تور لحظه آخری
امروز : جمعه ، 23 شهریور 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم (ص):هر كس دوست دارد خداوند هنگام سختى ها و گرفتارى ها دعاى او را اجابت كند، در هنگام آ...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها




آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1815216881




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

عشق نوشتن


واضح آرشیو وب فارسی:نیک صالحی: داستان- دوچرخه:داستان‌هايي كه نوجوانان نوشته‌اند خودكار:هر چه مجبورش مي‌كنم، نمي‌نويسد. به او مي‌گويم: «مگر من چه كرده‌ام؟» مي‌گويد: «آخر خيلي مي‌نويسي. ديگر خسته شده‌ام. تازه نوك مرا هم خيلي فشار مي‌دهي!» به حرفش اعتنايي نمي‌كنم و مي‌خواهم به نوشتن ادامه بدهم كه مي‌بينم باز هم تصميم ندارد بنويسد. مي‌گويم: «چرا اين‌قدر اذيت مي‌كني؟» او را روي ميز مي‌گذارم و خودكار ديگري برمي‌دارم كه يك دفعه از روي ميز بلند مي‌شود. در گوشه‌اي مي‌نشيند و آهنگ غم‌انگيز گريه‌اش همه‌جا را فرا مي‌گيرد. خودكاري را كه برداشته بودم سرجايش مي‌گذارم و او را برمي‌دارم. مي‌گويم: «چرا گريه مي‌كني؟» مي‌گويد: «آخر تو مرا درك نمي‌كني و به حرف‌هايم گوش نمي‌دهي.» مي‌گويم: «معذرت مي‌خواهم. تو به من قول بده كه دوباره بنويسي؛ من هم قول مي‌دهم هر چه مي‌گويي گوش كنم.» خودكارم قبول مي‌كند و من هم او را در آغوش مي‌گيرم و مي‌گويم: «خودكار عزيزم، دوستت دارم!» تصويرگري: زهرا بيرامي،خلخال من و خودكارم از آن پس هميشه با هم دوست بوديم تا روزي متوجه شدم كه خودكارم نمي‌نويسد. اول فكر كردم كه مي‌خواهد مرا اذيت كند، اما بعد دريافتم كه او مقصر نيست. از او پرسيدم: «چرا نمي‌نويسي؟» جواب داد: «به من نگاه كن! ديگر جوهري براي نوشتن ندارم.» ناگهان آواي بلند گريه‌اش در گوشم طنين افكند. بي‌اختيار مرواريدهاي اشكم روي گونه‌هايم ليز خورد و به زمين افتاد. حال بدون آن خودكار مهربان و با وفا چه مي‌كردم؟ چاره‌اي نداشتم. او را بوسيدم و به او گفتم: «هيچ‌گاه فراموشت نخواهم كرد!» خودكار ديگري برداشتم و به نوشتن ادامه دادم. شيرين جعفري از تهران عشق نوشتن انجام هر کاری اگر از روی میل و رغبت درونی و به دیگر سخن همراه با عشق نباشد، کاری بی‌روح و خسته‌کننده می‌شود. نوشتن هم از این قاعده مستثنا نیست. نویسندگان بزرگ با عشق به نوشتن توانسته‌اند آثاری ماندگار خلق کنند. داستان «خودکار» بیان‌کننده همین مسئله است. خودکار در این داستان اگر از نوشتن طفره می‌رود به دلیل آن است که نویسنده‌اش با عشق او را به دست نگرفته. دلیل اصلی اين كه ذهن ما به سمت چنین تفسیری مي رود آن است که نویسنده به صراحت بیان نکرده کسی که خودکار را به دست گرفته کیست، یک دانش‌آموز یا یک نویسنده؟ و نکته برجسته داستان همین است. تنهايي خيس روز دلتنگي بود. احساس تنهايي و دلتنگي وجودم را پر كرده بود و خسته از كارهاي روزانه روي تختم لم داده و مثلاً با خودم خلوت كرده بودم. مثل غروب‌هاي دلتنگ روزهاي جمعه در افكارم غرق شده بودم كه با صداي تق... تق... به خودم آمدم. پرده اتاق مانعي بود در برابر حس كنجكاوي‌‌ام. نگاه پرده را دوست نداشتم. با اين‌كه دلم نمي‌خواست از تختم جدا شوم، اما جستي زدم و قسمتي از پرده را به چنگ گرفتم، آن را كنار زدم تا روشنايي روز با اتاقم آشنا شود. نگاهي به شيشه خاك‌گرفته پنجره انداختم. تازه متوجه شدم اين صدا از برخورد دانه‌هاي درشت باران ايجاد شده. به منظره پشت شيشه دقيق شدم. بيرون حسابي باران مي‌باريد. به دلم كه برگشتم ديدم چه‌قدر دلم براي باران ‌تنگ شده و حسابي دلم براي باران لك زده است. پس باران مرا مي‌خواند. او هم مثل من تنهاست. حس بامزه تنهايي در وجود باران هم جلوه‌گر بود. به حياط رفتم. وقتي اولين دانه باران روي صورتم افتاد، دستان نامرئي‌اش را در دستانم حس كردم. با شوق محكم دستانش را فشردم و گفتم: «باران آماده شو!» تصويرگري: شادي كريمي،خوي باران هم تنها بود. به خودم كه آمدم ديدم حسابي خيس شده‌ام و از نوك بيني‌ام آب مي‌چكد. قصد برگشتن داشتم، اما بايد از باران تشكر مي‌كردم. مرا دوباره شاد و سبك كرده بود. به آسمان خيره شدم. متوجه شدم باران بند آمده. چه زود؟ چه بي‌خبر؟ هر چه نگاه كردم تا جواب خداحافظي را بگيرم، دريغ از يك قطره خداحافظي. صورتم از انتظار خسته شد. دلخور شدم. زمين را ديدم. حتي خبري از شيطنت‌هايش نبود تا خودم را در آينه زلالش ببينم. خشك خشك، انگار باراني نباريده است. به اتاقم برگشتم. روي تختم لم دادم.... تق‌... تق... باز هم صداي تق‌تق.... به پنجره نگاه كردم. بيرون حسابي باران مي‌باريد... الهه جويا از بابل غصه نخور غصه نخور نيمچه نهال زردآلوي من! تو هم فردا بزرگ مي‌شي، مثل اون درخت زردآلوي بزرگ. مثل او سايه و ميوه مي‌دي. مي‌بيني چه خوبه؟ حتماً مفيد مي‌شي! مي‌دونم حوصله‌ات سر مي‌ره. مگه يادت نيس چند روز پيش فكر مي‌كردي دنيا تا لبه باغچه است يا چند روز قبل كه زير خاك بودي؟ حالا چي كه كل حياط رو مي‌بيني؟! غصه نخور تو رو به خورشيد مي‌ري، ولي من چي؟! دوروبر تو بلبل‌هاي شاعر مي‌آن، ولي دوروبر من چه كساني هستن؟! هيچ مي‌دوني چه‌قدر سخته از بالا به پايين بياي؟! تو كم‌كم مي‌ري بالا، ولي من روز به روز مي‌آم پايين. تو اول خاك، بعد باغچه، بعد حياط و بعد كوچه، ولي من چي؟ اول دنياي خيلي بزرگ رو مي‌بينم، آخرم مي‌رم زير خاك، مث اول‌هاي تو! كاش من مثل درخت انگور كنارت باشم كه رفته خونه همسايه. من حتي دو قدم نمي‌تونم از اين پوست استخوان دور بشم! غصه نخور نيمچه استخوان زردآلوي من! عباس منتظري شاد از همدان مرگ و زندگی «غصه نخور» داستانی است در ستایش حیات و در آن شاهد تقابل مرگ و زندگی هستیم. در یک طرف باغچه است با نیمچه نهال زردآلو و در طرف دیگر مشتی پوست و استخوان که روی زمین افتاده و قدرت حرکت ندارد. گرچه به‌طور واضح بیان نشده که این مشتی پوست و استخوان کیست؛ اما با توجه به جمله «می‌دونی چه‌قدر سخته از بالا به پایین بیایی؟» می‌توانیم بفهمیم او یک پرنده است، پرنده‌ای که روزی در آسمان‌ها سیر می‌کرد و اکنون گوشه‌ای افتاده و شاهد حیات کند، اما همیشگی باغچه است. لحن سوزناک راوی تأکیدی است بر از دست دادن زندگی و یادآوری به دیگران برای با ارزش دانستن آن. منبع:




این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: نیک صالحی]
[مشاهده در: www.niksalehi.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 208]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


فرهنگ و هنر

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن