تور لحظه آخری
امروز : یکشنبه ، 17 تیر 1403    احادیث و روایات:  امام جواد (ع):مؤمن نيازمند سه چيز است: توفيقى از پروردگار، پند دهنده اى از درون خويش و پذيرش از نصيح...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

اتاق فرار

خرید ووچر پرفکت مانی

تریدینگ ویو

کاشت ابرو

لمینت دندان

ونداد کولر

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

دانلود سریال سووشون

دانلود فیلم

ناب مووی

رسانه حرف تو - مقایسه و اشتراک تجربه خرید

سرور اختصاصی ایران

تور دبی

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

پیچ و مهره

طراحی کاتالوگ فوری

دانلود کتاب صوتی

تعمیرات مک بوک

Future Innovate Tech

آموزشگاه آرایشگری مردانه شفیع رسالت

پی جو مشاغل برتر شیراز

قیمت فرش

آموزش کیک پزی در تهران

لوله بازکنی تهران

میز جلو مبلی

هتل 5 ستاره شیراز

آراد برندینگ

رنگ استخری

سایبان ماشین

قالیشویی در تهران

مبل استیل

بهترین وکیل تهران

شرکت حسابداری

نظرسنجی انتخابات 1403

استعداد تحلیلی

کی شاپ

خرید دانه قهوه

دانلود رمان

وکیل کرج

آمپول بیوتین بپانتین

پرس برک

بهترین پکیج کنکور

خرید تیشرت مردانه

خرید نشادر

خرید یخچال خارجی

وکیل تبریز

اجاره سند

وام لوازم خانگی

نتایج انتخابات ریاست جمهوری

خرید ووچر پرفکت مانی

خرید سی پی ارزان

خرید ابزار دقیق

بهترین جراح بینی خانم

تاثیر رنگ لباس بر تعاملات انسانی

خرید ریبون

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1805441565




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
 refresh

-خوابـمان بوی تره و ریحان می‌دهد


واضح آرشیو وب فارسی:جام جم آنلاین:

خوابـمان بوی تره و ریحان می‌دهد پسرم چند سال پیش رفته بود وسط اتوبانی که قبلا زمین‌های کشاورزی ما بود و تصادف کرد و مرد، داغ سنگین است، مخصوصا وقتی پشت سرت پچ پچ بشنوی که خودشان بچه‌شان را به کشتن دادند.
 

رستم سبزی کار هستم، سال 1340 در ورامین به دنیا آمدم، چرا رستم ؟ مادرم می گفت چون وقتی به دنیا آمدی شبیه پهلوان ها بودی، سینه تو پر و لپ های سفید گل انداخته، گوش های کشیده، شانه پهن و... چرا سبزی کار؟ چون کل آبا و اجداد ما در زمین های اطراف ورامین سبزی و صیفی جات می کاشتند و از همین راه روزی شان را در می آوردند. من از وقتی به یاد دارم، در دشت های سبز کشاورزی بودم، درِ خانه ما رو به زمین کشاورزی پدر و عموها باز می شد، به قول پدر خدا بیامرزم کارمان بالشت زیر سرمان بود و خوابمان هم بوی تره و ریحان و گوجه و خیار می داد. من به معنی واقعی کلمه کودکی و شیطنت کردم. به من می گفتند «رستم شورشی» از آنهایی بودم که از دیوار راست بالا می رفتم. هیچ انسان و حیوانی از دست من در امان نبود، دائم نقشه می کشیدم که چطور یک سگ را بترسانم یا مثلا تخم لانه کفتر را برمی داشتم و می گذاشتم در لانه گنجشک و از آنجا برمی داشتم می گذاشتم در لانه کلاغ و... بعد منتظر می نشستم ببینم می فهمند یا نه؟ اصلا متوجه نمی شدند. بعد هم خودم نمی فهمیدم چه می شد. آن قدر شیطان بودم که یادم می رفت تا ته قصه را پیگیری کنم، ببینم وقتی جوجه سر از تخم در می آورد، مادرش متوجه می شود یا نه؟ یک سال بهار با پسرعموهایم که هم سن و سال بودیم، قرار گذاشتیم هر که زودتر صد تا کرم خاکی جمع کند، برنده باشد و تا یک هفته هر دستوری داد بقیه گوش بدهند. من کرم هایم را در یک شیشه کوچک جمع کرده بودم، آنقدر ذوق برنده شدن داشتم که یادم رفت برایشان غذا بریزم و در شیشه را کمی باز بگذارم که هوا بخورند، صبح فردا وقتی از خواب بیدار شدم، همه کرم ها مرده بودند. درسخوان نبودم، یعنی بی سوادی در کل خاندان ما موروثی بود، آن قدر کشاورزی و سبزی کاری سخت و پرمشقت است که وقتی به درس و مشق نمی رسد، پدرم برایش فرقی نداشت، اما مادرم مجبورمان می کرد که مدرسه برویم و گلیم خودمان را از آب بیرون بکشیم، تا ششم ابتدایی خواندم و بعد هم که سر از حساب و کتاب در آوردم دیگر ادامه ندادم، رفتم سر زمین سبزی کاری کمک برادرها و پدرم. پدرم کم حرف بود و اندازه نیازش دهان باز می کرد، از او یک تصویر بیشتر در ذهنم ندارم که هر وقت می گویند «حاج حسین سبزی کار» همان را به یاد می آورم؛ مردی لاغر اندام با صورتی آفتاب سوخته که همیشه دستمالی سفید بر سرش بسته بود و عرق از سر و گردنش پایین می آمد. همیشه یک گوشه زمین پشت به آفتاب می نشست، با نگاه تیزش تا ته دشت را می پایید و سیگار با سیگار روشن و دهانش را با استکان کدر چای، دم به دم تر می کرد. پدرم یک روز تابستانی وقتی مامورهای شهرداری بی هوا ریختند سر زمینش و محصولش را با لگدکوبی از بین بردند، سکته کرد و مرد. من آن موقع چهارده ساله بودم. مرگ پدرم بدترین و سنگین ترین ضربه ای بود که در عمرم خوردم، از بچه شیطان تبدیل شدم به مردی که فکر می کرد باید در کنار برادرهایش نان آور خانواده باشد و نگهبان مادر. از سپیده سحر تا سرخی غروب، روی زمین بودیم و کار می کردیم، ریحان بکار، تره بکار، شاهی بکار، نعناع بکار، گوجه بکار، خیار بکار، تربچه ها را برداشت کن، پیازچه ها را برداشت کن، شویدها را از ساقه جدا کن. زمین را آب بده، زمین را کود بده و... کار تمامی نداشت. دو هکتار زمین بود و چهار برادر و کارگرهای فصلی افغان که می رفتند و می آمدند. چند خانه وار از کنار این زمین ها نان سر سفره زن و بچه برده باشند، بس است؟ به والله فقط برکت بود و بس. تمامی نداشت این روزی. ما کار می کردیم و مادر پس انداز، بزرگی می کرد برسرمان، منت زندگی مان بود به قرآن. حالا هم پدر بود و هم مادر، او اگر نبود که کارمان زار بود حضرت عباسی. از بس که شأن و مقام داشت مادر، از بس که صبر و حوصله داشت نور چشممان، از بس باوقار و سنگین بود این زن. عاقل بود. خیلی زیاد، هرچقدر بگویم کم گفتم. خدا رحمتش کند. بعد از یکی دو سال شروع کرد به خریدن خانه در همان ورامین برای برادرها و دستشان را بند زندگی کرد. کم کم عروس و نوه جای دختر نداشته را برایش گرفت و خوش بود از این روزگار. ما هم خوش بودیم، چرا نباشیم؟ خدا هم زور و بازویش را داده بود هم زمین و برکتش را. پس معطل چه می ماندیم؟ ما می کاشتیم و برداشت می کردیم و دلال می آمد سر زمین می خرید و می برد بازار می فروخت. همین طوری گذشت و گذشت تا این که من زن گرفتم، مثل برادرهای دیگر، خیلی خوشحال بودم، با دمم گردو که چه عرض کنم، نارگیل می شکاندم، کت و شلوار عروسی را که به تن کردم دیگر در پوست خودم نمی گنجیدم، فکر می کردم الان واقعا شاهزاده ای هستم که باید همه احترامم بگذارند. زنم را که می دیدم، قند که چه عرض کنم کله قند در دلم آب می شد. بالاخره مرد شده بودم، قرار بود برای خودم خانه و زندگی مستقل داشته باشم، دیگر از زیر چتر بچه آخر بودن و سر کوفت زدن ها بیرون آمده بودم. حسابی کیفور بودم، به قول جوان های امروزی، خر کیف بودم. آن قدر زیاد که مادرم می گفت «رستم! یه کم سنگین باش! تو چرا اینقدر جلفی مادر!» بعد هم نقلی می خندید و لبهایش را زیر چادر قایم می کرد که کسی نقل و قالمان را نشنیده باشد، ولی گوشم بدهکار نبود. کار خودم را می کردم. یادم هست وقتی زنم چایی آورد، آن قدر محو صورتش شده بودم که یادم رفت چایی بردارم و پدر عروس تشرم زد که بس است! ولی تو فکر کن من از رو رفته باشم، تا آخر خواستگاری فقط چشمم به قد و بالای عروسم بود. بعد دو سال بچه دار شدیم، پسر نگو قند عسل. مادرم می گفت رستم خودتی. انگار یک بار دیگر به دنیا آمده باشی. بچه ام قوی و درشت، گریه که می کرد انگار یک شیر نر غرش می کند، اسمش را گذاشتم سهراب، ای کاش لال می شدم و نمی گذاشتم. از همان ماه دوم بچه شروع کرد به تب و تشنج، آن قدر که شیر در دهانش کف می شد و می ریخت بیرون. این دکتر، آن دکتر، این مریضخانه، آن مریضخانه، هر بار هم کلی خرج دوا و دکتر. تا این که دکتر گفت بچه تان عقب مانده ذهنی است. پیر شدم به والله، باورم نمی شد، پاهایم آن قدر سست شده بود که تا یک ساعت کف اتاق دکتر افتاده بودم. بقیه اش همه واگویه بود با خدا، خدایا من چه گناهی به درگاه تو کردم که این قسمت نصیبم شد؟ خدایا من که خلافی در زندگی مرتکب نشدم، من که مال کسی را نخوردم، من که دست روی مادرم بلند نکردم، چرا پس من را با بچه امتحان کردی؟ این طفل معصوم چه گناهی دارد؟ خودم و زنم افسرده شده بودیم، تا دو سه ماه بچه را که نگاه می کردیم حالمان بد می شد. دوست نداشتم نگاهش کنم. دیگر بچه دار نشدیم. می ترسیدیم. در این میان، راه و شهرسازی هم گیر داده بود به زمین های ما و می خواست بابت اتوبان سازی کل املاک مان را مفت از چنگمان بیرون بکشد، سه چهار سال رفتیم و آمدیم، دعوا کردیم و خوردیم و زدیم تا این که انگ زدند شما با آب فاضلاب، زمین هایتان را آب می دهید و کارتان غیر قانونی است، بعد هم پرونده برایمان در دادگاه ساختند و خلاصه سرتان را درد نیاورم، زورشان بیشتر از ما بود و زمین ها را مفت از ما برداشتند و چند خانوار را آواره کردند. بعد از این اتفاقات زندگی دیگر برای ما زندگی نشد، ما که کار دیگری بلد نبودیم، روستازاده های کشاورز که فقط بلد بودند از دل خاک سبزی بیرون بکشند را چه به دلالی در بازار میوه، ورشکسته شدیم و تازه خانه هایمان را هم روی همین کار گذاشتیم تا پول طلبکارها را بدهیم. بازار میوه گرگ می خواست ما گربه هم نبودیم به والله. سیب زندگی من خیلی چرخید و چرخید تا این که امروز اینجا نشسته ام و سر پارک وی با گاری سبزی می فروشم. راضی ام از کارم، درآمدم بد نیست. گفتم که کار دیگری بلد نبودم، من دلبسته یک کیلو نعناع، شاهی، تره، ریحون، ترخون و پیازچه مانده ام، صبح به صبح رفیق مان ما را از ورامین جمع می کند، می آورد اینجا و دم غروب برمی گردد دنبالمان. یک کرایه ماشین به او می دهم و خلاصه خرج زندگی را لنگ نگذاشته ام . پسرم چند سال پیش رفته بود وسط اتوبانی که قبلا زمین های کشاورزی ما بود و تصادف کرد و مرد، داغ سنگین است. مخصوصا وقتی پشت سرت پچ پچ بشنوی که خودشان بچه شان را به کشتن دادند. آخر بی انصاف ها من اگر نمی خواستمش که تا هجده سالگی نمی رساندمش. داغ اولاد کم نیست که بخواهیم با این زخم زبان ها بیشترش کنیم. هفت ماه پیش با زنم رفتیم بهزیستی، اقدام کردیم که به ما یک فرزند بدهند، سنش فرقی نمی کند، یکی باشد که محبتمان را خرجش کنیم. نمی دانم که می شود یا نه؟ من حتی گفته ام کل خانه و زندگی ام را به نامش می زنم، اما به خاطر سنمان معلوم نیست به ما فرزندی بدهند یا نه. شما می شود از خوانندگانتان بخواهید دعا کنند بشود؟ می خواهم اسمش را بگذارم سهراب و قبل از این که دیر شود نوشداروی محبت را خرجش کنم. راوی: فهیمه سادات طباطبایی / چمدان (ضمیمه آخر هفته روزنامه جام جم)


 


شنبه 23 اسفند 1393 ساعت 20:38





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: جام جم آنلاین]
[مشاهده در: www.jamejamonline.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 57]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


اجتماع و خانواده

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن