واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: اخلاص شهدا
درس (4)در عملیت «بدر» که بنا به مصالحی نیروهای اسلام از مواضع متصرف شده تغییر مضوع دادند، چهار تن از براردان گردان والفجر لشکر المهدی(عج) به اسامی شهید بدیعی، شهید جاویدی، شهید اشرافی و برادر اسدالله کریمی اسیر شدند، شهید جاویدی که نارنجکی را نزد خود نگه داشته بود، توانست با پرتاب آن به سمت دشمن، از حلقه محاصره فرار کند و برادران خود را هم نجات دهد. این چهار تن عهده بستند که این ماجرا را تا زمان شهادتشان برای احدی بازگو نکنند و حال که سه تن از آنها به فیض شهادت نائل آمده اند، تنها نفر بازمانده (برادر کریمی) این حماسه را تعریف کرده است.دفترچه خاطرات خانواده شهید – مرکز حفظ آثار سپاه.***در ایامی که برادرم «مسلم» در جبهه بود، اصلاً دوست نداشت عکس یادگاری از حضور خود در جبهه بگیرد. با اخلاصی که داشت می گفت: «شاید این برای من باعث غرور شود، یا موجب تظاهر و ریا برای من باشد. به همین خاطر اکنون حتی یک عکس از او (در منطقه) را در دسترس نداریم.»به نقل از برادر شهید «علی خواجه علی».***وقتی «بهبود» می خواست به جبهه برود، سنش کم بود. با زیرکی خاصی که داشته دست در شناسنامه اش برد و دو سال به آن اضافه کرد.قبل از اعزام به جبهه، در بسیج محل نگهبانی می داد. او حتی در شب هایی که نوبت نگهبانی او نبود هم به پایگاه بسیج می آمد، اما به این هم راضی نمی شد، چون بدون اینکه به مسؤول بسیج بگوید مخفیانه در پایگاه مقاومت دیگری ثبت نام کرده بود و شب ها در ان محل هم نگهبانی می داد!در جبهه بارها اتفاق می افتاد که سهم خوردنی خود را به بچه ها می داد و در هنگام خواب، بدون اینکه کسی ببیند و بداند رختخواب بچه ها را در سنگر مرتب می کرد.یکی از همرزمان نوجوان بسیجی شهید «بهبود بردبار».***«مرتضی» واقعاً مخلص بود. فقط برای رضای خدا کار می کرد. در بعضی جاها که او را می شناختند، خود را با اسم مستعار معرفی می کرد. بعد از فتح فاو که گردان او در این عملیات قش مهمی ایفا کرده بود، وقتی خواستند با او مصاحبه و فیلم و نوار تهیه کنند، تمارض کرد و خوابید تا از او فیلمبرداری نشود، چون خود را صاحب هیچ نقشی نمی شناخت و پیروزی ها را از آن شهیدان می دانست.برادر شهید «حسن بامیری».***سالی که با شهید «احمد رحیمی» به مکه مشرف شدیم، شنیدم در بیابان عرفات می گفت: «خدایا! می خواهم در جایی از جبهه بمیرم که کسی مرا نبیند و جز تو کسی صدایم را نشنود.»در آخرین باری که می خواست به جبهه برود وقتی دخترش را در آغوش گرفت تا با او وداع کند، همین که خواست صورت او را ببوسد، ناگهان از این کار خودداری کرد تا مبادا محبت پدری و تعلق به فرزند آهنگ حرکت او را به جبهه کُند نماید.طلبه ی شهید «محمد سهابی».***در تمام دعاهای توسل و کمیل که در لشکر تشکیل می شد، همه بچه ها بودند. اما من شهید «علی کلانتری» را نمی دیدم و این برای من عجیب بود که چرا او در این مجالس شرکت نمی کند. مشتاق شدم که تحقیق کنم. دعای کمیل که تشکیل شد همه بچه ها آمدند ولی من علی را ندیدم. چراغها را خاموش کردند و دعا شروع شد. مشغول خواند دعا بودم که صدای گریه ای شنیدم. حدس زدم صدای علی است. بیشتر دقت کردم، خودش بود که پشت دیوار مسجد با صدای بسیار آرام گریه می کرد و دعا می خواند.به این ترتیب معلوم شد علی وقتی چراغ ها را خاموش می کنند، تاریکی کامل می آید و پشت ستون می نشیند و قبل از اینکه چراغ ها روشن شوند حسینیه را ترک می کند.بسیجی شهید «صادق مهدی پور».***چندی پیش یک بسجی که در هنگام تشییع جنازه «عباس» در قزوین، از طریق عکس او را شناخته بود، به خانه آم و خاطره ای را رای ما تعریف کرد که همگی ما منقلب شدیم. می گفت: «یک شب من با اساحه جلوی در مسجد کشیک می دادم. نیمه های شب که هوا خیلی سرد بود، برادری پیش من آمد و پس از سلام و احوالپرسی گفت: «برادر، من یکی از بسیجیان اصفهان هستم. اسلحه ات را پیش خودت نگهدار و بخواب. من چند ساعتی به جای تو همین جا پاس خواهم داد.» من اول به او شک کردم و با خود گفتم نکند قصد سویی داشته باشد! ولی چون اسلحه در دستم بود بالاخره با اصرار او محل مناسبی را پیدا کردم و استراحت نمودم. موقع اذان سحر بود که آن برادر مرا از خواب بیدار کرد و خود برای نماز به داخل مسجد رفت. من دیگر او را ندیدم. زمان تشییع جنازه قتی عکس او را دیدم، متوجه شدم این همان برادری است که یک شب جای من پاسداری داده است.»پدر سرشکر خلبان شهید «عباس بابایی»منبع: کتاب سروده های سرخمطالب مرتبط:اخلاص شهدا(1)اخلاص شهدا(2)اخلاص شهدا(3)
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 278]