تور لحظه آخری
امروز : دوشنبه ، 17 دی 1403    احادیث و روایات:  امام علی (ع):منافق، بى شرم، كودن، چاپلوس و بدبخت است.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

اجاره سند در شیراز

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

خرید یخچال خارجی

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

پوستر آنلاین

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

لوله و اتصالات آذین

قرص گلوریا

نمایندگی دوو در کرج

دوره آموزش باریستا

مهاجرت به آلمان

بورس کارتریج پرینتر در تهران

تشریفات روناک

نوار اخطار زرد رنگ

ثبت شرکت فوری

خودارزیابی چیست

فروشگاه مخازن پلی اتیلن

قیمت و خرید تخت برقی پزشکی

کلینیک زخم تهران

خرید بیت کوین

خرید شب یلدا

پرچم تشریفات با کیفیت بالا و قیمت ارزان

کاشت ابرو طبیعی

پرواز از نگاه دکتر ماکان آریا پارسا

پارتیشن شیشه ای اداری

اقامت یونان

خرید غذای گربه

رزرو هتل خارجی

تولید کننده تخت زیبایی

مشاوره تخصصی تولید محتوا

سی پی کالاف

دوره باریستا فنی حرفه ای

چاکرا

استند تسلیت

تور بالی نوروز 1404

سوالات لو رفته آیین نامه اصلی

کلینیک دندانپزشکی سعادت آباد

پی ال سی زیمنس

دکتر علی پرند فوق تخصص جراحی پلاستیک

تجهیزات و دستگاه های کلینیک زیبایی

تعمیر سرووموتور

تحصیل پزشکی در چین

مجله سلامت و پزشکی

تریلی چادری

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1851537203




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

زخم هاي بي مرهم روح فرهاد پشت پرده تشكيلات (خاطرات عضو سابق فرقه بهائيت) - 79


واضح آرشیو وب فارسی:کيهان: زخم هاي بي مرهم روح فرهاد پشت پرده تشكيلات (خاطرات عضو سابق فرقه بهائيت) - 79
نوشته : سعيد سجادي
اشاره:
پيشتر خوانديم كه اختلاف ميان مهتاب و فرهاد بالا گرفت و نتيجه اين شد كه خانواده مهتاب وانتي آورده و وسايل او را به خانه خاله اش منتقل كردند. علت اختلاف هم اين بود كه مهتاب به فرهاد تهمت اعتياد زده بود. مدتي بعد پدر و پدربزرگ فرهاد راهي خانه مهتاب شدند تا وساطت كرده و او را به زندگي اش بازگردانند. اما خانواده مهتاب اصرار داشتند كه فرهاد معتاد است و ما حاضر نيستيم دخترمان به زندگي با او ادامه دهد. درگيري شديدي بين خانواده مهتاب و خانواده فرهاد رخ داد. ماجرا حتي به پاسگاه كشيده شد. نتيجه اين شد كه مهتاب حاضر نشد به خانه فرهاد برگردد. ادامه ماجرا.
حادثه يا. . .
شش ماه بود كه مهتاب مرا رها كرده و رفته بود. در اين مدت براي حمل و نقل از موتور استفاده مي كردم. تا اينكه يك روز در سر يكي از چهارراه هاي همدان با خودرويي كه از روبه رو مي آمد، بشدت تصادف كردم. شدت اين تصادف به حدي بود كه مدتي بيهوش بودم.
گيج و منگ چشمانم را كه باز كردم، روي تخت بيمارستان بودم، در اطراف من تمام اعضاي خانواده ام اشك مي ريختند. پاي چپم بشدت درد مي كرد، آنچنان كه از فرط درد فرياد مي زدم و حتي از مسكن هاي بيمارستاني هم كاري ساخته نبود. صداي سيروس مرا به خود آورد كه مي گفت:
«فرهاد فرياد نزن! الآن آرام مي شوي. »
تازه آن وقت بود كه فهميدم اين كابوس تلخ در بيداري اتفاق افتاده است.
پرسيدم: «من اينجا چه كار مي كنم؟»
گفت:
«يعني هيچي يادت نيست؟ اگر يادت باشد، من و تو سوار موتور بوديم، اما سرعت تو ناگهان زياد شد و با يك لندرور شاخ به شاخ شدي. از شدت تصادف من چند متر آن طرف تر افتادم، اما تو ناخودآگاه پاهايت را سپر كردي و همين عمل باعث شد كه پاهايت محكم به لندرور بخورد. وقتي من بالاي سرت آمدم، غرق در خون بودي، حتي عده اي مي گفتند، مرده است. »
با اين سخن به ياد آوردم كه در تمام طول مدت موتور سواري آنقدر غرق در اندوه و فكر بوده ام كه حتي متوجه تصادف هم نشده ام؛ زيرا همپاي اشيأ، آدم ها، مغازه ها و خودروها كه به تندي از كنارم مي گذشتند، دفتر خاطرات من نيز ورق مي خورد، دفتري كه در هر صفحه اش نشانه اي از ستم و آزار محفل مافيايي بهائيان در حق من به چشم مي خورد. مافيايي كه نگذاشت من مثل هر انساني، سرنوشتم را براساس سليقأ خودم انتخاب كنم، محفلي كه نگذاشت با ازدواج با يك دختر عفيف مسلمان، من به افتخار مسلماني نائل آيم. محفلي كه نگذاشت من پس از شكست در راه ازدواج با مرجان به خارج بروم، مبادا در خارج از كشور هواي مسلماني به سرم بيفتد. محفلي كه به جوانان مسلمان در باغ سبز نشان مي دهد كه به خارج مي فرستيم، كار مي دهيم، زن مي دهيم و. . . اما پس از ورود جوان به دام اين فرقه، او را مثل دستمال كاغذي استفاده شده به سطل زباله پرت مي كنند و مي گويند:
«كسي كه تا اين حد سست ايمان باشد، در حق ما هم چنين خواهد كرد و بعد جواني كه تمام پل هاي پشت سرش را خراب كرده را به حال خويش وا مي نهد. . . »
اگرچه تمام بدنم را درد فرا گرفته بود، اما درد پاي چپ امانم را بريده بود و تمام بيمارستان دور سرم مي چرخيد. لختي بعد چشم هايم را بر هم نهادم. اما صداهاي مبهمي را مي شنيدم، انگار مرا به اتاق عمل مي بردند. از گفت وگوها اين طور برمي آمد كه اميد چنداني به زنده ماندن من ندارند. وقتي از سرما دچار لرز شدم، احساس كردم بايد در اتاق عمل باشم.
مدتي بعد كه چشم خود را دوباره گشودم، تنها طرح مبهمي از چهرأ اطرافيانم مي ديدم. احساس كردم، همه با نگراني لبخند به روي لب دارند، آن سوتر راننده لندرور ايستاده بود، او آمده بود رضايت نامه بگيرد. البته
بعد از مدتي بعد شنيدم كه پدرم همان روز به رانندأ لندرور رضايت داده و گفته است، اين كار را براي تبليغ و گسترش بهائيت مي كنم. بدين ترتيب اگر من از دست رفته بودم نيز صورت مسئلأ پدرم عوض نمي شد، او از محفل دستور داشت در جهت تبليغ فرقأ بهائيت رضايت بدهد، حتي شنيدم او را به جلسات هم دعوت كرده اند تا از نزديك با اعضاي محفل بيشتر آشنا بشود، البته اين رانندأ زرنگ، بعد از گرفتن رضايت، نه به محفل سر زد و نه تحت تأثير قرار گرفت. اينها را نوشتم تا خواننده دريابد كه براي بهايي جماعت، حتي جان فرزند هم ارزش ندارد. وگرنه كدام پدري حاضر است با راننده اي كه اين بلا را سر پسرش آورده فقط به خاطر تبليغات كاذب، چنين برخورد داشته باشد. البته پدرم به خاطر اين عمل مورد تقدير محفل هم قرار گرفت!!
اما اگر بجاي من يك ثروتمند بهايي و يا اعضاي محفل و بستگان آنها دچار تصادف مي شد، صورت مسئله به طور كلي عوض مي شد.
پاي چپم به طور كامل و زانوي پاي راستم در گچ بود، ضمن آنكه از ناحيه سر و صورت هم دچار صدمات شديدي شده بودم. درد پاي چپم امانم را بريده بود به طوري كه از فرط درد فرياد مي كشيدم و پرستارها بلافاصله به من مسكن تزريق مي كردند، اما باز هم نه درد پايم آرام مي گرفت و نه مي توانستم بخوابم. در اين لحظات هر مردي به وجود همسرش نياز دارد، تا با او همدردي كند تا اندكي از آلام او كاسته شود و من نيز از اين قاعده مستثني نبودم و مدام از پدر و مادر و حتي خواهر كوچكم آرزو مي پرسيدم، مهتاب كجاست؟ آنها هم براي آنكه در آن لحظات من درد كمتري بكشم مي گفتند: «قرار است بيايد. »
روي تخت بيمارستان مثل تكه اي گوشت افتاده بودم در حالي كه از درد به خود مي پيچيدم. پزشكان مي گفتند:
«استخوان هاي پاي چپ من بشدت ضربه خورده است و فقط تحمل درد را به من توصيه مي كردند، اما علاوه بر درد جسم، زخم هاي بي مرهم روح هم مرا مي آزرد. »
دلم مي خواست از پدرم بپرسم:
«اگر راننده با پسر يك بهايي ثروتمند، تصادف مي كرد چه بلايي به سرش مي آورديد؟»
دلم مي خواست بپرسم:
«اگر يكي از اعضاي محفل يا بستگان آنها دچار اين تصادف شده بود، مگر راننده را بيچاره نمي كرديد و به كمك وكلاي زيردست از عمل او قتل عمد نمي ساختيد؟! مگر بلافاصله جريان اين تصادف را به عنوان توطئأ نظام اسلامي به جاسوسان آمريكايي خبر نمي داديد تا در بوق و كرنا كنند؟! پس چرا وقتي جگرگوشه ات را بين زندگي و مرگ ديدي باز هم به فرمان محفل گوش دادي. . . »
دلم مي خواست از همسرم بپرسم:
«من كه از همان روز نخست گفتم ما به درد هم نمي خوريم، پس چرا خودت و خانواده ات با سماجت به دستور محفل اين رابطه را ادامه داديد، مبادا من به سوي يك دختر مسلمان باز گردم، اما با همه اين دردها، باز هم دلم گرم بود. احساس مي كردم خداوند با بخشيدن عمر دوباره به من، يك بار ديگر مرا در معرض امتحان قرار داده است. »
حالا ديگر با حرف هايي كه در حال بيهوشي زده بودم پرستارها هم نام همسرم را مي دانستند و از اينكه در چنين لحظاتي مرا تنها گذاشته، شگفت زده بودند. حتي بعضي از آنها دلشان به رحم آمد و از بيمارستان به خانأ آقاي رفعتي زنگ زدند، اما مرغ ذبيح همچنان يك پا داشت؛ چون او از ازدواج خواهرش دو هدف محفل را عملي كرد. نخست آنكه مرا از مسلمان شدن و ازدواج با يك خانواده مسلمان دور كرد و در مرحلأ بعدي، خواهرش را - كه دچار ترديد در اصالت بهائيت شده بود - با جشن و نامزدي و. . . سرگرم ساخت، تا افكار خواهرش از سيطرأ سنگين تفكرات فرهاد و آقاي رضازاده خارج سازد.
هنگامي كه از فرط درد مي ناليدم، پرستارهايم مي گفتند، شانس آوردي كه پاي چپ را قطع نكردند. پس برو خدا را شكر كن.
ايام هفته و روزهاي ماه از دستم خارج شده بود، فقط از غيبت طولاني پزشكان مي فهميدم كه امروز جمعه است. يك روز جمعه در حالي كه در بستر افتاده بودم، پرستار مردي به نام آقاي نوري وارد شد و از من پرسيد: «پزشكان براي پاي چپ شما دستور نداده اند؟»
گفتم: «نه، چيزي نگفته اند. »
گفت: «خودت هم متوجه بوي اين تعفن نشدي؟!»
گفتم: «كدام تعفن؟!»
گفت:
«پاي زخم تو را گچ گرفته اند، خب حالا اين زخم ها كه به پانسمان احتياج داشته اند، عفوني شده اند. »
و بعد بلافاصله از اتاق خارج شد و با ارأ برقي مخصوص بازكردن گچ پا وارد اتاق شد و بعد به پسر عمويم سيروس گفت:
«دست هاي رفيقت را محكم بگير كه باز كردن گچ آن هم از پا درد زيادي دارد. »
ارأ برقي با صداي چندش آوري گچ ها را مي بريد و درد جانكاه و غيرقابل توصيف پاهايم را مضاعف مي ساخت. هنگامي كه كار بريدن گچ تمام شد. بوي تعفن تمام اتاق را فرا گرفت. سيروس كه از ديدن پاي من وحشت زده شده بود، گفت:
«آقاي نوري در لحظه تصادف من در كنارش بودم، روي پاهايش يك زخم سطحي وجود داشت. »
گفت:
«در هر حال اين پا نبايد گچ گرفته مي شده كه حالا گچ گرفته شده و به اين روز افتاده. . . »
و بعد با عجله پرستارها را صدا زد تا در پانسمان و ضدعفوني كردن زخم هايم، به او كمك كنند.
وضع پاي من به حدي وخيم بود كه هيچ پرستاري حاضر نشد به پاهاي من دست بزند، به همين خاطر خود آقاي نوري به كمك پسر عمويم سيروس تمام سطح عفوني شدأ پايم را بريد و بر آنها مرهم نهاد. گفتم:
«آقاي نوري مگر پاي من چه وضعي دارد كه هيچ كس حاضر نشد به آن نزديك شود. »
گفت: «خودت اگر مي تواني بلند شو و ببين!»
خواستم بلند شوم، ناگهان درد چون صاعقه بر جسم و جانم فرود آمد و بي اختيار روي تخت افتادم. لحظه اي بعد سيروس آينه اي آورد و گفت: «حالا زخم هايت را تماشا كن!»
وقتي آينه چرخيد و تصوير پايم را منعكس كرد، از وحشت فرياد زدم؛ زيرا پايم از زير زانو تا پايين، انگار روي آتش كباب شده بود. حتي در بعضي قسمت ها، استخوان هاي پايم بيرون زده بود.
پرسيدم: «خب ديگر تمام شد؟!»
بندأ خدا آقاي نوري گفت: «اين اول كار بود، بايد كمي تحمل داشته باشي. »
علي رغم تزريق آمپول مسكن قوي، در لحظه پانسمان، فقط از درد ضجه مي زدم و به پزشكي كه پايم را گچ گرفته بود، نفرين مي كردم. چندي بعد آقاي نوري خسته شد و دو نفر ديگر را به كمك طلبيد. يك سطل از پايم عفونت خارج شد، اما باز هم زخم هايم پر از چرك بود، پايم مثل آدم هاي سرمازده مي لرزيد به گونه اي كه همه وحشت كرده بودند كه مبادا من سنگ كوب كنم. در جاهايي آنچنان نسج پايم از بين رفته بود كه گاز استريل را روي استخوان مي نهادند. در اين حال ناگهان دچار تب شديدي شدم كه هر لحظه بر شدت آن افزوده مي شد، اما در تمام اين لحظات تلخ همسرم بر بالين من نبود.
شدت تب چنان بود كه مرا از هوش برد، وقتي چشم گشودم، ديدم هنوز آقاي نوري بر بالينم نشسته تا پس از تزريق آمپول تب بر، بتواند دماي بدن مرا به نوعي كنترل كند. بعد هم به من گفت:
«ببخشيد اگر درد كشيدي، باور كن اگر ديرتر اقدام مي كرديم، در اثر عمل يك پزشك نادان، پاهايت را از دست داده بودي. »
لحظه اي بعد خانم پرستاري به نام بصلي كه اهل رامسر بود وارد اتاق شد و با لهجه شيرين مازندراني گفت:
«حالا ديگر دردهايت را فراموش كن؛ چون همسرت ساعت چهار بعدازظهر به عيادتت مي آيد. انشأالله كه با هم آشتي مي كنيد و با پاي سالم از اينجا مي رويد. »
در آن لحظاتي كه درد تمام وجودم را فرا گرفته بود و آقاي نوري داشت تكه هاي پوسيده تنم را با قيچي مي چيد من به گذشته ام، مسلمان شدنم و كوتاهي هايم فكر مي كردم. بالأخره ساعت چهار فرا رسيد و من در ميان خواب و بيداري متوجه شدم ذبيح به اتفاق همسرش و بعد بديع و پشت سر او همسرم وارد اتاق شدند. آنچنان درد پژمرده ام ساخته بود كه با ديدن من شوكه شدند. مهتاب كمي جلوتر آمد و همين كه از حال من پرسيد؛ گريه امانش نداد. بغض همأ درد و رنج هايم باز شد. آنچنان كه نمي توانستم به راحتي حرف بزنم. او هم نمي توانست هنوز كلامي بين من و همسرم ردوبدل نشده بود كه ذبيح با تحكم گفت: «زود باشيد عروسي دعوت داريم، بايد برويم. »
در اين حال آقاي نوري كه شاهد ماجرا بود، گفت:
«ببينم در قاموس شما، رفتن به عروسي واجب تر است يا بر بالين بيماري اينچنين تكيده و پژمرده نشستن و با او غمخواري كردن؟!»
بعد هم رو كرد به مهتاب و گفت:
«خانم اين همه وقت شوهرت را تنها گذاشتي، اما بدان كه زن و شوهر بايد در ايام ناخوشي ها در كنار هم باشند. در غير اين صورت زن اگر در دوران خوشي در كنار شوهرش باشد، هنري نكرده است. شما هم بيا و هر كدورتي در دل داري فراموش كن و تكيه گاه همسرت باش. »
ذبيح كه انگار كمي وجدان درد گرفته بود، از آقاي نوري وضع حال مرا پرسيد و آقاي نوري براي آنكه بهانأ تازه اي به دست او ندهد، گفت: «ما پاي بدتر از اين را هم ديده ايم كه خوب شده. »
لحظه اي بعد ذبيح كه فرمانبر محفل بود، امر به رفتن كرد. . . و همسرم هم مانند آهويي كه در دام يوزي گرفتار باشد، قصد رفتن كرد. لحظه اي برگشت و سعي كرد بر ترسش غلبه كند، اما انگار جرأت نه گفتن نداشت، اما بالأخره گفت: «شما برويد پايين، من هم چند دقيقه ديگر مي آيم. »
وقتي برادرانش رفتند، گفت:
«مي داني كه مجبورم بروم، اما سعي مي كنم باز هم به ملاقاتت بيايم، ذبيح و خانواده ام مخالف بودند كه ما به عيادت تو بياييم، اما نمي دانم چه شد كه دل سنگ آنها به رحم آمد. سعي كن روحيه ات را حفظ كني. »
و بعد با چشماني اشكبار مرا ترك كرد و مرا با دردهايم تنها گذاشت، در حالي كه در همان بيمارستان به چشم مي ديدم همسران مسلمان چگونه پروانه وار بر بالين همسران خود مي گردند و غمخوار مردان خويش هستند.
در همان حال زار در دل گفتم؛ خداوند به آقاي نوري خير بدهد كه هر روز، حتي در ايام استراحتش به بيمارستان مي آمد و در حالي كه هيچ كس حاضر به شستن زخم هاي من نبود، به دقت كار پانسمان زخم هايم را به سامان مي رساند.
پزشك معالجم هم كه متوجه اشتباه بزرگ خودش شده بود، يك بار ديگر مرا به اتاق عمل برد، با اين همه وضع جسمي ام روزبه روز بدتر مي شد، به گونه اي كه از فرط درد حتي قادر به غذا خوردن هم نبودم، اما بايد تمام اين رنج ها را تحمل مي كردم.
گاهي اوقات احساس مي كردم در معرض يك امتحان الهي هستم و گاهي اوقات كه ديو يأس بر افكارم سايه مي انداخت؛ احساس مي كردم، دارم كيفر آزار خانوادأ مرجان را تحمل مي كنم. كساني كه حضورشان در زندگي من، منشأ صدها خير و بركت بود و بازگشت به آغوش اسلام، اما به دليل نداشتن اعتمادبه نفس و شايد هم ترس از تشكيلات اين فرصت را از خودم دريغ كردم.
پنج ماه افتادن روي تخت بيمارستان و تجربأ 9 بار اتاق عمل و جراحي، آيا مي توانست كيفر كفران نعمت توسط من باشد؟! و يا آزموني براي من. . . ؟!
در تمام اين مدت پسر عمويم سيروس در كنارم بود و همسرم در طي اين پنج ماه فقط دو بار تلفن زده بود آن هم در حد رفع تكليف.
روي تخت بيمارستان به اين مسئله فكر مي كردم كه آيا ممكن است اين تصادف را محفل براي رهايي از شر من تدارك ديده باشد؟! اما نمي توانستم با قاطعيت دربارأ آن قضاوت كنم و بعد فكري مثل خوره به جانم مي افتاد. آيا دليل رضايت دادن پدرم نيز ممكن بود با اين مسئله ارتباط داشته باشد؟!
پس از تحمل اين همه رنج، در حالي كه فكر مي كردم پاي چپم رو به بهبود است، دكتر معالجم كه آن بلا را سرم آورده بود با خونسردي به من گفت كه در اين شرايط راهي بجز قطع كردن پاي چپ شما وجود ندارد؛ چون بيم آن مي رود كه خداي نكرده، عفونت به قلب شما سرايت كند.
وقتي حرف هاي دكتر به نيمه رسيد، ديگري چيزي را نمي شنيدم، فقط التماس مي كردم كه اين كار را نكنيد، اما وي اصرار داشت كه يگانه راه، قطع پاي چپ من است.
بالأخره با اصرارهاي من و آقاي نوري قرار شد پرونده پزشكي من به تهران برود تا بهترين و حاذق ترين پزشكان ايران دربارأ آن نظر بدهند. يك هفته تمام به چشم انتظاري گذشت و هر لحظه منتظر پاسخي از سوي آنها بودم. اما در نهايت آنها هم اعلام كردند با توجه به حجم عفونت راهي بجز قطع پا وجود ندارد. وقتي آقاي نوري كه در طي اين مدت به او الفتي عجيب يافته بودم اين حرف ها را از قول پزشكان تهراني مي گفت، انگار دنيا برايم به آخر رسيده بود. . .
 سه شنبه 7 آبان 1387     





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: کيهان]
[مشاهده در: www.kayhannews.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 83]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب




-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن