پرچم تشریفات با کیفیت بالا و قیمت ارزان
پرواز از نگاه دکتر ماکان آریا پارسا
دکتر علی پرند فوق تخصص جراحی پلاستیک
تجهیزات و دستگاه های کلینیک زیبایی
سررسید تبلیغاتی 1404 چگونه میتواند برندینگ کسبوکارتان را تقویت کند؟
چگونه با ثبت آگهی رایگان در سایت های نیازمندیها، کسب و کارتان را به دیگران معرفی کنید؟
بهترین لوله برای لوله کشی آب ساختمان
دانلود آهنگ های برتر ایرانی و خارجی 2024
ماندگاری بیشتر محصولات باغ شما با این روش ساده!
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
قیمت انواع دستگاه تصفیه آب خانگی در ایران
نمایش جنگ دینامیت شو در تهران [از بیوگرافی میلاد صالح پور تا خرید بلیط]
9 روش جرم گیری ماشین لباسشویی سامسونگ برای از بین بردن بوی بد
ساندویچ پانل: بهترین گزینه برای ساخت و ساز سریع
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
تعداد کل بازدیدها :
1851407066
مرلوپونتي و تناقض مسيحيت(2)
واضح آرشیو وب فارسی:فان پاتوق: خداي بيروني (خداي پسر)
از نظر مرلو-پونتي تجسد (incarnation) همه چيز را تغيير داد. از زماني كه خدا از آسمان به زمين آمد و در كالبد عيسي مسيح جاي گرفت، خداي درونی به خداي بيروني تبديل شد و «حكومت خداي پسر» آغاز گشت. او در زمان خاص و مكان خاص ديده شد، مكانهايي كه اكنون به زيارتگاه تبديل شدهاند. سخنان، اعمال و نحوة مرگ او در كتابها ثبت شد و به تاريخ پيوست. از آن زمان به بعد راه رسيدن به خدا ديگر تأمل در نفس خود نيست بلكه «شرح و تفسير پيام مبهمي است كه نيرويش هرگز به پايان نميرسد. به اين معنا، مسيحيت بطور كامل در مقابل «مكتب اصالت روح (spiritualism)» قرار دارد (Merleau-Ponty, 1964 A, P.175). مسيحيت مسأله تمايز ميان جسم و روح و درون و بيرون را بار ديگر مطرح كرد. هگل ميگفت تجسد «محور تاريخ جهان» است و تمام تاريخ پس از اين رويداد فقط ظهور نتايج آن است. تجسد برداشت ما را از دين تغيير داد. دين با يك حركت ديالكتيكي از خداشناسي به انسان شناسي تبديل شد. «شايد در نهايت دين مبتني بر خدا – انسان – را – آفريد، با ديالكتيكي اجتنابناپذير به انسان شناسي برسد نه به خداشناسي» (P.76). فرود آمدن خدا و در قالب جسم قرار گرفتن او نشان داد كه خدا خودكفا و بينياز نيست، گويي او بايد اين كار را ميكرد تا كمال خودش را تكميل كند. تجسد ثابت كرد كه جهان و انسان نه تنها افول بيهوده از كمال اوليه نيستند بلكه براي رسيدن به كمال برتر ضرورت دارند. به عقيدة هگل خدا به منظور دست يافتن به هويت خود آگاه كاملش بايد به خودش در فرايندهاي ديالتيكي و تكاملي انسان، جهان و تاريخ تجسد بخشد. «خدا ديگر بطور كامل خدا نيست، و خلقت نميتواند به كمال برسد مگر اينكه انسان آزادانه خدا را تصديق كند و از طريق ايمان، خلقت را به او بازگرداند» (P.175). پس از تجسد گناه معناي جديدي پيدا كرد. انسان نميتواند به سوي خدا بازگردد مگر اينكه قبلاً از او جدا شده باشد؛ پس ما نبايد افسوس بهشت از دست رفته را بخوريم زيرا در اين بهشت انسان همچون حيواني تحت قانون طبيعي خدا زندگي ميكند. «از طريق گناه است كه او ] انسان [ به خير و شر معرفت پيدا ميكند و با دست يافتن به آگاهي، انسان ميشود … گناه واقعي است و به عظمت و جلال خدا كمك ميكند» (P.176).
از زماني كه خدا وارد جهان شد جهان ديگر صرفاً «تركي در يك الماس بزرگ سرمدي» نيست بلكه اهميتي خاص پيدا كرده است زيرا محل جلوس خدايي است كه در آن كل عالم را رستگار كرد. انسان، جهان و تاريخ ديگر بيهوده نيستند زيرا كاري براي انجام وجود دارد. معنا، حقيقت و ارزش انتظار ما را ميكشند. انسان به منظور زندگي كردن براي خدا لازم نيست از جهان كنارهگيري كند و مانند رواقيان به درون خود پناه ببرد. دين ديگر گريز از تاريخ نيست بلكه ورود به واقعيت تاريخي است. فرد مسيحي اكنون انساني در ميان انسانهاست. او، مانند خداي پسر يعني عيسي مسيح، در جهاني كه آميخته از خير و شر است درگير ميشود و تناقضهاي موجود ميان خير و شر، نور و ظلمت، و درستي و نادرستي را تجربه ميكند. به همين دليل، همان طور كه كيركگور فكر ميكرد، نميتوان گفت «من مسيحي هستم» آنگونه كه ميگوييم «من قد بلند هستم» يا «من قد كوتاه هستم». مسيحي بودن به معناي زندگي كردن در ميان سلسلهاي از تناقضها و ابهامهاي گيج كننده است و از همين روست كه مرلو-پونتي معتقد است مسيحي بودن در عين حال به معناي مسيحي نبودن است. انسان، كه نه كاملاً خوب است و نه كاملاً بد، نميتواند صادق باشد زيرا صداقت مستلزم داشتن طبيعتي معين و عاري از ابهام است. انساني كه درگير در جهان است نميتواند خودش باشد و بنابراين توانايي صداقت را ندارد. اما آنچه در «دين پسر» اهميت دارد صداقت نيست، ايمان است و ايمان در مواجهه با امور نامشهود معنا پيدا ميكند. ايمان نوعي وفاداري است كه نيازي به ضمانت ندارد و بنابراين هرگونه صداقتي را كنار ميزند. از اينرو، فرد مسيحي با خدا و كليسا قطع ارتباط نميكند حتي اگر در ابتدا احكام آنها را نفهمد، و در شعاير ديني شك نميكند حتي اگر اين شعاير او را به خوشبختي نرسانند.
تناقض ميان خداي دروني و خداي بيروني
توضيحاتي كه در مورد خداي دروني و خداي بيروني داده شد نشان ميدهد كه آن دو با هم ناسازگارند.(5) مرلو-پونتي معتقد است تناقض موجود در مسيحيت ريشه در اين ناسازگاري، كه به تعبير ديگر ميتوان آن را ناسازگاري ميان دين پدر و دين پسر دانست، دارد. «متناقضنماي مسيحيت و مذهب كاتوليك اين است كه آنها هرگز نه با خداي دروني قانع ميشوند و نه با خداي بيروني بلكه همواره ميان يكي از اين دو به سر ميبرند» (Ibid). مسيحيان ميخواهند به هر دو دين عمل كنند اما نميتوانند خودشان را بطور كامل وقف يكي از آن دو كنند؛ در نتيجه، مجبورند ميان آنها در نوسان باشند و همين امر آنان را دچار تناقض ميكند. آنان آمادهاند كه زندگيشان را از دست بدهند اما فقط به اين دليل كه ميدانند با از دست آن رستگار خواهند و زندگيشان را دوباره بدست خواهند آورد. ايمان عبارت است از اعتماد كردن و جست زدن در تاريكي، فرد مسيحي ايمان ميآورد و اعتماد ميكند اما صرفاً به اين دليل كه ميداند كسي كه به او اعتماد ميكند خداست و او را ايمن نگه ميدارد. مسيحيت مبتني بر ايمان است و باورهاي فرد مسيحي، از جمله باور او به آموزه تجسد، بر اساس ايمانش استوار است، اما كليسا اعلام ميكند «كسي كه در توانايي عقل براي اثبات وجود خدا شك داشته باشد كاتوليك نيست» (Ibid). كليسا تجدد خواهان را نكوهش ميكند زيرا آنان ميخواهند خدايي را كه قلب دريافته است جايگزين خداي فيلسوفان و محققان كنند. كليساي كاتوليك فلسفهاي را كه صرفاً مبتني بر تجربهاي است كه فرد مسيحي در طول تاريخ بدست آورده، نميپسندد زيرا اين فلسفه ديگر خداشناسي نيست بلكه انسان شناسي است. «مذهب كاتوليك فلسفهاي را كه صرفاً رونوشت تجربة مسيحي است ناخوشايند مييابد. دليل اين مسئله بدون ترديد اين است كه چنين فلسفهاي، هنگامي كه به آخرين نتايج منطقياش رسانده شود، فلسفة انسان خواهد بود نه خداشناسي» (Ibid) دربارة اين خداي پنهان در قلمرو تاريك ايمان كه تأمل و تفكر به آن دسترسي ندارد، هيچ چيز نميتوان گفت. حداكثر اينكه او «اصل موضوع» زندگي بشري است، نه قطعيترين موجود عالم. البته كليسا اين تجربه را بطور كامل رد نميكند بلكه معتقد است كه قضاوت دربارة كم و كيف آن را بايد به فلسفة نظري و مكتب توميسم واگذار كرد. در هر صورت، معلوم نيست مسيحيت بر پاية عقل استوار است يا ايمان.
مسيحيان اوليه پس از مرگ مسيح احساس كردند كه رها شدهاند و در نتيجه در هر جا به دنبال نشاني از او بودند. «قرنها بعد صليبيون به جستجوي مقبرهاي خالي پرداختند» (P.177). آنها درك نميكردند كه خدا همواره با آنهاست. مسيحيت تجسد پسر را ميپذيرد اما در عين حال معتقد است كه پدر فراتر از جهان و تاريخ است. از نظر مرلو-پونتي معناي عيد پنجاهه (6) اين است كه دين خداي پدر و دين خداي پسر بايد در دين روحالقدس به انجام برسد؛ در اين صورت، خدا ديگر در آسمان نيست بلكه در جامعه و ميان مردم است يعني در هر جايي كه انسانها به نام او جمع شده باشند.
اقامت مسيح روي زمين فقط آغاز حضور او بود، حضوري كه كليسا آن را ادامه داد. يك رويداد تاريخي هر قدر هم تعيين كننده باشد نبايد مسيحيان را در دو قطب مخالف قرار دهد بلكه آنان بايد به پيوند روحالقدس و تاريخ بشري، كه با تجسد شروع شد، تحقق بخشند. (Ibid)
اما مذهب كاتوليك اين رشد دين را متوقف ميسازد(7) از نظر كاتوليكها تثليث يك حركت ديالكتيكي نيست؛ پدر، پسر و روحالقدس هر سه به يك اندازه سرمدي هستند. روحالقدس برتر از پدر نيست؛ دين پدر در دين روحالقدس به حيات خود ادامه ميدهد زيرا عشق، قانون الهي و ترس از خدا را ناديده نميگيرد. در نتيجه،
خدا كاملاً با ما نيست. در پس روحالقدس تجسد يافته، آن نگاه خيرة نامتناهي قرار دارد كه همة رازها، آزادي، ميل و آيندة ما را ميگيرد و ما را به اشياي مريي فرو ميكاهد. همچنين كليسا ريشه در جامعة بشري ندارد بلكه در كنار حكومت شكل گرفته است. روحالقدس همه جا هست اما محل اقامت ويژهاش كليساست. براي بار دوم انسانها بر اثر اين نگاه خيرة دوم از خود بيگانه ميشوند. اين نگاه خيره كه آنان را نگران ميكند بارها قدرتي دنيوي را براي كمك به خود پيدا كرده است. (Ibid)
روحالقدس ضمانت ميكند كه خدا در تاريخ حاضر است اما مذهب كاتوليك خدا را نگاه خيرهاي ميداند كه از بيرون به تاريخ مينگرد. تاريخ نميتواند بر اساس فعاليت دروني خود رشد كند و انسان نيز نميتواند منشأ خلق معنا و ارزش باشد زيرا نگاه خيره و دايمي خداي نامتناهي، تاريخ را ثابت نگه ميدارد و انسان را خلع سلاح ميكند، نگاهي كه هر چيزي را كه روي ميدهد به رويدادي داراي اهميت ثانوي تبديل ميكند. بنابراين از نظر فرد كاتوليك تاريخ داراي قداست است و اهميت دارد، اما در عين حال فاقد قداست است و چندان اهميتي ندارد. در نهايت به اين نتيجه ميرسيم كه «تجسد به درد و رنج تبديل ميگردد زيرا ناقص است و مسيحيت نوع جديدي از وجدان ناراحت ميشود» (Ibid). جهتگيري انسان مسيحي به سوي خدا او را از جهان دور و بيگانه ميكند. مسيحيان فقط در صورتي ميتوانند تناقض درونيشان را برطرف كنند كه با درگير شدن در جهان و پذيرش اينكه چيزي وراي آن وجود ندارد بر اين بيگانگي غلبه كنند. «اگر ما زمان را زير سوژه دوباره كشف كنيم و اگر متناقض نماي زمان را با متناقض نماهاي بدن، جهان، شيء و انسانهاي ديگر مرتبط كنيم، در خواهيم يافت كه وراي اينها هيچ چيز براي فهميدن وجود ندارد» (Merleau – Ponty, 1962, P.365). اما از نظر مسيحيان پذيرش اين راه حل به معناي دست كشيدن از مسيحيت است زيرا چگونه كسي ميتواند بپذيرد كه هيچ چيز وراي جهان وجود ندارد و در عين حال مسيحي باشد؟ بنابراين، انسان مسيحي همواره در تناقض باقي خواهد ماند.(8)
نتايج اجتماعي، سياسي و اخلاقي تناقض مسيحيت
ابهام، دوپهلويي و تناقض موجود در مسيحيت نتايج نامطلوبي در عرصة اجتماع، سياست و اخلاق دارد. مسيحيت از اين حيث كه به خداي بيروني و دين پسر اعتقاد دارد پيشرفت در تاريخ را ميپذيرد و انقلابي است اما از اين جهت كه به خداي دروني و دين پدر معتقد است، محافظه كار است. «ابهام مسيحيت در عرصة سياسي كاملاً قابل درك است: مسيحيت هنگامي كه به تجسد وفادار باقي ميماند ميتواند انقلابي باشد اما دين خداي پدر محافظهكار است» (Ibid). اگر با ديد تاريخي نگاه كنيم، گناه ميتواند خوب با شد و به خير كلي عالم كمك كند اما در لحظة تصميمگيري و در زير نگاه خيرة پدر، آن كاملاً ممنوع باقي ميماند. «بنابراين بهتر بود آدم ابوالبشر از گناه اجتناب ميكرد» (1964 A, P. 177). به سبب وجود كمال نامتناهي پدر «كمال در پشت سر ما قرار دارد، نه در پيش روي ما» (Ibid). فرد مسيحي ممكن است شر موجود را بپذيرد اما هرگز پيشرفت را به بهاي ارتكاب شر و جنايت نميخرد. «او ميتواند با انقلابي كه قبلاً صورت گرفته است هم داستان شود؛ ميتواند جنايتهاي آن را ناديده بگيرد اما نميتواند آن را شروع كند» (Ibid). زيرا انقلاب اگر موفقيتآميز نباشد طغياني است بر ضد نظام رسمي و در نتيجه فتنهانگيز است. فرد كاتوليك، از اين حيث كه كاتوليك است، احساسي در مورد آينده ندارد؛ آينده بايد بخشي از گذشته شود تا او بتواند در آن سهيم گردد زيرا تا آن هنگام معلوم ميشود كه انقلاب موفقيتآميز بوده است يا نه.
مرلو-پونتي ميگويد خوشبختانه خواست خدا همواره روشن نيست و اين عدم قطعيت، فرد كاتوليك را تا اندازهاي آزاد باقي ميگذارد تا، به عنوان يك شهروند، به انقلاب ملحق شود و در حركت پيشروندة تاريخ شركت جويد. اما حتي در اين حالت او درخشانترين استعدادهايش را صرف اين كار نميكند زيرا به عنوان يك كاتوليك، تاريخ براي او اهميت چنداني ندارد و نسبت به حركت آن بياعتنا است. «فرد مسيحي براي دستگاه حاكم ماية دردسر است زيرا او همواره جايي ديگر است و هرگز نميتوان به او مطمئن بود. اما فرد مسيحي به همين دليل باعث ناراحتي انقلابيون نيز ميشود؛ آنان احساس ميكنند كه او كاملاً با آنها نيست» (P.176) در نتيجه، او نه يك محافظهكار خوب است و نه يك انقلابي خوب.
فرد مسيحي، چه به عنوان يك محافظهكار و چه به عنوان يك انقلابي، غيرقابل اعتماد است.
فقط يك مورد وجود دارد كه در آن كليسا شورش را توصيه ميكند و آن هنگامي است كه دستگاه حاكم قانون الهي را زير پا ميگذارد. اما هرگز ديده نشده كه كليسا به صرف اينكه نظام حاكم ظالم است با آن مخالفت، يا صرفاً به اين دليل كه اين نظام عادل است از آن حمايت كرده باشد.
برعكس، ديده شده كه كليسا از شورشيان حمايت كرده است زيرا آنان از معابد، كشيشها و اموال كليسا محافظت كردهاند. خدا فقط زماني بطور كامل به زمين ميآيد كه كليسا همان احساس تعهدي را كه نسبت به کشيش هايش ميكند نسبت به انسانهاي ديگر نيز بكند و همان تعهدي را كه نسبت به معابدش احساس ميكند نسبت به خانههاي شهر گرنيكا(9) نيز احساس كند. چيزي به عنوان شورش مسيحي وجود دارد اما بسيار محدود است و فقط وقتي بروز ميكند كه كليسا مورد تهديد قرار گيرد. كليسا از اين جهت كه جسارت و دلاوري مؤمنان را فقط براي خود ميخواهد، اين همان چيزي است كه نظريههاي هگل و ماركس در خصوص بيگانگي ميگويد؛ و اين همان چيزي است كه خود مسيحيت با آگاهي كامل بيان ميكند:
«هيچكس نميتواند به دو ارباب خدمت كند.» عاشق صادق كسي است كه معشوق را بيش از هر چيز ديگري دوست داشته باشد. اما چون مسيحيان به تجسد نيز ايمان دارند و چون فرض بر اين است كه تجسد به زندگيشان تحرك ميبخشد، آنان دست كم براي مدتي – ميتوانند تا آنجا كه انقلابيون ميخواهند، به آنها نزديك شوند… شكي وجود ندارد كه در اين صورت آنان صداقت درجه دوم دارند، يعني اينكه انسان آن چيزي را كه فكر ميكند، بگويد. معلوم نيست چگونه آنها ميتوانند صداقت درجه اول داشته باشند، يعني اينكه انسان خودش را از دوپهلويي و ابهام تطهير كند. (Ibid)
دين پدر باعث ميشود تا كليسا از امور بشري كنارهگيري كند. كليسا با كوچك شمردن عمل اجتماعي، شرور موجود را ميپذيرد و به سرعت در جستجوي امتيازاتي براي خودش بر ميآيد. در حالي كه موقعيت بشر در عالم، واژگون كردن وضع موجود را به نفع آيندهاي روشن ميطلبد، كليسا شورش را فقط وقتي تاييد ميكند كه خودش مورد تهديد واقع شده باشد. كليسا شجاعت و دليري مؤمنان را براي خودش ميخواهد و بنابراين، به آنها آزادي كامل نميدهد تا براي پيشرفت تاريخ مبارزه كنند. به عبارت ديگر، كليسا كاري ميكند كه مؤمنان در حالت ترديد و دودلي زندگي كنند. هستة اصلي نظرية بيگانگي هگل و ماركس اينجاست. مرلو-پونتي با آنان موافق است كه مسيحيت انسان را از جهان و تاريخ بيگانه ميكند.
اما از سوي ديگر مسيحيان به تجسد خدا و در نتيجه به پيشرفت تاريخ معتقدند و بنابراين ميتوانند به انقلابيون نزديك شوند. مسيحيان متعددي را ميتوان مثال زد كه از صميم قلب و با صداقت به هدف و آرمانشان پايبند ماندند. آنان چيزي را گفتند كه فكر ميكردند، اما مسئله اينجاست كه اين فقط يك صداقت درجه دوم است. صداقت درجه اول براي مسيحيان ممكن نيست زيرا ابهام، دوپهلويي و تناقض جزء ذات مسيحيت است و نميتوان آن را از مسيحيت جدا كرد. مسيحيان به سبب اعتقاد به خداي دروني و بيروني و پيروي از پدر و پسر همواره دچار تناقض در گفتار و كردار هستند. كليسا گاهي با خدا و بر ضد سزار و گاهي با سزار و بر ضد خداست؛ گاهي با ثروتمندان بر ضد فقرا است و گاهي با فقرا بر ضد ثروتمندان. مرلو-پونتي ادعا ميكند كه به مسيحيت، و به ويژه به مذهب كاتوليك، نميتوان بطور كامل اعتماد كرد زيرا دوپهلو، مبهم و متناقض است. او در آغاز مقالة «ايمان و حسن نيت» ماجرايي را تعريف ميكند كه در سال 1934 براي جواني كاتوليك، كه ظاهراً خود اوست(10)، اتفاق افتاد: زماني جواني كاتوليك وجود داشت كه مقتضيات ايمانش او را به سوي «جناح چپ» سوق داد و اين در زماني بود كه دولفوس اولين دولت سوسيال مسيحي اروپا را در اتريش تشكيل داده و كوي كارگران را بمباران كرده بود. يك مجله كه داراي گرايشهاي مسيحي بود اعتراضي را براي ميكلاس، رئيس جمهور اتريش، فرستاد و مترقي ترين فرقه در ميان فرقههاي ديني از اين اعتراض حمايت كرد. بعداً برخي از اعضاي اين فرقه، جوان را به شام دعوت كردند و او سر ميز شام با كمال شگفتي از يكي از اعضاي فرقه شنيد كه دولت دولفوس قدرت رسمي است و به همين دليل حق دارد به زور متوسل شود و كاتوليكها گرچه به عنوان شهروند ميتوانند او را سرزنش كنند اما به عنوان كاتوليك چيزي وجود ندارد كه به آن اعتراض كنند. جوان كاتوليك به كشيشي كه اين مطلب را اظهار كرده بود رو كرد و گفت: «اين اظهارنظر، عقيده كارگران را دربارة كاتوليكها اثبات ميكند، يعني اينكه در مسايل اجتماعي هرگز نميتوان بطور كامل به آنها اتكا كرد» (P.172).
از نظر مرلو-پونتي كسي كه از طريق امكانات خلاق و آزاد خويش ميكوشد تا به معنا، حقيقت، ارزش و تاريخ تحقق بخشد، نميتواند در اين راه به كليسا به عنوان متحد ثابت قدم اتكا كند. هنگامي كه اهداف مذهب كاتوليك به طور اتفاقي با اهداف بشري هماهنگ شود، ميتوان از اين مذهب استفاده كرد اما بايد مراقب بود زيرا مسيحيت به زندگي، فكر، آرمانها و تاريخ بشر خيانت ميكند. رويدادها در طول تاريخ اثبات كردهاند كه مسيحيت حتي هنگامي كه انسانها را رها نميكند، آنان را مبهوت و متحير باقي ميگذارد. همة اينها ناشي از اعتقاد اين دين به خداي دروني (دين پدر) و خداي بيروني (دين پسر) است.
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
-