واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: شعر و جنون
اگر « شیدایی » را از انسان بازگیرند، هنر را باز گرفته اند؛ شیدایی جان هنر است، اما خود ریشه در عشق دارد. شیدایی همان جنون همراه عشق است؛ ملازم ازلی عشق، جنون و شیدایی عاطف و معطوف هستند و مُرادف با یکدیگرند. حق انسان را به جنون ستوده است: اِنّهُ کانَ ظَلوُماً جَهولاً. عاشق مجنون است و مجنون را با «عقل » میانه ای نیست؛ ظلوم است و جهول. و اگر این جنون عشق نبود، با ما بگو که انسان آن امنتِ ازلی را بر کدام گُرده می کشید؟ کدام گُرده است که ثقل این بار صبر آوَرد، جز مجنون ظلوم و جهول؟ در چشم عاشق جز معشوق هیچ نیست. با عاشق بگو که در کار عشق عقل ورزد، نمی تواند. با عاشق بگو که در کار عشق انصاف دهد، نمی تواند، عشق همواره فراتر از عدل و عقل می نشیند؛ جنون نیز. و اصلاً عشّاق می گویند که این جنون عین عدل و عقل است. عاقلان می گویند: خداوند عادل است. عاشقان می گویند: بَل عدل آن است که معشوق می کند. عاقلان چون گرفتار بلا شوند، گویند شکیبایی ورزیم که این نیز بگذرد، اما عاشقان چون در معرکه بلا درآیند گویند: اگر با دیگرانش بود میلی چرا ظرف مرا بشکست لیلی؟ عاشقان عاشق بلایند. دُرّ حیات در احتجاب صدف عشق است و آن را جز در اقیانوس بلا نمی توان یافت؛ در ژرفای اقیانوس بلا. عاشقان غواصان این بحرند و اگر مجنون نباشد، چگونه به دریا زنند؟ کار عشق به شیدایی و جنون می کشد و کار جنون به تغزُّل؛ تغزل ذاتِ هنر است. جنون سرچشمه هنر است و همه، از آن « زمزمه های بی خودانه » آغاز می شود که عاشق با خود دارد، در تنهایی. جنونش را می سراید، و این یعنی تغزل. باباطاهر را ببین! « عریان » است از لباس عقل، و همین جنون برای آنکه شاعر شود کافی است: مو آن رندُم که عصیان پیشه دیرُم به دستی جام و دستی شیشه دیرُم اگر تو بی گناهی، رو مَلک شو من از حوا و آدم ریشه دیرُم
کار جنون به تغزل می کشد، و چگونه می تواند که نکشد؟ مگر چشمه می تواند که نجوشد؟ و چون می جوشد، مگر می تواند که غلغل نکند؟ چرا آب درعمق زمین نمی ماند و از چشمه ها فرامی جوشد؟ و این آب چیست و چرا در عمق زمین خانه دارد؟ دل « خانه جنون » است. پس ریشه شعر و تغزل نیز در دل است؛ در اعماق دل. اما دل نه آنچنان است که هر چه به عمق آن فرو روی از خود دورتر شوی؛ دل در عمق خویش به اصل وجود می رسد. از عمق دل راهی به آسمان ها گشوده اند. راز عشق را در این پیغام فاش کرده اند؛ ثُمّ استَوی اِلَی السّماءِ وَهِیَ دُخانٌ فَقالَ لَها و لِلاَرضِ ائتِیا طَوعاً اَو کَرهاً قالَتا اَتَینا طائِعینَ. « فرمود به آسمان و زمین که به سوی من بیایید، خواه یا نا خواه. گفتند: آمدیم از سر طوع و رغبت. » اینجا چه جای کُره است؟ و این عشق است، عشقی که آسمان ها و زمین را به سوی او می کشد. چون فرمود بیایید، دیگر چگونه آب از چشمه ها نجوشد؟ دیگر چگونه غزل ها ناسروده بمانند؟ حق با توست اگر فریاد اعتراض برداری که: « غزل فوران آتش است، نه جوشش آب. » آری، آتش درون است که فوران می کند. و راستی این غم چیست، که هم آتش است و هم آب؟ ناله هم آبی است بر سوز دل و هم بادی است که آتش را دامن می زند؛ یعنی قرار دل عشاق در بی قراری است. آب از چشمه ها می جوشد و تشنگان را سیراب می کند و باز به عمق زمین باز می گردد. غزل، گاه ترنم غلغل چشمه است: چو بر شکست صبا زلف عنبرافشانش به هر شکسته پیوست تازه شد جانش کجاست هم نفسی تا که شرح غصه دهم که دل چه می کشد از روزگار هجرانش و گاه فریاد هوهوی آتش فشان: این کیست این، این کیست این، هذا جنون العاشقین از آسمان خوش تر شده در نور او روی زمین بیهوشی جان هاست این یا گوهر کان هاست این یا سرو بستان هاست این یا صورت روح الامین ... تغزل بیان شیدایی و جنون است و ذاتِ هنر نیز جز این نیست: تغزل. فرمود بیایید که گیاه در جست و جوی نور، سر از خاک بیرون می کشد. فرمود بیایید که آفتابگردان جانب شمس را نگاه می دارد... و خودش را بنگر، شمسی دیگر است طالع شده بر افق جالیز؛ یعنی که عاشق تشبه به معشوق می کند. فرمود بیایید؛ پس دیگر چگونه انسان غزل نسراید؟
می سراید، اما حزین. دل بیت الاحزان است و از بیت الاحزان امید مدار که جز ناله حُزن بشنوی. یار، هجران گرفته است تا شوق وصل هماره باشد؛ اما هجران، شوق و حزن را با هم بر می انگیزاند. جهان بی حُزن گو مباد که جهان بی حزن جهان بی عشق است، اما این حزن نه آن حزن است که خواجه فرمود: « کی شعر تَر انگیزد خاطر که حزین باشد؟ » این، آن شرر است که دلسوختگان را بر جان و دل افتاده است تا لیاقت لقا یابند. آنجا دارالقرار است و قُلناَ اهبطوُا مِنها جَمیعاً حکایتِ هجران و بی قراری ماست، نوشته بر لوح فطرت. و هنر حکایت این بی قراری است، حکایت این غربت. و از همین است که زبان هنر زبان همزبانی است، زبان غربت بنی آدم است در فرقت دارالقرار... و همه با این زبان آُنس دارند؛ چه در کلام جلوه کند، چه در لحن و چه در نقش؛ اُنسی دیرینه به قدمتِ جهان. شهید مرتضی آوینیتهیه و تنظیم : بخش ادبیات تبیان
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 590]