تور لحظه آخری
امروز : یکشنبه ، 4 آذر 1403    احادیث و روایات:  امام علی (ع):چه بسیارند دانشمندانی که جهلشان آنها را کشته در حالی که علمشان با آنهاست، اما به حالش...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

خرید یخچال خارجی

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

زانوبند زاپیامکس

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

قیمت سرور dl380 g10

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

بی متال زیمنس

ساختمان پزشکان

ویزای چک

محصولات فوراور

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

دوربین سیمکارتی چرخشی

همکاری آی نو و گزینه دو

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

الک آزمایشگاهی

الک آزمایشگاهی

خرید سرور مجازی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

لوله و اتصالات آذین

قرص گلوریا

نمایندگی دوو در کرج

خرید نهال سیب

وکیل ایرانی در استانبول

وکیل ایرانی در استانبول

وکیل ایرانی در استانبول

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1833202704




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

طنز شیرین خواستگاری دانشجوئی


واضح آرشیو وب فارسی:پی سی سیتی: بعد از این كه مدت ها دنبال دختری باوقار و باشخصیت گشتیم كه

هم خانواده ی اصیل و مؤمنی داشته باشد و هم حاضر به ازدواج با

من باشد، بالاخره عمه ام دختری را به ما معرفی كرد.وقتی پرسیدم

از كجا می داند این دختر همان كسی است كه من می خواهم،

گفت:

(به ادامه ی مطلب مراجعه کنید)

بعد از این كه مدت ها دنبال دختری باوقار و باشخصیت گشتیم كه

هم خانواده ی اصیل و مؤمنی داشته باشد و هم حاضر به ازدواج با

من باشد، بالاخره عمه ام دختری را به ما معرفی كرد.وقتی پرسیدم

از كجا می داند این دختر همان كسی است كه من می خواهم،

گفت:راستش توی تاكسی دیدمش.از قیافه اش خوشم آمد.دیدم

همانی است كه تو می خواهی.وقتی پیاده شد، من هم پیاده شدم

و تعقیبش كردم.دم در خانه اش به طور اتفاقی بابایش را دیدم كه

داشت با یكی از همسایه ها حرف می زد.به ظاهرش می خورد كه

آدم خوبی باشد.خلاصه قیافه ی دختره كه حسابی به دل من

نشسته بود،گفتم: من هر طور شده این وصلت را جور می كنم.


ما وقتی حرف های محكم و مستدل عمه مان را شنیدیم.گفتیم: یا

نصیب و یا قسمت! چه قدر دنبال دختر بگردیم؟از پا افتادیم، همین را

دنبال می كنیم.ان شاء الله خوب است.این طوری شد كه رفتیم به

خواستگاری آن دختر.


پدر دختر پرسید: آقازاده چه كاره اند؟


-دانشجو هستند.


-می دانم دانشجو هستند.شغلشان چیست؟


-ما هم شغلشان را عرض كردیم.


-یعنی ایشان بابت درس خواندن پول هم می گیرند.


-نخیر، اتفاقاً ایشان در دانشگاه آزاد درس می خوانند:


به اندازه ی هیكلشان پول می دهند.


-پس بیكار هستند.


-اختیار دارید قربان! رشته ایشان مهندسی است.قرار است مهندش

شوند


پدر دختر بدون این كه بگذارد ما حرف دیگری بزنیم گفت: ما دختر به

شغل نسیه نمی دهیم.بفرمایید؛ و مؤدبانه ما را به طرف در خانه

راهنمایی كرد.


عمه خانم كه می خواست هر طور شده دست من و آن دختر را

بگذارد توی دست هم، آن قدر با خانواده ی دختر صحبت كرد تا

بالاخره راضی شدند.فعلاً به شغل دانشجویی ما اكتفا كنند، به شرط

آن كه تعهد كتبی بدهیم بعد از دانشگاه حتماً برویم سركار، این

طوری شد كه ما دوباره رفتیم خواستگاری.


پدر دختر گفت:و اما . . . مهریه، به نظر من هزار تا سكه طلا. . .


تا اسم«هزار تا سكه طلا» آمد، بابام منتظر نماند پدر دختر بقیه ی

حرفش را بزند بلند شد كه برود؛اما فك و فامیل جلویش را گرفتند كه:

بابا هزار تا سكه كه چیزی نیست؛ مهریه را كی داده كی گرفته . . .

بابام نشست؛ اما مثل برج زهر مار بود.پدر دختر گفت:میل خودتان

است.اگر نمی خواهید، می توانید بروید سراغ یك خانواده ی دیگر.


بابام گفت:نخیر، بفرمایید. در خدمتتان هستیم.


-اگر در خدمت ما هستید، پس چرا بلند شدید؟


بابام كه دیگر حسابی كفری شده بود، گفت:بابا جان! بلند شدم

كمربندم را سفت كنم، شما امرتان را بفرمایید.


پدر دختر گفت:بله، هزار تا سكه ی طلا، دو دانگ خانه…


بابا دوباره بلند شد كه از خانه بزند بیرون؛ ولی باز هم بستگان راضی

اش كردند كه ای بابا خانه به اسم زن باشد، یا مرد كه فرقی نمی

كند.هر دو می خواهند با هم زندگی كنند دیگر.


و باز بابام با اوقات تلخی نشست.پدر دختر پرسید: باز هم بلند شدید

كمربندتان را سفت كنید؟بابام گف: نخیر! دفعه ی قبل شلوارم را

خیلی بالا كشیده بودم داشتم میزانش می كردم!


پدر دختر گفت:بله، داشتم می گفتم دو دانگ خانه و یك حج.مبارك

است ان شاء الله


بابام این دفعه بلند شد و داد زد: برو بابا، چی چی را مبارك

است؟مگر در دنیا فقط همین یك دختر است.و ما تا بیاییم به خودمان

بجنبیم،كفش هایمان توسط پدر آن دختر خانم به وسط كوچه پرواز

كردند و ما هم وسط كوچه كفش هایمان را جفت كردیم و پوشیدیم و

با خیال راحت رفتیم خانه مان.


مگر عمه خانم دست بردار بود.آن قدر رفت و آمد تا پدر او را راضی

كرد كه فعلاً اسمی از حج نیاورد تا معامله جوش بخورد.بعداً یك فكری

بكنند.


پدر دختر گفت:و اما شیربها، شیربها بهتر است دو میلیون تومان

باشد…


بعد زیر چشمی نگاه كرد تا ببیند بابام باز هم بلند می شود یا

نه.وقتی آرامش بابام را دید ادامه داد:به اضافه وسایل چوبی منزل.


بابام حرف او را قطع كرد.منظورتان از وسایل چوبی همان در و پنجره

و این جور چیزهاست؟


پدر دختر با اوقات تلخی گفت:نخیر، كمد و میز توالت و تخت و میز

ناهارخوری و میز تلویزیون و مبلمان است.


بابام گفت:ولی آقاجان، پسر ما عادت ندارد روی تخت بخوابد.ناهارش

را هم روی زمین می خورد.اهل مبل و این جور چیزها هم نیست.


پدر دختر گفت:ولی این ها باید باشد،اگر نباشد، كلاس ما زیر سؤال

می رود.


و بعد از كمی گفتمان و فحشمان، كفش های ما رفت وسط كوچه.


دوباره عمه خانم دست به كار شد.انگار نذر كرده بود هر طور شده

این دختره را ببندد به ناف ما! قرار شد دور وسایل چوبی را خط

بكشند؛و ما دوباره به خانه ی آن دختر رفتیم.


بابام تصمیم گرفته بود مسأله ی جهیزیه را پیش بكشد و سنگ تمام

بگذارد تا بلكه گوشه ای از كلاس گذاشتن های بابای آن دختر را

جواب گفته باشد.این بود كه تا صحبت ها شروع شد،بابام گفت: در

رابطه با جهیزیه… !


پدر دختر حرف او را قطع كرد و گفت:البته باید عرض كنم در طایفه ما

جهیزیه رسم نیست.


بابام گفت:اتفاقاً در طایفه ی ما رسم است.خوبش هم رسم

است.شما كه نمی خواهید جهیزیه بدهید، پس برای چی از ما

شیربها می خواهید؟


- شیربها كه ربطی به جهیزیه ندارد.شیربها پول شیری است كه

خانمم به دخترش داده.او دو سال تمام شیره ی جانش را به كام

دختری ریخته كه می خواهد تا آخر عمر در خانه ی پسر شما

بماند.بابام گفت:خب می خواست شیر ندهد. مگر ما گفتیم به

دخترتان شیر بدهید؟اگر با ما بود می گفتیم چایی بدهد تا ارزان تر در

بیاید.مگر خانمتان شیر نارگیل و شیركاكائو به دخترتان داده كه پولش

دو میلیون تومان شده است؟!


پدر دختر گفت: دختر ما كلفت هم می خواهد.


بابام گفت:چه بهتر.یك كلفت هم با او بفرستید بیاید خانه ی پسرم.


- نه خیر كلفت را باید داماد بگیرد.دختر من كه نمی تواند آن جا

حمالی كند.


- حالا كی گفته دخترتان می خواهد حمالی كند؟


مگر می خواهید دخترتان را بفرستید كارخانه ی گچ و سیمان؟كفش

های ما طبق معمول وسط كوچه!!!


در مجلس بعد پدر دختر گفت:محل عروسی باید آبرومند باشد.اولاً،

رسم ما این است كه سه شب عروسی بگیریم. ثانیاً باید هر شب

سه نوع غذا سفارش بدهید، در یك باشگاه مجهز و عالی.


بابا گفت:مگر دارید به پسر خشایار شاه زن می دهید؟اصلاً مگر باید

طبق رسم شما عمل كنیم؟


كفش ها طبق معمول وسط كوچه!!!


دیگر از بس كفش هایمان را پرت كرده بودند وسط كوچه، اگر یك روز

هم این كار را نمی كردند، خودمان كفش هایمان را می بردیم وسط

كوچه می پوشیدیم.


بابای دختر گفت:ان شاء الله آقا داماد برای دختر ما یك خانه ی

دربست چهارصد متری در بالای شهر می گیرد.


بابام گفت:خانه برای چی؟زیر زمین خانه ی خودم هست.تعمیرش

می كنم.یك اتاق و یك آشپزخانه هم در آن می سازم، می شود یك

واحد كامل.پدر دختر گفت:نه ما آبرو داریم، نمی شود یك دفعه عمه

خانم جوش كرد و داد زد: واه چه خبرتان است؟بس كنید دیگر، این

كارها چیست؟مگر توی دنیا همین یك دختر است كه این قدر حلوا

حلوایش می كنید؟از پا افتادیم از بس رفتیم و آمدیم.اصلاً ما زن

نخواستیم مگر یك دانشجو می تواند معجزه كند كه این همه خرج

برایش می تراشید؟


این دفعه قبل از این كه كفش هایمان برود وسط كوچه، خودمان مثل

بچه ی آدم بلند شدیم و زدیم بیرون.


و این طوری شد كه ما دیگر عطای آن دختر را به لقایش بخشیدیم و

از آن جا رفتیم كه رفتیم.


یك سال از آن ماجرا گذشت.من هم پاك آن را فراموش كرده بودم و

اصلاً به فكرش نبودم.یك روز صبح، وقتی در را باز كردم تا به دانشگاه

بروم، چشمم به زن و مردی خورد كه پشت در ایستاده بودند.مرد

دستش را بالا آورده بود تا زنگ خانه را بزند، اما همین كه مرا دید جا

خورد و فوری دستش را انداخت.با دیدن من هر دو با خجالت سلام

دادند.كمی كه دقت كردم، دیدم پدر و مادر آن دختر هستند.لبخندی

زدم و گفتم:بفرمایید تو.


پدر دختر گفت:نه. . . نه. . . قصد مزاحمت نداشتیم.فقط می خواستم

بگویم كه چیز، چرا دیگر تشریف نیاوردید؟ما منتظرتان بودیم.


من كه خیلی تعجب كرده بودم، گفتم:ولی ما كه همان پارسال حرف

هایمان را زدیم.خودتان هم كه دیدید وضعیت ما طوری بود كه نمی

خواستیم آن همه بریز و بپاش كنیم.


پدر دختر لبخندی زد و گفت: ای آقا. . .كدام بریز و بپاش؟. . . یك

حرفی بود زده شد، رفت پی كارش.توی تمام خواستگاری ها از این

چیزها هست.حالا ان شاء الله كی خدمت برسیم،داماد گُلم؟


من كه از این رفتار پدر دختر خانم مُخم داشت سوت می

كشید،گفتم:آخه. . . چیز. . . راستش شغل من. . .


-ای بابا. . . شغل به چه درد می خورد.دانشجویی خودش بهترین

شغل است.من همه جا گفته ام دامادم یك مهندس تمام عیار است.


-آخه هزار تا سكه هم. . .


-ای بابا. . . شما چرا شوخی های آدم را جدی می گیرید.من

منظورم هزار تا سكه ی بیست و پنج تومانی بود.


ولی دو دانگ خانه. . .


پدر عروس:بابا جان من منظورم این بود كه دو دانگ خانه به اسمتان

كنم.


-سفر حج هم. . .


-راستی خوب شد یادم انداختید.اگر می خواهید سفر حج بروید

همین الان بگویید من خودم اسمتان را بنویسم.


-دو میلیون تومان شیربها هم كه. . .


-چی؟من گفتم دو میلیون تومان؟من غلط كردم.من گفتم دو میلیون

تومان به شما كمك كنم.


-خودتان گفتید خانمتان به دخترتان شیر داده، باید پول شیرش را

بدهیم. . .


-ای بابا. . . خانم من كلاً به دخترم چهار، پنج قوطی شیر خشك داده

كه آن هم پولش چیزی نمی شود.مهمان ما باشید


-در مورد جهیزیه گفتید. . .


-گفتم كه. . . اتاق دخترم را پر از جهیزیه كرده ام.بیایید ببینید.اگر كم

بود، بگویید باز هم بخرم.


-اما قضیه ی آن كلفت. . .


-آی قربون دهنت. . . دختر من كلفت شماست.خودم هم كه نوكر

شما هستم، داماد عزیزم!. . . خوش تیپ من!. . . جیگر!. . . باحال!. . .
وقتی دیدم پدر دختر حسابی گیر داده و نمی خواهد دست از سر

من بردارد، مجبور شدم حقیقت را بگویم.با خجالت گفتم: راستش

شرایط شما خیلی خوب است.من هم خیلی دوست دارم با خانواده

ی شما وصلت كنم.اما. . .


پدر دختر با خوشحالی دست هایش را به هم مالید و گفت:دیگر اما

ندارد. . . مبارك است ان شاء الله.


گفتم:اما حقیقت را بخواهید فكر نكنم خانمم اجازه بدهد.


تا این حرف را زدم دهن پدر و مادر دختر (http://bzpic.ir/) از تعجب یك متر واماند.پدر

دختر گفت: یعنی تو. . . در همین موقع خانمم از پله های زیرزمین

بالا آمد.مرا كه دید لبخندی زد و گفت: وقتی كه از دانشگاه برگشتی،

سر راهت نیم كیلو گوجه بگیر برای ناهار املت بگذارم.


با لبخند گفتم:چشم، حتماً چیز دیگری نمی خواهی؟


-نه، فقط مواظب باش.


-تو هم همین طور.


خانمم رفت پایین، رو كردم به پدر و مادر دختر كه هنوز دهانشان باز

بود و خشكشان زده بود و گفتم: ببخشید من كلاس دارم؛ دیرم می

شود خداحافظ.


و راه افتادم به طرف دانشگاه http://www.mihanblog.com/public/public/rte/images_new/smiles/1.gif






این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: پی سی سیتی]
[مشاهده در: www.p30city.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 187]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب




-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن