتان را به آنها كرايه دهيد. شما راضي به زنده ماندن فرزندتان به اين قيمت هستيد؟»از سرخي چهره بازپرس و تورم رگ گردنش حال و وضع حضار هم به دستم آمد. حتي كسي حاضر نبود به اين سوال فكر كند. ادامه دادم: «ميدانم كه نه هيچكدام از شما ميخواهيد و نه ميتوانيد كه به اين سوال فكر كنيد. چرا كه فكرش هم آزاردهنده است. اما اين را هم بدانيد كه خيانت به اموال آقاي نيتس در واقع خيانت به او هم هست. من وقتي به مال او خيانت كنم چه باك خواهم داشت از اينكه به همسر و فرزندانش خيانت كنم. دوستان! خيانت به نيتس يعني خودفروشي من. آقاي بازپرس، تصور ميكنيد من عاطفه ندارم. از جان كندن تنها فرزندم، همة عشق و اميدم لذت بردم. كيف كردم نه ابداً. هيچ پدري از چنين ساعتي لذت نميبرد. من حاضر بودم براي او و به جاي او بميرم. اما مطمئن باشيد حتي اگر با آتش زدن دنيا پيتر زنده ميماند باز هم دنيا را به آتش نميكشيدم. وجود پيتر براي من يك ارزش بود و ارزش داشت اما نه به قيمت فدا كردن همة ارزشها. من بيعاطفه نيستم من هم آدمم.»از گفتن اين حرفها احساس سبكي ميكردم. اين حرفها روي دلم مانده بود. شايد تعجب كنيد، درست است كه نويسنده بودم و مينوشتم اما كو خوانندهاي. كه اگر ميخواندند اينقدر جيب من از اسكناس تهي و آنها مالامال از تعصّب نبودند. بازپرس همينطور كه سر تكان ميداد گفت: «به هرحال همسر شما از اين نحوه رفتار شما شكايت كرده و شما را متهم به قتل پسرتان ميداند. من مجموعه آنچه شما اظهار داشتيد را بيكم و كاست به دادگاه ارائه ميدهم تا دادگاه در اين مورد تصميم بگيرد.»از جايم بلند شدم و آرام آرام به سمت در ورودي كه ازدحام جمعيت مانع از ديدن آن ميشد رفتم. صدا از احدي در نميآمد. وقتي درست به وسط جمعيت رسيدم فقط يك جمله گفتم: «زندگي اما به چه قيمت؟»منبع: مجله ادبیات داستانی/خ
#فرهنگ و هنر#
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[مشاهده در: www.rasekhoon.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 216]
صفحات پیشنهادی
واپسین نوشته
واپسین نوشته-واپسین نوشته نويسنده: مهدی شهبازی نويسندگي شغلم نيست؛ عشقم است. و اين بار بر خلاف هميشه، شخصيتهاي داستانم آدمكهاي ساختة ذهنم نيستند.
واپسین نوشته-واپسین نوشته نويسنده: مهدی شهبازی نويسندگي شغلم نيست؛ عشقم است. و اين بار بر خلاف هميشه، شخصيتهاي داستانم آدمكهاي ساختة ذهنم نيستند.
آخرين دست نوشته مرحوم احمد اللهيارىپيش بينى هايى كه درست از ...
آخرين دست نوشته مرحوم احمد اللهيارىپيش بينى هايى كه درست از آب درآمد اشاره: آنچه پيش روي شماست واپسين نامه مرحوم «احمد اللهياري» (عضو سابق كانون نويسندگان ...
آخرين دست نوشته مرحوم احمد اللهيارىپيش بينى هايى كه درست از آب درآمد اشاره: آنچه پيش روي شماست واپسين نامه مرحوم «احمد اللهياري» (عضو سابق كانون نويسندگان ...
واپسين انار جهان به روي صحنه مي رود
واپسين انار جهان به روي صحنه مي رود واپسين انار جهان مهمترين و حجيم ترين رمان ... بر اساس رمان "واپسين انار دنيا" نوشته بختيار علي و به زودي به روي صحنه مي رود.
واپسين انار جهان به روي صحنه مي رود واپسين انار جهان مهمترين و حجيم ترين رمان ... بر اساس رمان "واپسين انار دنيا" نوشته بختيار علي و به زودي به روي صحنه مي رود.
پاسخهایی از واپسین معصوم (علیه السلام)
در متون دینی و كتابهای روایی و فقهی و تاریخی شیعه، بخشی از دست نوشتههای ائمه اطهار باعنوان توقیعات ذكر شده است كه بیشتر آنها به واپسین پیشوای شیعیان، امام ...
در متون دینی و كتابهای روایی و فقهی و تاریخی شیعه، بخشی از دست نوشتههای ائمه اطهار باعنوان توقیعات ذكر شده است كه بیشتر آنها به واپسین پیشوای شیعیان، امام ...
اختصاصي ايرنا نامه باستان به واپسين جلد رسيد
اختصاصي ايرنا نامه باستان به واپسين جلد رسيد فرهنگي. نامه باستان. كتاب جلالالدين ... اولين جلد اين كتاب در سال ۱۳۷۷و در كشور اسپانيا نوشته شد. چند سال بعد از ...
اختصاصي ايرنا نامه باستان به واپسين جلد رسيد فرهنگي. نامه باستان. كتاب جلالالدين ... اولين جلد اين كتاب در سال ۱۳۷۷و در كشور اسپانيا نوشته شد. چند سال بعد از ...
كتاب واپسين يادگار بر صحيفه روزگار منتشر شد
كتاب واپسين يادگار بر صحيفه روزگار منتشر شد كتاب منظوم واپسين يادگار بر صحيفه روزگار نوشته محمود شاهرخي از انتشارات سروش منتشر شد. محمود شاهرخي ...
كتاب واپسين يادگار بر صحيفه روزگار منتشر شد كتاب منظوم واپسين يادگار بر صحيفه روزگار نوشته محمود شاهرخي از انتشارات سروش منتشر شد. محمود شاهرخي ...
دل نوشته هایی به مناسبت عید سعید غدیر خم(2)
دل نوشته هایی به مناسبت عید سعید غدیر خم(2)-دل نوشته هایی به مناسبت عید سعید غدیر خم(2) فصل تازه ولایت ... گویی تکامل واپسین زمین، در حال شکلگیری است!
دل نوشته هایی به مناسبت عید سعید غدیر خم(2)-دل نوشته هایی به مناسبت عید سعید غدیر خم(2) فصل تازه ولایت ... گویی تکامل واپسین زمین، در حال شکلگیری است!
واپسین روزهای فاطمه علیهاالسلام
واپسین روزهای فاطمه علیهاالسلامدختر پیغمبر نالان در بستر افتاد. ... کمترین مدت را چهل شب و بیشترین مدت را هشت ماه نوشته اند و میان این دو مدت روایت های مختلف از ...
واپسین روزهای فاطمه علیهاالسلامدختر پیغمبر نالان در بستر افتاد. ... کمترین مدت را چهل شب و بیشترین مدت را هشت ماه نوشته اند و میان این دو مدت روایت های مختلف از ...
چوب حراج به دست نوشته های خالق شازده کوچولو
چوب حراج به دست نوشته های خالق شازده کوچولو-تحلیل قوای بدنی اما مانع نشد تا ... در واپسین روزهای دسامبر ۱۹۳۵ هواپیمای «آنتوان» در صحرای نزدیکی «قاهره» مصر ...
چوب حراج به دست نوشته های خالق شازده کوچولو-تحلیل قوای بدنی اما مانع نشد تا ... در واپسین روزهای دسامبر ۱۹۳۵ هواپیمای «آنتوان» در صحرای نزدیکی «قاهره» مصر ...
آثار ديني بوستان كتاب در واپسين هفته دي ماه
آثار ديني بوستان كتاب در واپسين هفته دي ماه-آثار ديني بوستان كتاب در واپسين ... به گزارش خبرگزاري كتاب ايران(ايبنا)، كتاب «بیداری و بینالملل اسلامی» نوشته ...
آثار ديني بوستان كتاب در واپسين هفته دي ماه-آثار ديني بوستان كتاب در واپسين ... به گزارش خبرگزاري كتاب ايران(ايبنا)، كتاب «بیداری و بینالملل اسلامی» نوشته ...
-
فرهنگ و هنر
پربازدیدترینها