واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
قلب بزرگ نویسنده : واختانگ آنانیان / ترجمه : همایون نوراحمر درباره نویسنده:واختانگ آنانیان نویسنده این داستان در 1905 در بخش بدیع و خوشمنظره ارمنستان به دنیا آمد. در دهكدهای كوچك در میان كوهها و جنگلها به رشد رسید. در كودكی با عشق به طبیعت آشنا گشت. حریصانه به آوازهای خنیاگران و نوازندگان با بنیاد داستانهای بیباكانه شكارچیان دل بست.آنانیان در زندگی كوهستانی و حیواناتی كه در كودكی مصاحبانش بودند مینویسد و از تجربههای خود در شكار در بزرگی و داستانهایی كه از دهان پیرمردان شنیده است، سخن به میان میآورد.ماشه تفنگم را كشیدم، و نیها به حركت درآمدند. تعداد زیادی از مرغابیهای وحشی به پرواز درآمدند و بالهایشان را با صدا برهم زدند، و مرغ دریا شتابانه دوید تا در میان نیها پناه گیرد.سه پرندهای كه با تیر زده بودمشان در لبه دریاچه تقلا میكردند ـ یكی از آنها به رنگ خاكستری تیره بود، به اندازه یك كبوتر و دو تای دیگر كوچكتر و كمرنگتر، كه یارای پرواز نداشت.یكی از آنها نمرده بود، فقط از صدای تیر گیج شده بود. وقتی برش داشتم، نشانه حیاتی از خود نشان داد و چشمان ترسانش را باز كرد، و جیغ رقتباری كشید. با این جیغ و در پاسخ به آن، صدای بالهایی در آسمان طنین افكند. یك پرنده به نرمی به روی شانهام نشست، و با بال خود گونهام را نوازش داد. بال و پر زد و در جلو پاهایم بر زمین افتاد بعد نیرویش را به دست آورد، پرواز كرد و به روی سنگی كه فاصله اندكی با ما داشت، نشست و عزادارانه فریاد كرد. پاهای بلندی داشت. با نوكی دراز. پرهایش خاكستری بود. حتماً مادر آن پرنده كوچك بود!جوجهای كه زنده مانده بود، منقارش را دراز كرد و بار دیگر جیغ كشید ـ صدای ضعیف و اندوهباری بود.مادر جوجه، با چنان نومیدی و یأسی فریاد كرد و به جوجه خود پاسخ داد كه حتی دل من شكارچی سنگدل را به درد آورد.هیچ كلامی نمیتواند درد و غم پرندهای را كه جوجهاش را از دست داده است، بیان كند. صدای قدمهایی را در پشت سر خود شنیدم. به اطراف نگاه كردم. یك روستایی داشت به من نزدیك میشد. به روی دوشش شنكشی بود كه چنگكهای افتادهای داشت.روستایی ایستاد. لحظهای به فریاد پرنده گوش سپرد و پرسید:«برادر شهری، شما كه جوجه او را نكشتید، مگر نه؟!»«از كجا فهمیدید كه من آن را نكشتهام؟»«البته از صدایش! مگر فریاد و نالههای مادرش را نمیشنوید؟»بعد قد خم كرد و به روی زمین نشست. با انگشتان كج خود، سیگار ضخیمی را در كاغذ پیچید و گفت: «اون میمیره، پرنده بیچاره، بدون شك میمیره! آن پرنده هیچ وقت جوجههای خودشو فراموش نمیكنه ـ اون قلب داره ـ قلب یك مادر واقعی رو.»روستایی، آرام پُكی به سیگارش زد و داستان عجیبی را برایم تعریف كرد:«سال گذشته من و همسرم آمدیم به اینجا كه یونجههایمان را جمعآوری كنیم. گربهای هم كه داشتیم به دنبالمان آمد. خوب، آن هم مثل گربههای دیگر بود. در تمام روز پرندهها را شكار میكرد، و آنها را در نیها پنهان میكرد، و در پشت سنگها دراز میكشید. در آخر، جوجه پرندهای را گرفت كه نمیتوانست خود را به هوای آزاد برساند. مادر جوجه چون سنگی خودش را از بالا به روی گربه انداخت و پدر جوجه هم گلوی گربهمان را گرفت و كوشید چشمانش را نوك بزند. گربه آنقدر عصبانی شده بود كه پرید و بال جوجه را تكهتكه كرد. پدر و مادر جوجه هراسان جیغ كشیدند، و با خشمی زیادتر به گربه حمله كردند. در آخر او را واداشتند تا خود را در دریاچه بیندازد كه فوراً غرق شد ـ در حالی كه جوجه به روی آب مثل یك تخته چوب تاب میخورد.»پیرمرد با مهربانی تبسمی كرد و افزود: «باید میبودید و میدیدید كه چطور پدر و مادر جوجه خودشان را به میان نیها بردند، و از هر طرف به مواظبتش مشغول شدند.»روستایی مكث كرد. دود سیگارش را در گلو برد و ادامه داد:«یك وقت دیگر، ما در همینجا علفهامان را جمع میكردیم كه پسر همسایه جوجهای را در نیها گرفت، جوری كه مادرش فریاد كشید و تقریباً ما را به گریه انداخت. وقتی روز بعد به اینجا آمدیم هنوز مادر جوجه ناله میكرد و كمی میخواند. قلبمان به درد اومده بود. ما را واداشت كه گوش بدهیم ـ درست مثل زنی بود كه بچهاش را از داست داده باشد. آن موقع زمان جنگ بزرگ بود. درست پیش از انقلاب، بیشتر مردم، یكی از اقوامشان را از دست داده بودند ـ مثل پسرشان، شوهرشان و یا پدرشان. این پرنده ما را به یاد اقوام عزیزمان انداخت. وقتی مردم این داستان را شنیدند گریه كردند.»وقتی روستایی داشت داستانش را برایمان تعریف میكرد، پرنده روی سنگ نشست و با همان درد و اندوه فریاد میكرد.پرسیدم: «خوب. بعد چی شد؟»«پرنده همان جور، دو روز و دو شب تمام فریاد میكرد و مینالید، و بعد خودش را در دریاچه غرق كرد. بله، برادر شهری، میتوانید بگویید كه یك جوجه كوچیك بود، اما فكر میكنی كه چه قلب بزرگی داشت. این یكی هم دیگه نمیتونه طاقت بیاره ـ مسلماً میمیره.»از روستایی خداحافظی كردم. صیدم را به كمرم آویزان كردم. جوجه زنده را در كیسه گذاشتم، و در امتداد جاده سنگی دریاچه به راه افتادم و مادر جوجه با فریادی از روی غم و اندوه برجای ماند.غروب آفتاب كه هنوز به خانه نرسیده بودم، به آن مكان بازگشتم تا ببینم بر سر مادر عاجز و ناتوان چه آمده است.دریاچه كوهستانی آرام در زیر پرتو غروب آفتاب نجوا میكرد. پرندگان خوابآلوده در نیها صفیر میكشیدند. رفتهرفته صدایشان به خاموشی گرایید و دریاچه انگار چرت میزد و انگشتان نرم نسیم كوه را نوازش میداد.آرامش اطراف آن مكان فقط بر اثر شكایات غمآور پرنده تكمانده و بینوا در هم میشكست. نالههای غمآور و عزاگونه، آن مكان متروك و آرام را با صدای نجواگر و اسرارآمیز آب و سر و صداهای نیها پارهپاره میشد كه مرا سخت تكان میداد.با شتاب به سمت سنگ آشنا رفتم. جوجه زنده را از كیسه بیرون آوردم و آن را كنار مادرش گذاشتم و با همان شتاب از آنجا دور شدم.وقتی سرم را برگرداندم، دیدم كه مادر پرنده دارد بچهاش را نوازش میكند و پرهای ژولیدهاش را صیقل میدهد. دیگر آواز غمآور پرنده مادر به گوش نمیآمد. آرامشِ شب، دریاچه و نیها را در خود گرفته بود. منبع: مجله ادبیات داستانی شماره 86
#فرهنگ و هنر#
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[مشاهده در: www.rasekhoon.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 351]