تور لحظه آخری
امروز : پنجشنبه ، 15 آذر 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم (ص):دلى كه در آن حكمت نيست، مانند خانه ويران است، پس بياموزيد و تعليم دهيد، بفهميد و ن...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

آراد برندینگ

خرید یخچال خارجی

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

زانوبند زاپیامکس

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

پوستر آنلاین

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

ساختمان پزشکان

دوربین سیمکارتی چرخشی

همکاری آی نو و گزینه دو

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

الک آزمایشگاهی

الک آزمایشگاهی

خرید سرور مجازی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

لوله و اتصالات آذین

قرص گلوریا

نمایندگی دوو در کرج

خرید نهال سیب

وکیل ایرانی در استانبول

وکیل ایرانی در استانبول

وکیل ایرانی در استانبول

رفع تاری و تشخیص پلاک

پرگابالین

دوره آموزش باریستا

مهاجرت به آلمان

بهترین قالیشویی تهران

بورس کارتریج پرینتر در تهران

تشریفات روناک

نوار اخطار زرد رنگ

ثبت شرکت فوری

تابلو برق

خودارزیابی چیست

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1838151176




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

جايی به اندازه يک وجب رمل


واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: جایی به اندازه یك وجب رملاز خرمشهر آمدیم آبادان. هوا از ابرهای سیاه آكنده بود. اگر روشنی بود، از پشت ابرها بود. كدر و غبار گرفته، از روشنی، تنها كمی كاسته شد. شب شده بود. شبی تاریك بعد از عملیاتی كه چندان موفق نبود. قلم و دواتم خشك شده، كاغذم مچاله بود. از كنار نخلستان گذشتیم. می‌خواستیم در آن هوا، میان نخل‌ها بدوم، آن قدر كه خودم را گم كنم، خرد شوم؛ خودم را پیدا كنم. باید از كنار كارون می‌گذشتم، از میان كارون، و خودم را می‌شستم. مثل آدمی كه به مرز انتخاب رسیده است باید خودم را، اطرافیانم را، گذشته‌ام را، كسانم را و همه آنچه صورت این زندگی را، بود و نبودش را شكل می‌داد، فراموش می‌كردم؛ از نو می‌ساختم.
جایی به اندازه یک وجب رمل
شام را با رضا نان و پنیر خوردیم. مقر ما در حاشیه شهر بود. ساعت یك نیمه شب در همان هوای ابری كه نمی‌دانم چطور در آخر تابستان، آسمان شرجی زده شهر را غرق كرده بود، بیرون آمدیم. قرارمان با سه همردیف دیگر در قبرستان، قطعه شهدا بود. نیم ساعته رسیدیم. گفتم بهتر است تنها قدم بزنیم. قبرستان زیر آسمان سربی، سنگین نفس می‌كشید. نم ابرهای خاكستری روی خاك گورها شتك می‌زد. بوی خاك نم خورده در كامم دویده بود. از نقطه دوری، نوری زرد رنگ افتاده بود روی قبرها كه تكان می‌خورد. شاید فانوسی بود، پیه سوزی كهنه كه كسی برای روشنی دل عزیزی آورده بود. نگاه كردم. از همردیف هام خبری نبود. برای لحظه‌ای حس كردم به ساقه‌های خشكیده می‌مانم. ساقه‌ای ترد كه در امتداد آسمان بی‌ستاره قامت كشیده است، ساقه‌ای كه در واپسین دم حیات خودش به دنبال جرعه‌ای نور، چشم انتظار قطره‌ای آفتاب گرم است. مثل پرنده‌ای آشیان گم كرده كه به لانه عقابی پناه برده؛ عقابی كه از راه خواهد رسید مثل تكه سرب داغی، خوشه آهن پاره‌ای، آتش سردی كه با تیزیش منقار خواهد زد به تن تشنه نور. من همه اینها را در درون خودم لمس می‌كردم. وقتی به خودم آمدم دیدم در كناره گوری خالی ایستاده‌ام. درست نمی‌دانستم باید چه كنم. حس می‌كردم كارهایم را بی‌ا‌راده خودم صورت می‌دهم. نور زرد رنگ با نرمه بادی رقصید. ابرها به حركت آمدند. قبرستان نفس عمیقی كشید . بی‌آن كه مكثی بكنم به اطراف نگاه كردم و دستهایم را روی دیوارهای گور، ستون كردم. باز هم به اطراف نگاه كردم. تنها تاریكی بود و سنگ‌های ترك خورده و سربندها و پرچم‌ها كه لخ لخ می خوردند. داخل گور شدم و آرام نشستم و خودم را متقاعد كردم كه بهتر است دراز بكشم. می‌خواستم بفهمم چرا به این زمین خشك سوخته پناه برده ام. به این گورستان منتهی به آسمان منتظر. به این گور خالی ساكت. انگار كه به انتظار حادثه‌ای بودم كه صدای قدم‌هاش می‌آمد. طنینش روی سینه‌ام بود. فكر كردم شاید آنچه سال‌ها به انتظار بوده‌ام، در اینجا، در این گورستان خفته در انتهای شهری گرم و تاسیده به سراغم خواهد آمد. شاید آنچه را سال‌ها در قله‌ها می‌جستم، در این تنگه باریك، در این دره عمیق خواهم یافت. این طور فهمیدم كه در حضیض، امكان واقعه بیشتر است. شاید باید چشمهایم را می‌بستم، خودم را رها می‌كردم تا روحم كه كاملاً آرام بود حركت كند. درونم به من اطمینان می‌داد. *** این لحظات و همه آنچه را كه در طول بیست سال زندگی‌ام اندوخته‌ بودم و تجربه كرده بودم و همه آدم‌ها و اتفاقات مرموز زندگی‌ام و لحظات شوم و شوربخت و احساس‌های عقیم و همه آنچه بود و نبودش در زندگی‌ام الزامی تلقی شد و همه آنها ضرورت‌هایی كه به نصیبی نرسید، همه لحظات زندگی‌ام، در آن گور سیاه و سرد زیر همان ابرهای خاكستری و در همان شب رویایی فراموش نشدنی، درست مثل یك تصویر قدیمی كهنه،‌ مثل یك تابلوی هاشور خورده از ترك‌های بی‌شمار، از مقابل چشم‌های من گذشت. هیچ حركتی نكردم. تنها چشمهایم را بستم و نگاهم را از فضای سیاه تسخیر شده گرفتم. بوی نم‌دار و شرجی اطراف گور هنوز در كامم بود. بوی ترشال خون بود و بوی ... هراس و آزادی. *** در گور بودم و و چشم‌هایم را بسته بودم كه دیدم دست‌هایی ، بدن خون‌آلودی در گور نهادند. پیراهنش از چپ سینه تا راست دریده بود. خون روی آن دلمه بسته بود از خشكی پوسته شده بود و به هر تكانی پولكی سرخ تیره از آن می‌ریخت. صورتش كبود، موهایش خیس از مشت آبی بود كه هم ردیفی به صورتش ریخته بود، دست راستش را شسته بود بعد دست چپ را، موهایش را شانه كرده بود، دستی كه او را در گور نهاد، از میانشان یكی در گوش دیگری زمزمه كرد: - گلوله مستقیم تانك جای خاكریز، یك تكه سینه‌اش را برد. و من یادم آمد ایستاده بودم. هرم آفتاب از زمین رمل بالا می‌زد. شانه‌هایم تیر می‌‌كشید از سنگینی بیش از حد آرپی‌چی، گوش هایم نمی‌شنید. شاید از فرط موج صدا. از گوش هایم خون می چكید كه زیر گوشم و روی شانه‌ام خیس بود.نمی‌توانستم سرخی تند دشت و خاك و آدم‌ها را از سرخی خون خودم تشخیص دهم. سرم تكه سنگینی بود. بازی می‌خورد روی گردن نازك. زیر پایم خالی بود؛ بالای سرم آسمانی از رنگ نور. چشم انتظار كسی بودم كه صدای قدم‌هاش همیشه در خیال بود، در فكرم و در وجودم. شلال موهای قشنگش، چشم‌های روشنش، دست‌های مهربانش كه اشكم را در می‌آورد، وقتی دستم را می‌گرفت. و وقتی نبود سینه‌ام سنگین بود. مثل سرب. قلبم نمی‌تپید. بی‌قرار می‌دویدم. كشیده می‌شدم به هر سو، مثل نخ نازكی بود وجودم كه هر ثانیه، هر دم به نسیمی، به نرمه بادی قطع می‌شد، پاره می‌شد. وقتی صدای زوزه آهن پاره آمد یا گلوله توپی كه سرخ بود، نخ نازكی بود اگر پاره می‌شد، درد سینه‌ام برای ابد آرام می‌گرفت، جای خالی قلبم كه همیشه سنگین بود آرام می‌گرفت. انگار كسی داشت با من یكی می‌شد. داشت از درون با من حرف می‌زد. زبان من می‌چرخید و صدای او شكاف می‌انداخت میان ذرات هوا. بی آن كه پلك‌هایش را بر هم بگذارد به من نگاه می‌كرد. با لبخندش و با حالت چشمهایش زیر جعد موهای سیاه در من نفوذ می‌كرد. او لبخند می‌زد و لبان من باز می‌شد. تمامی تنم در یك ضربان موزون و هم آهنگ می‌تپید. او در هزار توهای من مثل یك وحی مسلط نفوذ كرده بود. من آرام شده بودم. دیگر نمی‌تپیدم. *** من آرام شده بودم. دیگر نمی تپیدم و حتی سرمای جسم را نمی‌توانستم درك كنم. كاملاً لمس و كرخ شده بودم. اما یكهو نمی‌دانم چه شد. همه چیز تغییر كرد. همه آن دنیای اساطیری و خیال‌واره ناگهان گم شد. انگار از یك خواب عمیق و گود بیرون آمده باشم. چشم هایم را باز كردم. مضطرب و هراسان بود. سرم تیر می‌كشید. عرق از پیشانی تا چانه‌ام قطره بسته بود. اشك روی گونه‌هایم و گودی دو حفره چشم هایم را خیس كرده بود. درست مثل یك مرده دست نخورده در توالی چند روز، رو به قبله توی گور دراز كشیده بودم و رضا بالای گور خندان ایستاده بود. دست‌هایش را روی زانوهایش گذاشت و براق شد: - پسر مگه خل شدی، یك ساعته داریم دنبالت می‌گردیم. *** با گذشت سال‌ها، امروز آفتاب از چینه‌های دیوار خانه‌ای در خرمشهر بالا زد. روی هره دیوار، همیشه چند كفتر بقبقو می‌كنند. سر می‌گذارند روی دم هم و هی هم را دنبال می‌كنند و باز عشق و عاشقی شروع می‌شود. بعد یكهو یكی‌شان بال‌هایش را باز می‌كند و در تاق و توق دو بال اوج می‌گیرد. حتی اگر این دو كفتر در حیاط خانه نباشند نگاهم روی تك گل سرخ باغچه خیره می‌ماند و اگر آن هم پژمرد، ابرها كه نرفته‌اند و حتی باد كه به سراغ شاخ و برگ زردی خورده درختان می‌رود، به تن سایه درخت روی زمین تن می‌كشد. اما من در طول زندگی، لحظاتی داشتم كه به دلیل دوری از همین نگاه‌ها مسخ شدم. انگار همه آنچه را كه بر من گذشته بود، همه آن نگاه‌ها و لذت بردن‌های آنی و سرشار در یك دنیای انتزاعی، یك سرزمین تخیلی و دور از واقعیت برای من جلوه فروخته است. بعضی وقت‌ها احساس می‌‌كنم دنیا حلقه كوچكی است. روحم هوای پرواز می‌كند؛ به جایی كه تنها یك وجب رمل باشد.  سید یاسر هشترودی تنظیم : رها آرامی - فرهنگ پایداری تبیان





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 203]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن