تور لحظه آخری
امروز : دوشنبه ، 3 دی 1403    احادیث و روایات:  امام رضا (ع):روز غدیر در آسمان مشهورتر از زمین است.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

خرید یخچال خارجی

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

پوستر آنلاین

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

ساختمان پزشکان

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

لوله و اتصالات آذین

قرص گلوریا

نمایندگی دوو در کرج

رفع تاری و تشخیص پلاک

پرگابالین

دوره آموزش باریستا

مهاجرت به آلمان

بهترین قالیشویی تهران

بورس کارتریج پرینتر در تهران

تشریفات روناک

نوار اخطار زرد رنگ

ثبت شرکت فوری

تابلو برق

خودارزیابی چیست

فروشگاه مخازن پلی اتیلن

قیمت و خرید تخت برقی پزشکی

کلینیک زخم تهران

خرید بیت کوین

خرید شب یلدا

پرچم تشریفات با کیفیت بالا و قیمت ارزان

کاشت ابرو طبیعی

پرواز از نگاه دکتر ماکان آریا پارسا

پارتیشن شیشه ای

اقامت یونان

خرید غذای گربه

رزرو هتل خارجی

تولید کننده تخت زیبایی

مشاوره تخصصی تولید محتوا

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1843556942




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
 refresh

وقتی خبر شهادتش را شنیدم گفتم: «بهتر» +فیلم |اخبار ایران و جهان


واضح آرشیو وب فارسی:تابناک: وقتی خبر شهادتش را شنیدم گفتم: «بهتر» +فیلم
دفتری داشتیم که قرار گذاشته بودیم هرکسی هر موردی از آن یکی دید، در آن دفتر بنویسد. این دفتر همیشه از اشکالاتی که درباره من بود، پر می شد. حمید می گفت: «تو چرا این قدر به من بی توجهی! چرا هیچی از من نمی نویسی؟» چه داشتم که بنویسم؟... آن روزها هر بار که می خواست برود، بدجوری بی طاقتی نشان می دادم و گریه می کردم...
کد خبر: ۴۷۸۶۲۰
تاریخ انتشار: ۰۶ اسفند ۱۳۹۳ - ۱۶:۰۰ - 25 February 2015


در ساعت 11 شب چهارشنبه 3 اسفند 62 شروع عمليات خيبر بود كه با بي سيم خبر تصرف پل مجنون (كه به افتخارش پل حميد ناميده شد) در عمق 60 كيلومتري عراق را اطلاع داد. آری او قائم مقام لشکر 31 عاشورا حمید باکری بود كه با تصرف  آن پل، دشمن متجاوز قادر نشد نيروهاي موجود در جزاير را فراري دهد و يا نيروي كمكي براي آنها بفرستد در نتيجه تمام نيروهايش در جزاير كشته يا اسير شدند و اين عمل قهرمانانه فرمانده و بسيجي‌هاي شجاعش، ضمانتي در موفقيت اين قسمت از عمليات بود.
به گزارش «تابناک»؛ عاقبت با دو روز جنگ شجاعانه در مقابل انبوه نيروهاي زرهي دشمن فقط با نارنجك و آرپي جي و كلاش ولي با قلبي پر از ايمان و عشق به شهادت خودش و يارانش در حفظ آن پل مهم جنگيدند و در همان جا در ششم اسفند ماه به لقاء‌الله پيوسته و به آرزوي ديرينه‌اش، ديدار سرور و سالار شهيدان امام حسين (علیه السلام) نايل آمد.
حمید باکری همان کسی بود که آقا مهدی باکری راضی نشد جنازه اش را برگرداند و برای همیشه مفقود الجسد ماند. و این به آن جهت بود که باید حتی عدالت در برگرداندن جنازه مطهر شهدا رعایت می شد و اینچنین بود که نام باکری ها بر فراز آسمان ها شنیده می شود و هر چه از این سه برادر شهید بگوییم و بنویسیم کم است.
بوی گندی که از بهشتی ترین بوهای روی زمین بود +فیلم

آنچه در ادامه می خوانید برش هایی از زندگی شهید حمید باکری به روایت همسرش می باشد. 1- یک روز دیدم آمده دانشگاه دنبال من. چند بار همدیگر را آنجا دیده بودیم. برای من زیاد غیرعادی نبود که آمده. فقط وقتی که گفت آمده خواستگاری من، تعجب کردم. خنده ام گرفت، فکر کردم لابد شوخی می کند، منِ شلوغ کجا و حمیدِ ساکت و محبوب کجا! مطمئن بودم که خانواده ام هم زیاد راضی نیستند. خندیدم، گفتم: « باید فکر کنم، باید خیلی فکر کنم.» گفت: « اگر غیر از این بود سراغت نمی آمدم.» 2- دفتری داشتیم که قرار گذاشته بودیم هرکسی هر موردی از آن یکی دید، در آن دفتر بنویسد. این دفتر همیشه از اشکالاتی که درباره من بود، پر می شد. حمید می گفت: « تو چرا این قدر به من بی توجهی! چرا هیچی از من نمی نویسی؟» چه داشتم که بنویسم؟... آن روزها هر بار که می خواست برود، بدجوری بی طاقتی نشان می دادم و گریه می کردم. تا اینکه یک بار رفتم سر وقت آن دفترچه یادداشت و دیدم نوشته هر وقت که می روم، به جای گریه بنشین برایم قرآن بخوان! این طوری هم خودت آرام می گیری، هم من با دل قرص می روم.» 3- خانه ساده و کوچک، آن خانه قشنگمان را که به یاد می آورم، دلم از غرور و شادی پر می شود. ما برای شروع زندگی مان، از هیچ کس هدیه ای نگرفتیم؛ چون فکر می کردیم اگر هدیه بگیریم، بعضی چیزها تحمیلی وارد زندگی مان می شوند، حتی اسباب و اثاثیه ای را که به نظر ضروری می آیند، نگرفتیم. تمام وسایل زندگی ما همین ها بود: یکی دو تا موکت، یک کمد، یک ضبط و چند جلد کتاب، یک اجاق گاز دو شعله کوچک هم خریدم، که تا همین اواخر داشتم. 4- همه می دانستند وقتی حمید از جبهه برگردد، امکان ندارد جای دیگری برود و فقط می توانند در خانه پیدایش کنند. تمام وقتش را می گذاشت برای من و بچه ها. سعی می کرد همان وقت کم را هم با ما باشد و حتماً یک کار مفید انجام بدهد. تمام این کارها را می کرد تا من آن لبخند رضایت را از او دریغ نکنم. 5- یک بار گفت: « می آیی نماز شب بخوانیم؟ »گفتم: «بله» او ایستاد به نماز و من هم پشت سرش نیت کردم. نماز طولانی شد، من خسته شدم، خوابم گرفت، گفتم: « تو هم با این نماز شب خواندنت... چقدر طولش می دهی؟ من که خوابم گرفت، مؤمن خدا....» گفت: « سعی کن خودت را عادت بدهی. مستحبات، انسان را به خدا نزدیک تر می کند.»
بوی گندی که از بهشتی ترین بوهای روی زمین بود +فیلم

6- زندگی مان خیلی ساده بود. هیچ وقت از دنیا حرف نمی زدیم. اگر هم خریدن وسیله ای ضرورت پیدا می کرد، به ­خصوص بعد از به دنیا آمدن بچه ها، درست یک ربع قبل از رفتن حمید، از نیازم به آن وسیله می گفتم و او هم سریع می رفت می خرید و می آورد. همیشه به من می گفت: « درست زمانی برو خرید که واقعاً معطل مانده باشی.» 7- حمید کسی نبود که بتوان او را ندیده گرفت. صبور و به معنای واقعی کلمه سنگ صبور بود. کسی بود که می توانستی راحت با او زندگی کنی و هرگز احساس ناراحتی نکنی. همیشه سعی می کرد همه ­چیز را خوب درک کند و سؤال به وجود نیاورد. احساس می کردیم او و مهدی به جایی رسیده اند که همان ارتباط با خداست. به روحیه توکل حمید که فکر می کنم، به این نتیجه می رسم که هر­چه به دنیا توجه کنیم، به جایی نمی رسیم، اما حمید با آن دست خالی و دل قرصش، این راه را خندان می رفت و این اصلاً شعار نیست. من کنارش بودم و این را در عمل درک کردم که چه توکلی داشت و چطور به ائمه عشق می ورزید. همچو آدمی هر کسی را، هر قدر هم که ضعف داشته باشد، دنبال خودش می کشد. من حالا افتخار می کنم که دنبال او کشیده شدم... . به من خیلی محبت داشت اصلاً یادم نمی آید با من بلند حرف زده باشد... وقتی اعتراض مرا می شنید، می گفت: « من آدم ضعیفی هستم، فاطمه! تو از آدم ضعیف چه انتظاری داری؟» 8- تمام آنهایی که من و حمید را می شناسند، می گویند: « احساس می کنیم حمید خیلی سخت شهید شده.» نه اینکه دوست نداشته باشد شهید شود، نه، بلکه منظورشان این بود که او در اوج علاقه اش به من و بچه­ ها شهید شده و خودش هم این را خیلی خوب می دانسته است. نه او، که حاج همت هم... و حمید، حمید، حمیدِ من... 9- حرفِ تربیت بچه ها که می شد، اصلاً از خودش حرف نمی زد و تمام فعل ها را مفرد ادا می کرد. یک بار عصبانی شدم و حتی کارمان به دعوا کشید، گفتم: «چرا همه اش می گویی تو؟ بگو با هم بزرگشان می کنیم!» گفت: « من یقین دارم که تنها بزرگشان می کنی.» 10- من از حمید، فقط چشم هایش را یادم می آید که همیشه قرمز بود... من دیگر سفیدی چشم های حمید را ندیده بودم. احساس می کردم این چشم ها دیگر سفیدی ندارند. وقتی گفتند شهید شده، اولین چیزی که گفتم این بود که: « بهتر» گفتم: «الحمدلله... حالا دیگر می خوابد، خستگی اش درمی آید.»
وقتی خبر شهادتش را شنیدم گفتم: «بهتر» +فیلم

11- یک ­بار به حمید گفتم: « خوش به حال احسان که پدری مثل تو دارد.» گفت: « حسودی می کنی؟» گفتم: « برای اولین­بار می خواهم اعتراف کنم، آره حسودی می کنم.» گفت: «منظور؟» گفتم: «حیف نیست همچین پسری... بی پدر، بزرگ بشود؟» گفت: « من فقط برای احسان خودم جبهه نمی روم. من برای تمام احسان ها می روم.» این طوری نبود که به بچه اش بی علاقه باشد، او در اوج محبت و علاقه اش به آنها و من رفت. 12- هجدهم بهمن رفت و آخرهای بهمن تماس گرفت. دیگر از یک زمان نامعین احساس شدنی که می گذشت، به ثانیه شماری می افتادم تا با همان سر و صورت و لباس و پوتین خاکی بیاید و بگوید: « اگر بدانی چه بوی گندی می دهم، فاطمه!» این روزها به خودم می گویم: « دیگر لیاقت شستن لباس هایش را هم ندارم.» همیشه به حمید می گفتم: «دلت می آید؟ بوی به این خوبی...» می گفت: « تو به این بوی گند، می گویی بوی خوب؟... هی هی... امان از دست شما زن ها!» نمی دانست که تا مدت ها همین لباس ها و همین بوها را نگه داشته بودم و پیش من از بهشتی ترین بوهای روی زمین بوده و هست. 13- اول گفتند مهدی زخمی شده و بعد که مقدمه ها را چیدند و گفتند شهید شده و من خیلی رک گفتم: « نه. آقامهدی شهید نشده؛ حمید من شهید شده، من خودم می دانم.» .... فکر می کردم دیدن جنازه حمید خیلی برایم فاجعه آمیز است. 14- احساسم این بود که حمید را برده اند ارومیه و من دارم پشت سرش می روم آنجا. در راه مرتب گریه می کردم. می گفتم: « باز تو دوان دوان رفتی و من دارم پشت سرت می آیم، چرا باز زودتر از من رفتی؟...» تازه آنجا [ارومیه] بود که خبر دادند حمید مفقود شده و جنازه ندارد. اصلاً فکرش را هم نمی کردم که ممکن است حمید جنازه نداشته باشد. بعد به خودم تسلی دادم که حمید می دانسته برای من سخت است جنازه اش را ببینم، برای همین شاید آرزو کرده مفقودالاثر باشد.
15- اگر قرار بود یک بار دیگر زندگی کنم... باز با حمید باکری ازدواج می کردم... . باز بعد از شهادتش می رفتم قم... و باز افتخار می کردم که فقط چهار سال با حمید زندگی کرده ام و همه­ چیز را از او یاد گرفته ام. من حاضر نیستم این چند سال زندگی با حمید را با هیچ ­چیز گران بهایی عوض کنم. به آسیه هم همین را گفتم. حتی به او سپرده ام « هر­وقت یک حمید پیدا کردی با او ازدواج کن، ولی برو یک حمید پیدا کن!» منبع: به مجنون گفتم زنده بمان

دانلود







لینک را کپی کنید

لینک را کپی کنید دانلود








این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: تابناک]
[مشاهده در: www.tabnak.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 29]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن