واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
ولي اول جمال خود بياراستشاعر : جامي وز آن ميل دل يوسف به خود خواستولي اول جمال خود بياراستولي افزود از آن خود را رواجيبه زيورها نبودش احتياجيلطافت را نکو آوازگي دادز غازه رنگ گل را تازگي دادهلال عيد را قوس قزح ساختز وسمه ابروان را کار پرداختگره در يکدگر زد مشک چين رانغوله بست موي عنبرين راز عنبر داد پشتي ارغوان راز پشت آويخت مشکين گيسوان راسيه کاري به مردم کرد آغازمکحل ساخت چشم از سرمهي نازبه جانان کرد عرض صورت حالنهاد از عنبر تر جابهجا خالبر آن آتش دل و جانم سپندستکه رويت آتشي در من فکندهستکه شد مصر جمال، آباد از آن نيلبه مه خطي کشيد از نيل چون ميلکه ميلي بود بهر چشم بدخواهنبود آن خط نيلي بر رخ ماهفتاد آنجاش ميل سرمه از دستاگر مشاطه ديد آن نرگس مستکز آن دستان دلي آرد فراچنگبه دستان داد سيمين پنجه را رنگکز آن نقشاش به دست آيد نگاريبه کف نقشي زد او را خردهکاريبه جانان ز اشک عنابي خبر دادبه فندق، گونهي عناب تر دادقران افکند مه را با ستارهنمود از طرف عارض گوشوارهبه حکم آن قران، گردد قريناشکه تا آن دولت دنيا و دينشلباس توبهتو پوشيد در برچو غنچه با جمال تازه و ترز گل پر کرد دامان سمن رامرتب ساخت بر تن پيرهن راسمن در جيب و گل در آستين کردشعار شاخ گل از ياسمين کردبجز آبي تنک بر لاله و گلنديدي ديده گر کردي تاملدو ماهي از دو ساعد کرده آرامعجب آبي در او از نقرهي خامز زر کرده دو ماهي را مطوقز دستينه دو ساعد ديده رونقکه حسنش گيرد از مه تا به ماهيرخش ميداد با ساعد گواهيبه زرکش ديبهي چيني بياراستچو بر نازک تنش شد پيرهن راستفروزان تاج را بر خرمن مشکنهاد از لعل سيراب و زر خشکبه صحن خانه طاووس خرامانشد از گوهر مرصع جيب و دامانخيال حسن خود با خود همي بستخرامان ميشد و آيينه در دستعيار نقد خود را يافت کاملچو عکس روي خود ديد از مقابلپرستاران ز پيش و پس فرستادبه جست و جوي يوسف کس فرستادعطارد حشمتي خورشيد جاهيدرآمد ناگهان از در چو ماهيجبين و طلعتي نور علي نوروجودي از خواص آب و گل دورز شوقاش شعله گويي در ني افتادزليخا را چو ديده بر وي افتادچراغ ديدهي اهل بصيرت!گرفتش دست، کاي پاکيزه سيرت!زماني در سياست باشم امروزبيا تا حقشناسات باشم امروزکه تا باشد جهان، گويند از آن بازکنم قانون احساني کنون سازبه اول خانه ز آن هفتاش درون بردبه نيرنگ و فسون کز حد برون بردبه قفل آهنين کرد استوارشز زرين در چو داد آن دم گذارشز دل راز درون خود برون دادچو شد در بسته، از لب مهر بگشادکه:«اي همچون منات صد شاه، بنده!جوابش داد يوسف سرفکندهبه آزادي دلم را شاد گردان!مرا از بند غم آزاد گردان!پس اين پرده تنها با تو باشم»مرا خوش نيست کاينجا با تو باشمسخن گويان به ديگر خانهاش بردزليخا اين نفس را باد نشمرددل يوسف از آن اندوه بشکستبر او قفل دگر محکم فروبستنقاب از راز چندين ساله برداشتدگر باره زليخا ناله برداشتبه پايت ميکشم سر، سرکشي چند؟بگفت: «اين خوشتر از جان! ناخوشي چند؟متاع عقل و دين کردم فدايتتهي کردم خزاين در بهايترهين طوق فرمانم تو باشيبه آن نيت که درمانم تو باشيبه هر ره برخلاف من شتابي»نه آن کز طاعت من روي تابيبه عصيان زيستن طاعتوري نيستبگفتا: «در گنه فرمان بري نيستبود در کارگاه بندگي، بندهر آن کاري که نپسندد خداوندبر آن دست توانايي مبادا!»بدان کارم شناسايي مبادا!به ديگر خانه منزلگاه کردنددر آن خانه سخن کوتاه کردنددگرسان قصههاش از سينه سر زدزليخا بر درش قفلي دگر زدهمي بردش درون، خانه به خانهبدين دستور از افسون فسانهبه هر جا نکتهاي ديگر همي راندبه هر جا قصهاي ديگر همي خواندنيامد مهرهاش بيرون ز شش دربه شش خانه نشد کارش ميسرگشاد کار خود از هفتمين جستبه هفتم خانه کرد او را قدم چستسياهي را بود رو در سفيديبلي نبود درين ره نااميديبه نوميدي جگر خوردن نشايدز صد در گر اميدت برنيايداز آن در سوي مقصد آوري راهدري ديگر ببايد زد که ناگاه
#سرگرمی#
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 302]