واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
رمز این کوتاه زمان حضور هیچگاه قیافه ی وحشت زده ی کودکی را ، هنگام شستن لیوان بلوری، دیده اید؟ یا فرار آدم ها از کنار پنجره ای که شیشه اش شکسته و خرد شده است؟ شکستن ها اغلب با ترس و وحشت آمیخته اند. هر چه چیزی که می شکند مهم تر،ترس شکستن آن بیشتر و فزونتر! ندیده اید یک قطعه عتیقه را با چه ترس و لرزی این سو و آن سو می برند؟ ...اما من امروز می خواهم از نوعی شکستن با شما بگویم که آدم ها واقعاً از آن می ترسند؛ خیلی خیلی زیاد! صد قطعه عتیقه یک طرف، این را که می خواهم بگویم...یک طرف! چوپان بیچاره خودش را کشت، که آن بز چالاک ، از آن جوی آب بپرد؛ نشد که نشد! او می دانست پریدن این بز از جوی آب همان و پریدن یک گله گوسفند و بز به دنبال آن، همان. عرض جوی آب قدری نبود که حیوانی چون او نتواند از آن بگذرد... نه چوبی که بر تن و برنش می زد سودی بخشید و نه فریاد های چوپان بخت برگشته. پیرمرد دنیا دیده ای از آنجا می گذشت.وقتی ماجرا را دید ، پسش آمد و گفت: من چاره ی کار را می دانم. آنگاه چوب دستی خود را در جوی آب فرو برد و آب زلال جوی را گل کرد. بز به محض اینکه جوی آب را گل آلود دید، از سر آن پرید و در پی او تمام گله پرید. چوپان مات و مبهوت ماند.این چه کاری بود و چه تاثیری داشت؟ پیرمرد که آثار بهت و حیرت را در چهره ی چوپان جوان می دید، گفت: تعجبی ندارد؛ تا خودش را در جوی آب می دید، حاضر نبود پا روی خویش بگذارد.آب را که گل کردم، دیگر خودش را ندید و از جوی پرید. .... و من فهمیدم اینکه حیوانی بیش نیست،پا بر سر خویش نمی گذارد و خود را نمی شکند، چه برسد به انسان که بتی ساخته است از خویش و گاهی آن را می پرستد! شاید خنده تان بگیرد، اگر گوشه ای بایستید به نماز و ناگهان یادتان بیاید وضو ندارید! اما اگر امام جماعت باشید و این اتفاق بیافتد چه؟یک لحظه چشمانتان را ببندید و خود را جای چنین کسی بگذارید؛ آیا باز هم به خنده می افتید؟یا می خواهید زمین دهن باز کند و شما را ، چون لقمه ای که کسی را به آسانی فرو می برد، در دل خویش ببلعد؟ تصورش نیز دهشت زاست. اینکه امام جماعتی نماز خود را شکسته ، رو به انبوه جمعیت نموده ، بگوید: مردم! نمازتان را دوباره بخوانید... من یادم رفته وضو بگیرم! اما این اتفاق برای دوستی افتاد. خودش می گفت: در یک لحظه خیس عرق شدم. قلبم میخواست از سینه بیرون بجهد. صدای تپش آن را به وضوح می شنیدم. خدایا چه کنم؟ چقدر فکر در یک لحظه به ذهن انسان خطور می کند. خدایا این مردم چه فکری راجع به من میکنند؟ مرا چقدر آدم سر به هوایی می پندارند؟ اما اگر هیچ نگویم و رد شوم... قطعا آب از آب تکان نمی خورد. خب ، بر فرض از امروز خویش بگذرم، جواب فردای قیامت چه؟ کسی که بخواهد در این شرایط خود را بشکند ترس ندارد؟ اول این ماجرا به شما نگفتم؟ اول نه تنها نماز خود را، که خویشتن خویش را شکست.برگشت و حقیقت را به مردم گفت. خدا نیز نه تنها اعتبار از او نکاست، که او را به فضایلی آراست که دیگران از آنها بی بهره اند! اما خدا نکند بهای خود شکنی، این باشد که کسی نه تنها آبروی خود را ببازد ، که مردم به سرش بریزند و تا می خورد، کتکش بزنند! شما خیال می کنید اگر کسی به چنین سرنوشتی دچار شود، چه مزد و پاداشی در انتظار اوست؟ من از این طایفه یکی سراغ دارم.یکی که در برهه ای خاص چشمه ی جوانمردی اش جوشید و...باقی ماجرا. اتفاقی را که می گویم در یکی از دهات شاهرود رخ داده ؛ اما شاید شاهرودی ها هم از آن خبر نداشته باشند. بعضی چیز ها باید مسکوت بماند ، تا وقت خود! این کسی که مردم زیر تابوتش جمع شده و بر او فاتحه می خوانند، تا دیروز عالم این روستا و محل اعتماد مردم بوده است. در خانه اش را به روی مردم گشوده ، شبانه روز کمر همت به کار آنان بسته بود. اما از حالا که مردم مزار او را ترک می کنند و به خانه های خود باز می گردند ، چه کنند؟ چه کسی باید این بار مسئولیت را بدوش بکشد؟ نگاه ها به سوی فرزند او گشت.او اهل این حرف ها نبود؛ اما از این ماجرا سر باز نزد! هر چند از علم و فضل تهی بود، اما چشم به هم زد و دید، شده عالم روستا! نماز میخواند، اشتباه ... عقد میکرد، غلط ... طلاق می داد. چند سالی را بدین منوالی گذراند. تا روزی به خود آمد و گفت: آخر تا کی؟تا کی می خواهی این مردم بیچاره را فریب بدهی و به ناروا دنبال خود بکشی؟ و چنان از خودش متنفر شد که مردم را در مسجد جمع کرد و حقیقت را به آنان گفت. مردم نگاهی به یکدیگر کردند و نیم نگاهی به عبادات چندین و چند ساله ی خود که همه تباه شده بود...دیگر نفهمیدند چه می کندد؛ چنان به باد کتک گرفتند آن عالم نمای بیچاره را که دیگر هوس محراب و منبر نکند! او نیز سر به زیر افکنده، با شرمندگی از روستا زد بیرون. چند روزی آواره از این سو به ن سو می رفت و شب ها گوشه ای کز می کرد و می خوابید. خدا نکند کسی که عمری با عزت زندگی کرده، طعم خواری و ذلت بچشد. ...تا روزی با آقایی برخورد کرد. آقایی که سفره نانش را گسترد و او را میهمان کرد. آقایی که دستی به شانه اش گذاشت و از او تفقد کرد. آنقدر بوی مهربانی و صمیمیت می داد که او از سیر تا پیاز ماجرای خویش را برایش گفت. هر بار که این مکث می کرد،می گفت می دانم! حرف و حدیث ها که گذشت، آن آقا رو به مرد بیچاره کرد و گفت: گذشته ها گذشته...حالا دوست داری درس بخوانی و مثل پدرت عالم و ملا شوی؟ کور از خدا چه می خواهد؟ دو چشم بینا! ...برو تهران ، مدرسه علمیه منیریه ، پیش فلان آقا؛ بگو حجره ی شماره ی 8 خالی است. آن را در اختیار تو بگذارد. خودش هم روزی دو درس به تو بدهد.این را به او بگو،او خواهد پذیرفت! او رفت و همین کار را کرد و شد طلبه ی علوم دینی.گاهگاهی آن آقا به حجره اش می آمد و ساعتی با هم گفت و گو می کردند. روزی به او گفت: استادت به تازگی مطالعه نمی کند. چون همسر دومی اختیار کرده است.او برای اینکه شوهرش وقت بیشتری به وی اختصاص دهد، کتاب هایش را پنهان می کند... او رفت و این حرف ها را برای استادش گفت. استاد مدت ها بود می خواست حرفی به شاگردش بگوید، می ترسید؛ اما این بار دل را به دریا زد و گفت: - می شود از آن آقا فرصت ملاقاتی هم برای من بگیری؟ - حرفی نیست، او خیلی صمیمی و آشناست. هر وقت آمد مدرسه، خبرت می کنم بیایی. - نه، نه، تو نمی دانی! از او اجازه ای برای دیدار من بخواه. (آنگاه مکثی کرد و گفت) تو راستی او را نمی شناسی؟ حرف خود را در هاله ای از ابهام گفت و گذشت. دل شاگردش را انداخت در موجی از اضطراب و تشویش! آن آقا فقط یک بار دیگر آمد و افتاد به دست و پایش آن محنت کشیده ی نا سپاس؛ حرف استاد خویش را با آقا گفت، اجازه نداد...او تعجب کرد.چرا؟ - هنوز وقتش نرسیده! هنوز وقت دیدار او با خیلی ها نرسیده؛ هنوز توفیق دیدارش برای خیلی ها دست نداده؛ اگر هم سراغ آن آدمِ بخصوص آمده جهتی دارد.خودش این جهت را به او گفت: همه ی این آمد و شد ها، این مهربانی ها و ملاطفت ها ، این کوتاه زمان حضور برای تو نسیم رحمت الهی بود، به خاطر آن بو که تو پا روی نفس خویش گذاشتی؛ به خاطر آن بود که تو خودت را شکستی! ارسال مقاله از طرف كاربر محترم سايت: hamsayeasemani /ع
#اجتماعی#
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 430]