واضح آرشیو وب فارسی:ایسنا: دوشنبه ۱۸ اسفند ۱۳۹۳ - ۱۵:۰۳
کودکی دوران خوبی بود. آن زمان که روزها و شبها طولانی و یک سال خیلی بود؛ اصلا بعضی وقتها همین یک سال تعیین کننده بود. مثلا کلاس پنجمیها به خاطر همین یکسال، به کلاس چهارمیها فخر میفروختند و به نوعی حق حکمرانی داشتند. گاهی ماهها و روزها هم تعیین کننده بود. 13 روز تعطیلات عید، به نظر خیلی طولانی میآمد و روزهای پایان سال، حاضر بودیم به هر نحوی شده از مدرسه در برویم و انگار نه انگار که بازگشتی هم هست. کفش نو، بوی خوبی داشت. خانهتکانیاش هم زیبا بود، آنجا که کنار مادر، فرشهای رنگی خانه را توی حیاط میشستیم و در و دیوار خانه را آب میکشیدیم. همان خانه که باغچه داشت و ما برای آب دادن به گلهایش، وقت داشتیم. خانهای که شب عید، بوی سبزیپلو و ماهی میداد و رنگکردن تخممرغهای هفتسین، زیباترین کار دنیا بود. ماهی قرمز هم از همان روزهای ابتدای اسفند در بازار پیدا میشد و روبان قرمز تنگ ماهی، سفره هفتسین را زیباتر میکرد. تیک تاک ساعت بود و سالی که نو میشد؛ عیدی پدر، همان پولهایی که لای قرآن میگذاشت، خیلی ارزش داشت و ارزش آن اصلا به تورم و اقتصاد ربطی نداشت. با پولهای عیدی خیلی کارها میشد کرد و عجیب برکت داشت. سال که نو میشد، منزل پدربزرگ و مادربزرگ، اولین مقصد بود و سفرهای که در آن خانه باصفا، همیشه پهن بود. هرچه بزرگتر شدیم، فاصلهها بیشتر شد، روزها کوتاهتر و ماهها و سالها بیارزشتر! 30 را که رد کنی، دیگر چه تفاوتی دارد که سی و چند سال باشی یا اصلا چهل و چند سال و شاید هم پنجاه! روزها از پی هم میگذرند و دیگر آنها را نمیشماریم. تعطیلات عید هم دیگر زیاد نیست و به قدر دو سه روز خواب کامل و شاید سفری کوتاه به جایی. گاهی اصلا به استقبال آن هم نمیرویم و تا ساعتی مانده به تحویل، درگیر امور روزمره و پس از آن، دوباره از نو؛ فقط عدد سال عوض میشود و دیگر هیچ! تخممرغ رنگی و سبزه و سفره کوچک آماده هفتسین در بازار به قیمت ارزان پیدا میشود و ساعتی مانده به تحویل، در راه خانه، یکی از آنها را میخریم؛ رنگ کردن تخم مرغ دیگر چه صیغهای است! فرشها را هم که میدهیم برایمان میبرند و شسته شده برمیگردانند، سبزیپلو و ماهی هم که حتما آماده از بیرون میآید و اصلا نبود هم، نبود! فستفود میخوریم! آپارتمانی شدهایم و باغچهای هم که نداریم. دید و بازدید عید هم که با یک پیامک انجام میشود: سلام، عید شما مبارک...send to all در زندگی، آنجا که با سرعت هرچه تمامتر و بدون توجه به اطرافیان، رو به جلو میروی، از کنار همه عبور میکنی و تصور میکنی که درست میروی و همه چیز رو به راه است، ناگهان اتفاقی، مثلا رفتن یک عزیز، تو را به خود میآورد. سرعت را کم میکنی، میایستی و نگاهی به عقب میاندازی. آنجاست که میبینی آنقدر سرعت رفتهای، که همه را جا گذاشتهای و آن جلوها، تک و تنها ماندهای. گاهی باید سرعت را کم کرد؛ دیگران را هم سوار کرد. اصلا گاهی باید دور زد و برگشت. نگران نباش، جا نمیمانی! مگر اصلا ته این جاده چیست؟ کجاست؟ گاهی باید توقف کنیم و پیاده برویم، آنجا که پدربزرگ، پای آمدن با ما را ندارد، مادربزرگ راه را نمیداند. ما به احوالپرسیهای موبایلی بد عادت کردهایم، ولی پدربزرگ تا پیشانیات را دوبار نبوسد، آرام نمیگیرد؛ مادربزرگ باید صدای تو را بشنود و در آغوشت بکشد. چنان سرعت رفتهایم که پدر و مادر را هم جا گذاشتهایم و فقط گاهی برای آنها تک بوقی میزنیم. انصاف نیست! آنها بودند که ما را در این جاده گذاشتند. حالا غرض چه بود که نوشتم؟! مقصود این است که این روزهای آخر سال، همانطور که حواسمان به رتق و فتق امور اداری و مالی و خرید شب عید هست، به پشت سرمان هم نگاه کنیم. پدر و مادر همیشه پشت ما بودهاند، ولی آنقدر نگاهمان به جلو بوده که پشت سرمان را فراموش کردهایم....گاهی به پشت سرت نگاه کن، همین! نویسنده: محمدامین صالحینژاد، خوزستان انتهای پیام
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: ایسنا]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 127]