واضح آرشیو وب فارسی:خراسان: حاشيههاي خواندني ديدار رهبر معظم انقلاب با خانواده شهيدان « مصطفي احمدي روشن» و«داريوش رضايينژاد»
حاشيههايي از ديدار رهبر معظم انقلاب با خانواده شهيدان مصطفي احمدي روشن و داريوش رضايينژاد، از سوي دفتر حفظ و نشر آثار حضرت آيتالله خامنهاي منتشر شد.
به گزارش ايسنا، گزيده اي از اين حاشيه ها در پي مي آيد:
حاشيههاي ديدار رهبر معظم انقلاب با خانواده شهيد احمديروشن
همچنين حاشيههايي از ديدار رهبر معظم انقلاب با خانواده شهيد مصطفي احمديروشن، از سوي دفتر حفظ و نشر آثار مقام معظم رهبري منتشر شد.
* وقتي ميهمان وارد خانه شدند پدر مصطفي از جا بلند شد و جلو رفت و گفت: خوش آمديد و او را بغل كرد. وقتي آقا هم دست به گردن پدر مصطفي انداختند، من پشت سر ايشان بودم و صورت پدر مصطفي را ميديدم. انگار دو پدر فرزند از دست داده، داشتند به هم سرسلامتي ميدادند. مادر شهيد شيواتر سلام كرد: «سلام آقا» و بعد عليرضا را گرفت سمت رهبر و ادامه داد: خيلي وقته منتظرتونه. پدر مصطفي كه از آغوش رهبر جدا شد، عليرضا دست انداخت به گردن رهبر. فكر كردم الان غريبي ميكند ولي نكرد. مادر مصطفي گفت: علي! آقا را ببوس مادر! و عليرضا رهبر را بوسيد. آقا به محافظي كه كنارشان بود گفتند: عصاي من را بگيريد. عصا را كه دادند، عليرضا را بغل كردند. عليرضا كه جا خوش كرد در بغل رهبر، زنها نتوانستند صداي گريهشان را مثل اشكها پنهان كنند. هرچند مادر و همسر شهيد هنوز مقاومت ميكردند.
* ساعتم را نگاه كردم. هنوز يك دقيقه نشده بود از ورود رهبر به منزل كه ايشان گفت: خوب! خدا درجات اين شهيد عزيز ما را متعالي كند، با شهداي صدر اسلام، با شهداي بدر و احد، با شهداي كربلا محشور كند انشاءالله.اين خلاف رويه ايشان بود كه اينقدر بيمقدمه شروع كنند در خانه شهيدي به صحبت. اول معمولا مينشستند و ميشناختند و گپوگفت ميكردند ولي اينجا نه. بعد هم برايم جالب شد كه نگفتند «شهيدتان»، گفتند «شهيد ما». البته فرصت شد تا من خودم هم چهره رهبر را ببينم؛ جدي، با هيبت، با ابهت، كمي غمگين و ناراحت و البته مصمم. اين هم چهرهاي نبود كه در 6 7 خانه شهدا كه قبلا تجربه رفتنشان را داشتم از ايشان ديده باشم. معمولا شاد، سرزنده و با نشاط بودند. «دو ارزش در جوان شما به خوبي تبلور پيدا كرد كه هركدام به تنهايي مايه افتخار است. يكي جنبه علم و تحقيق و تسلط بر كار مهمي كه زير دستش بود... اين يك بعدش است كه مايه افتخار است هم براي خانواده و اطرافيان، هم براي ما. بعد دوم اهميتش بيشتر است كه همان بعد معنوي و الهي است. بعد دوم همان چيزي است كه او را آماده ميكند براي شهيد شدن. حالا البته شهيدشدن براي ما كه اهل دنيا هستيم، براي شما كه پدر و مادر و همسر هستيد و محبت داريد نسبت به او، تلخ است چون در عرصه ظاهر زندگي فقدان است؛ از دست دادن است؛ اين پوسته شهادت است... لكن اصل شهادت چيزي غير از اين است، برتر از اين حرفهاست.
* عليرضا همچنان روي پاي رهبر نشسته بود و با انگشتان كوچكش بازي ميكرد. همه مبهوت صحبتهاي عميق و بيمقدمه رهبر شده بودند.
«اينها در راه خدا و پيشرفت اسلام شهيد شدند. مسأله اينها فقط اين نيست كه ما ميخواهيم از دنيا عقب نباشيم به لحاظ علمي، اين تنها نيست يعني، اين هست به علاوه يك چيز مهمتر و آن اينكه ما با حركت علميمان اسلام را سربلند ميكنيم. از اول انقلاب يكي از بمبارانهاي شديدي كه عليه ما شده اين بوده كه اسلام انقلابي كه در يك كشوري حاكم شد و مردم متعبد شدند ديگر راه علم و تمدن بسته ميشود، اين جزو تهمتهايي بوده كه از اول به ما ميزدند. خوب اوايل كار هم كه ما راهي نداشتيم براي رد اين تهمت. سالهاي اول و دهه شصت، هنر جوانهاي ما مجاهدت بود، ايمان بود. خوب دنيا قبول كرد، گفت: بله ايمانشان خوب است، ولي پيشرفت علم و تمدن و زندگي امكان ندارد. اين جوانها اين ادعا را باطل كردند. چه اين شهيد چه سه شهيد قبلي، جوانهايي كه عرصههاي علمي را تصرف كردند و در آنجا حرف نو به ميدان آوردند و هويت پيشرونده و استعداد برتر خودشان را و قابليتها و استعدادهاي خودشان را نشان دادند، اينها آبرو درست كردند براي نظام جمهوري اسلامي. اين بخش دوم فضيلت اينهاست و همين هم موجب شد خدا به اينها توفيق شهادت بدهد و درجاتشان را عالي كند.
... براي شما هم شهيد از دست نرفته؛ مثل پولي كه در بانك است. پول در خانه نيست ولي هست. مثل پولي كه گم ميشود يا دزديده ميشود نيست. شهيد شما پيش شما نيست، در خانه نيست، ديگر نميبينيدش، ولي هست و كجا به دردتان ميخورد؟ روزي كه انسان از هميشه فقيرتر است. خدا انشاءالله بهتان صبر بدهد.»
* وقتي آقا داشتند قرآني به رسم هديه به همسر شهيد ميدادند، زن جوان لبش لرزيد و بعد چشمهايش. شايد داشت فكر ميكرد ايكاش مصطفي بود و اين روز باشكوه را ميديد كه رهبر چانه كوچك عليرضايشان را ميگيرد و ميبوسد و قرآن مينويسد به يادگار و هديه ميدهدشان. وقتي قرآن را گرفت آرام گفت: مصطفي خواب ديده بود بالاي تپهاي شما به سرش دست كشيديد.
رهبر پرسيد:« كي؟» همسر شهيد جواب داد: 20 روز پيش حدودا. و بعد يك خواهش كرد از رهبر: آقا توي نماز شبهاتون عليرضا را دعا كنيد، براي صبرش! و رهبر قول داد.
حاشيههاي ديدار رهبر معظم انقلاب با خانواده شهيد رضايي نژاد
* از همان لحظه ورودمان، دختربچه شروع ميكند به ورجه وورجه توي اتاق. اسمش «آرميتا»ست؛ آرميتا رضايينژاد؛ دختر شهيد داريوش رضايينژاد. 5 ساله است. از او ميپرسم «اون روز چي شد؟» و آرميتا جواب ميدهد: «بابام رو با تفنگ كشتن. من بالا سرش بودم. مامان جيغ ميكشيد. من رفتم خونه همسايهمون. بابا رو بردن بيمارستان. بعد رفتم خونه عمو خوابيدم. چون مامان نبود.» ميپرسم: «كي بابات رو كشت؟» ميگويد: «اسراييليا. اسراييل جزيره آدم بدهاست. آدم خوبا رو شهيدشون ميكنن.» ميگويم: «ميخواي چيكارشون كني؟» ميگويد: «اول دستگيرشون ميكنيم. بعد ميندازيمشون جهنم.» جهنم را آنقدر سفت و سخت ميگويد كه خندهام ميگيرد و ميپرسم: «خودت؟» ميگويد: «نه. پليسا ميگيرنشون. خدا هم ميندازدشون جهنم.» جوابش به نظر قانعكننده ميرسد.
* بالاخره چند دقيقه انتظار به پايان ميرسد. ساعت حدود 7:45 است كه مادر به همراه دختر به استقبال آقا ميروند. لابهلاي صحبتهاست كه آرميتا نقاشياش از مادر را به مهمان نشان ميدهد. وقتي از او ميخواهند نقاشي را توضيح بدهد، ترجيح ميدهد نقاشي را بگيرد تا كاملش كند و از آن طريق حرفش را بزند. انگار هنوز يخش براي حرف زدن باز نشده. ميخواهد همانجا روي زمين نقاشي كند اما آقا او را كنار خودشان ميآورند و ميز كنار دست خودشان را هم براي «آرميتا خانوم» خالي ميكنند تا همانجا مشغول نقاشي شود. آرميتا اما بعد از چند دقيقه نظرش عوض ميشود. نقاشي را رها ميكند و ميدود و نقاشي «پري دريايي»اش را از اتاق ديگر ميآورد و به دست رهبر ميدهد.
* آرميتا كه حالا يك نقاشي ديگر هم كشيده، آن را به رهبر نشان ميدهد: «اين خودمم.» توي اين نقاشي، آرميتا دو جفت بال دارد كه بعدا به من ميگويد قرار است با آنها تا «اون ور دنيا» پرواز كند. آقا هم حرفشان را قطع ميكنند و باز دختر را نوازش ميكنند؛ البته از همان موضوع حساس براي دختربچهها ميگويند: «چه موهاي بلندي!» مادر كه ظاهرا فكر ميكند شايد بلندبودن موها چيز خوبي نبوده، فوري توضيح ميدهد: «باباش خيلي اين موها رو دوست داشت. براي همين آرميتا نميذاره كوتاهش كنيم.» اما رهبر با يك حديث منظورشان را تكميل ميكنند: «روايتي از امام صادق(ع) داريم كه فرموده موهاي «ام سلمه» همسر پيامبر(ص) آنقدر بلند بوده كه آن را به «هجل» (پابند)ش ميبسته و وقتي ميايستاده، از زيبايي مثل «پري» ميشده است.» خيلي برايم جالب است كه آرميتا هم وقتي خودش را با موهاي بلند نقاشي كرد، ترجيح داد نقاشياش، تبديل به تصوير يك پري بشود.
*مادر شهيد صحبتها را برميگرداند به ماجراي شهيد و اين كه در جواب آشناياني كه پيشرفتهاي كشور را كوچك ميدانستند، جواب ميداده: «ما پيشرفتهايي كردهايم كه فعلا لازم نيست كسي بداند.» و اين خاطره، انگار داغ رهبر را تازه ميكند تا ايشان هم خاطرهاي تعريف كنند: «البته بعضيها غرض ندارند. اما باور نميكنند. اون اوايل كه هنوز نطنز كامل نبود و تازه يكي از اين آبشارهاي 64 تايي را راه انداخته بودند، يكي از دانشمندان فيزيك كشور كه هم پيرمرد خوبي است و هم از نظر علمي برجسته است، نامهاي به من نوشت كه شما واقعا باور كردهايد؟ من هم نوشتم كه ايشان را در جريان ماجرا قرار بدهند.» آقا البته تاكيد ميكنند كه «پيشرفت كار جوانهاست. موتور حركت، جوانها هستند. پيرها، تجربهشان مفيد است.» و بعد اشاره ميكنند كه زماني موانع ذهني دروني و موانع بيروني و البته خيانتها اجازه پيشرفت به ما نميداد.
* ديگر كمكم وقت خداحافظي ميرسد. رهبر قرآنهايي را به يادگار به همسر و مادر شهيد هديه ميدهند. آرميتا هم از دور سرك ميكشد كه ببيند رهبر چه چيزي در آنها مينويسند. بعد هم كه مادرش قرآن را ميگيرد، آن را توي دست مادر ميبوسد. رهبر از آرميتا اجازه ميگيرند كه يكي از نقاشيهايش را بردارند. آرميتا اجازه ميدهد: «باشه. همين رو ببر.» و آقا نقاشي آرميتا از خودش را برميدارند.
چهارشنبه|ا|5|ا|بهمن|ا|1390
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: خراسان]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 263]