واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: تویی که نشناختمت…
کودکم در تب میسوزد. ماندهام حیران که چه کنم. کیف پولم را جستجو میکنم، آنقدر که بتوانم دو تا بلیط اتوبوس بگیرم که بروم و برگردم، اما به کجا؟ چگونه؟ هوا گرم است. بسیار هم گرم. کودکم را برهنه میکنم و با آب سرد تنش را میشویم. لحظهای آرام میگیرد و باز بیقراری میکند. نمیدانم به کجا روی آورم و از چه کسی کمک بگیرم. بغض خفهام میکند. از ته دل فریاد میزنم خدا! توی راه پلهها، صدای رفت و آمد میپیچد. بغل دستیها گاهی چپ هستند، گاهی ملیگرا، گاهی بنیصدرچی! هر کدام که صرف کند! معمولاً توی سوراخ خانهشان چپیدهاند، مگر موقعی که میخواهند سوار بنز آخرین سیستم مرحمتی بابا جان شوند و خانم بچهها را ببرند گردش. نکبت زندگی میکنند و وقتی میپرسی چرا، میگویند باید مثل خلق زندگی کرد. آنقدر خلق خلق کردهاند و سر ماه پا بیخ خرمن گذاشتهاند که اجازهشان را بگیرند که دلم از هر چه خلق است، به هم میخورد.لای در را باز میکنم که ببینم چه خبر شده! یکیشان از سوراخ خانه بیرون آمده و جعبه شیرینی به دست پلهها را گز میکند. صورت مرا که از لای در میبیند، جعبه را به طرفم میگیرد. با تعجب نگاهش میکنم. مدتهاست حوصله حرف زدن ندارم، از بس که ضد و نقیض شنیدهام. آنها به من شک دارند. خیال میکنند چون نماز میخوانم به قول خودشان از آن طرفیها هستم. میپرسم، «بابت؟» با ذوقی اضطرابآلود میگوید، «تموم شد!» میپرسم، «چی؟» نیشش باز میشود و من یکهو دلم به هم میخورد از دیدن دندانهای زرد نیکوتین زدهاش! میگوید، «دیکتاتوری» میگویم، «به سلامتی! دیکتاتوری کی؟» حوصلهاش سر میرود. میگوید، «اصول دین میپرسی پروین خانم؟ شیرینیات را بخور. شما را چه به این حرفها!» میگویم، «لطفتان زیاد! خودتان بخورید که رنگتان شده مثل میت!» در را میبندم و به سراغ کودکم میروم که از تب مینالد. چارهای نیست، باید فکری کنم. دوباره کیفم را جستجو میکنم. هیچ چیز جز کارت دانشجویی ندارم. تنم سرد است. دو سه روزی است که من هم غذا نخوردهام و فقط سعی کردهام کودکم درست تغذیه شود. بغلش میکنم. مانتو را به تنم میکشم و روسری را به سرم. کودکم سنگین است. دکتر میگوید خدا رحم کرد نداری و قوارهاش سه برابر همسن و سالهایش است. از تمام زندگی، فقط توانستهام حس مسئولیتم را در ببرم.کوچه و خیابان وضع عادی ندارند. بعضیها گریانند، و معدودی شادمانی اضطرابآلودی دارند، ولی اغلب مردم گیج و متحیرند. وسط میدان میرسم و به اطرافم نگاه میکنم. هرم آفتاب، استخوانم را میسوزاند. حیرانم. چه کنم؟ چشمم به شیرینیفروشی کنار میدان میافتد. بیاختیار راه میافتم. وارد شیرینی فروشی که میشوم، تردید میکنم. چاره نیست. پیش میروم. شیرینی فروش چشمهایش شده کاسه خون. حوصله حرف زدن ندارد و فقط هر چند دقیقه یک بار با دستمالی چشمهایش را پاک میکند. میخواهم برگردم. او از من مصیبزدهتر است. کودکم را در آغوش میفشارم و برمیگردم. صدایم میزند. «چه کار داشتین خانم؟» تازه یادم میآید چه کار داشتهام. حرارتی که از پوست تن بچه بیرون میزند، شرم و حیا را میسوزاند. پیش میروم. کارت دانشجوییم را جلوی او میگذارم. لحظهای نگاهم میکند و بعد به کارت و بیآنکه حرف بزنم، پانصد تومان از کشوی مغازه بیرون میکشد و به من میدهد و با بغض میگوید، « برو خانم! زودتر برسونش دکتر! «مرددم که پول را بردارم یا نه، اصرار میکند که کارتم را پس بدهد، نمیگیرم. میگویم، «بماند گرو!» میخواهم راه بیفتم که میبینم باز چشمهایش را پاک میکند. با تردید میپرسم، «طوری شده آقا؟» میگوید، «بیچاره شدیم.» حواسم میرود طرف جنگ و جبهه و یکمرتبه دلم از جا کنده میشود، «نکند؟» میفهمد که به کلی از قافیه پرت هستم. میگوید، «شانس آوردی که با این حالات هنوز خبر رو نشنیدی. برو.»بیرون میآیم و جلوی اولین تاکسی را میگیرم و میگویم، «بیمارستان شهدا!» خستهام. کودکم مینالد. ای کاش من هم میتوانستم بنالم. راننده رادیو را روشن میکند و من تازه متوجه میشوم چه خبر شده. راننده سری تکان میدهد و می گوید، «خدا عاقبتمونو به خیر کنه با این بیدینها!» لابد میفهمد گیجم، چون ادامه میدهد، «هیچی حالیشون نیست نامسلمونا. بگو اگه مردین بیاین مثل آدم، رودررو بجگین تا معلوم بشه مرد کیه نامرد کیه!» جواب نمیدهم. میپرسد، «مریضه؟» سرم را تکان میدهم. میپرسد،« چهاش شده؟» سرم را تکان میدهم که نمیدانم. حس میکنم تتمه عزت و حرمتم را با آن کارت در مغازه شیرینی فروشی جا گذاشتهام. به بیمارستان میرسم، همینقدر میتوانم کودکم را در آغوش دکتر بیندازم که مرا میشناسد و جان کندنم را برای مراقبت از کودکم، اما طوری نگاهم میکند انگار این منم که باید بستری شوم! او هم نگران است. بچه را که میگیرد، پشت سرش کش میخورم. معاینهاش که میکند، میگوید، «خدا رحم کنه. بدجوری اوضاع ریخته به هم.» میپرسم، «کی؟ چی؟» میگوید، «نشنیدی؟ دفتر حزب. دکتر بهشتی وهفتاد هشتاد نفر دیگه!» میگویم، «امام که سالمان؟» میگوید، «آره، با اون قلب... خدا رحم کنه!» خدا رحم میکند. به تمام کسانی که مخلصانه فرزندانشان را فرستادند تا با مشت گره کرده، بزرگترین قدرت خاورمیانه را بیندازند بیرون و امروز با اندکی سلاح، در مقابل کسی ایستادهاند که همه کشورهای دنیا با اندکی سلاح، در مقابل کسی ایستادهاند که همه کشورهای دنیا حمایتش میکنند. خدا رحم میکند، گیریم که آن بچه سرمایهدار جفنگ، ده تا جعبه شیرینی بخرد.***از سر خاک مادر، آقا جان و مرحوم طالقانی برگشتهام و میان آرامگاه شهدای هفت تیر و شهدای دفتر ریاست جمهوری سرگردان ماندهام. به هر طرف میچرخم، نامی را میبینم که تنم را میلرزاند. یادم از دکتر فیاض بخش میآید که در روزهای مبارزه که هر زخمی، حجتی بود بر دستگیری و گرفتاری، با چه همتی به مداوای زخمیها میپرداخت. یادم از دکتر عباسپور میآید که چه با ذکاوت بود و... دیگرانی که مادر دهر چه خون جگرهایی خورده بود تا آنها را به ثمر برساند. چه باید بکنم؟ مینشینم و فاتحهای و در دل دعا میکنم که روزگاری، قلمی را که خداوند به آن قسم خورده است، در راه افشای مظلومیت آنان به کار گیرم.اینک 25 سال گذشته است و من از میان اوراق تاریخ و سخنان کسانی که با خون دل، لب فرو بسته بودند، به بازکاوی شخصیت کسی پرداختهام که پیوسته صدای با صلابت و محکمش در گوش من ندا سرداده است که، «بهشت را به بها میدهند و به بهانه نمیدهند.» پروین قائمی
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 280]