تور لحظه آخری
امروز : یکشنبه ، 27 آبان 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم (ص):انسان، در روز قيامت، قدم از قدم برنمى‏دارد، مگر آن كه از چهار چيز پرسيده مى‏شود...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

خرید یخچال خارجی

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

زانوبند زاپیامکس

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

قیمت سرور dl380 g10

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

نگهداری از سالمند شبانه روزی در منزل

بی متال زیمنس

ساختمان پزشکان

ویزای چک

محصولات فوراور

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

دوربین سیمکارتی چرخشی

همکاری آی نو و گزینه دو

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

الک آزمایشگاهی

الک آزمایشگاهی

خرید سرور مجازی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

لوله و اتصالات آذین

قرص گلوریا

نمایندگی دوو در کرج

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1830358180




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
 refresh

-فیلسوف درس نخوانده


واضح آرشیو وب فارسی:جام جم آنلاین:

فیلسوف درس نخوانده آدم برای این که فیلسوف باشد، لازم نیست کانت و دکارت خوانده باشد. اصلا مهم نیست که کاپلستون و پاپکین را از برداشته باشد. گاهی نداشتن‌ها آدم را فیلسوف می‌کند و زجر‌هایی که یک انسان در زندگی‌اش کشیده، آنچنان عمقی به زندگی یک نفر می‌بخشد که آدم را دچار حیرت می‌کند.
 

آرزو؟ بی خیال! کدام آرزو؟ جعبه های خالی و گل و خاک زاییده می شد. یا جارو دستم بود یا دستمال... کلام احمدزاده هستم، نمی دانم چرا اسمم کلام شده ولی به نظر خودم قشنگ است، همه به من می گویند مش کلام. سال 1345 در میانه تبریز به دنیا آمدم، 48 سال بیشتر ندارم اما به هر کسی می گویم باورش نمی شود. شما هم اگر ببینیدم، احتمالا باورتان نشود. حق هم دارید خب، من خیلی زود پیر شده ام. بالاخره بیکاری، بچه داری، گرانی و همین سختی های زندگی که برای همه هست، در زندگی من هم هست و مرا پیر کرده وگرنه چرا باید شکسته شده باشم؟ همین هاست دیگر! پدرم خیلی بچه که بودم، فوت کرد. مریضی نداشت ولی خوب ناغافل مرگ سراغش آمد و او را با خودش برد. من تا کلاس پنجم بیشتر درس نخواندم، در حد خواندن و نوشتن یا شاید کمی بیشتر. بعد هم که شروع کردم به کار کردن، پدرم نداشت خرج ما بکند، چیزی نداشتیم بخوریم، خودمان باید کار می کردیم و لقمه نانی درمی آوردیم. هوای میانه همیشه سرد بود و کار کردن هم سخت ولی چه می شد کرد، چاره ای نبود. چند تا گوسفندی بود که چوپانی شان را می کردم و کشاورزی و این جور کارها، در کل رعیت بودیم، فرصت پیش می آمد، می رفتیم با بچه ها بازی کنیم اگر نه که از خستگی جانمان در رختخواب در می رفت تا فردا صبح که اُردنگی بزنند و بگویند پاشو برو سر کار و درس. یک روز برادر بزرگم که همین چند سال پیش سرطان گرفت و فوت کرد، گفت کلام باید برویم تهران برای کار. من هم درس و مشق را ول کردم و همراهش آمدم اینجا. دوست داشتم درس بخوانم، چه کسی دوست ندارد؟ ولی چاره چه بود؟ رفتم بازار میوه و تره بار شوش، شدم نظافتچی. از صبح تا شب آشغال به دست بودم. دائم پسمانده میوه و سبزی جمع می کردم، کار تمامی نداشت، از زمین و هوا میوه گندیده، سبزی پلاسیده، جعبه های خالی و گل و خاک زاییده می شد. یا جارو دستم بود یا دستمال، همه هم دستور می دادند که کلام این کار را بکن، کلام آن کار را بکن، کلام اینها را جمع کردی؟ کلام چرا آشغال اینجا ریخته؟ کلام چرا نشستی و بیکاری؟ خیلی خسته شده بودم، کارش خیلی زیاد بود بعد از یکی دوسال دیگر نرفتم. کار که نبود، حمالی بود. رفتم سربازی، اول سنندج بودم و بعد رفتم کردستان، سال 64 بود. مرا در خط نگذاشتند، گفتند برو خدمات. آنجا هم نظافتچی شدم. یک دوستی داشتم آنجا به اسم «حقیقت جلوداری»، الان هم با هم دوستیم، او روزنامه اطلاعات نظافتچی است، گهگاهی به هم زنگ می زنیم و از حال هم می پرسیم. قدیمی ترین دوست من است. زندگی هیچ وقت برای من آسان نبود، من که همیشه آن روی سکه عصبانی و خشنش را دیدم، هیچ وقت نشد به ما لااقل یک خنده ای بکند. همیشه بدبختی بوده به خدا. نه این که روی خوش نداشته، داشته اما کم بودند، آن قدر که بین این همه بیچارگی یادم نمانده که چی به چی بود. بعد از این که از بازار میوه زدم بیرون، بیکار بودم. کسی به من کار نمی داد، نمی دانم چرا؟ ولی به هر بدبختی بود رفتم یک فروشگاه در میدان صادقیه برای نظافت. چند وقتی هم آنجا بودم تا این که یکی از اقواممان گفت که فردا بیا فلان روزنامه برای کار، من هم رفتم و آنجا نظافتچی شدم. یک مدتی آنجا بودم که انداختنم بیرون و دوباره بیکار شدم و این کار و آن کار تا این که بعد از چند سال گفتند برگرد و تا الان هم همان جا کار می کنم. کارم تمیز کردن سرویس بهداشتی سه طبقه از روزنامه است، خدا را شکر راضی ام، بدک نیست. بهتر از بیکاری است دیگر، چاره چیست؟ باید کار کنم، کار دیگری باشد که خیلی بهتر است اما من به همین هم راضی ام. راضی نباشم چه کنم؟ اینجا همکارها با من خوب هستند، هوایم را دارند، در طبقات که راه می روم، همه حال و احوالم را می پرسند و پیگیر زندگی ام هستند. نزدیک 18 سال بیمه دارم اما هنوز شرکتی کار می کنم. زنم از همشهری های خودمان است، اهل میانه، خوب است، زندگی مرا جمع کرده و سر و سامان داده، یک دختر دارم و دو پسر، دخترم را زود شوهر دادم به پسرخاله ام، الان دو تا نوه دارم، اما پسرهایم هنوز زن نگرفته اند، یکی شان 18 سال دارد و آن یکی 16 سال، درسشان تمام شد و سربازی رفتند، زنشان می دهم بروند پی زندگی خودشان. پسرم چند وقت پیش آمد و گفت بابا! مدرسه مان اسم برای کربلا می نویسند، من هم دوست دارم بروم. دیدم پولی را که می گیرند دارم، گفتم باشد، ظاهرا این طوری هم هست که خودم هم باید با او بروم، اسم هر دومان را با یک میلیون نوشتیم ولی هنوز انگاری برنده نشدیم، چون تا به حال خبری نداده اند. اگر برنده شویم که خیلی خوب است، می رویم زیارت امام حسین. الحمدلله خانه دارم، کار کردم و زحمت کشیدم و یک کم هم ارث به من رسید، جمع کردم در کرج خانه خریدم و بعد هم فروختم آمدم قرچک ورامین. صد متر است و چند تا اتاق خواب دارد ولی دور است دیگر. ساعت 4 صبح از خانه می زنم بیرون و سوار اتوبوس می شوم، می آیم شوش، از آنجا هم اتوبوس راه آهن و بعد هم می آیم اول خط، سوار بی آرتی های راه آهن می شوم و می آیم بالا تا پارک وی. 5/6 صبح می رسم سر کار. ساعت کارم 8 است اما نمی خواهم دیر برسم که به من غر بزنند و از کار بیکارم کنند. شب ها هم ساعت 6 راه می افتم و 9 شب می رسم خانه. خسته می شوم ولی خوب همین است دیگر، کار زحمت دارد. پول تاکسی ندارم بدهم، این طوری باشد هرچه حقوق دارم باید بدهم به این راننده ها، اتوبوسش هم مجانی نیست ها. یک موقع هایی از این ماشین های گران قیمت می بینم، دلم می خواهد، می گویم ای کاش من هم یکی از اینها داشتم یا خانه ام نزدیک تر بود ولی خوب که چی؟ اینها همه فکر بی خودی است، غیر از این که آدم اذیت می شود، خاصیت دیگری ندارد، خدا وکیلی دارد؟ حالا بشین غصه بخور که چرا فلانی دارد و من ندارم، چرا فلانی پولدار است و من نیستم؟ او که نمی آید از پولش به من بدهد. فقط حسرتش را به جانم می گذارد، من نگاه هم نمی کنم، اصلا برایم مهم نیست. من آرزو زیاد دارم اما نمی گویم، آدم که سفره دلش را همه جا باز نمی کند، اصلا آرزوی من به چه درد شما می خورد؟ بگویم، می خندی می گویی کلام چه آرزوی مسخره ای داشت. آرزو اصلا یعنی چه؟ زندگی با آرزو نمی چرخد که. زندگی همین است که می بینی. آرزو یک وصله ناجور است به زندگی که دائم باید مواظبش باشی رسوای زمانه ات نکند. اصلا داستان زندگی من به چه درد شما می خورد؟ مردم خواندند بعدش که چه بشود؟ من سحر به سحر یک عالمه مرد شبیه خودم می بینم که از خواب دل کنده اند اما خواب از آنها دل نکنده و شب هم یک عالمه آدم دیگر می بینم که خستگی از سر و رویشان می بارد و سرشان به شیشه اتوبوس چسبیده یا بی حال میله های آن را گرفته اند و معلوم نیست کجا را نگاه می کنند. ماها زندگی مان چه قشنگی و لذتی برای بقیه دارد؟ بعد مردم می گویند اینها چقدر غر می زنند، چقدر ناله می کنند، چقدر از بدبختی شان می گویند، والله راست می گویند. قصه زندگی ما پر از غصه است. راوی: فهیمه سادات طباطبایی
فیلسوف درس نخوانده
آدم برای این که فیلسوف باشد، لازم نیست کانت و دکارت خوانده باشد. اصلا مهم نیست که کاپلستون و پاپکین را از برداشته باشد. گاهی نداشتن ها آدم را فیلسوف می کند و زجر هایی که یک انسان در زندگی اش کشیده، آنچنان عمقی به زندگی یک نفر می بخشد که آدم را دچار حیرت می کند.
در کلام آقا کلام هم اگر ریز شویم از این دست حرف ها زیاد است. آدمی که آرزوهایش را برای خودش نگاه داشته و برای کسی تعریف نمی کند، مردی که در قیافه هر آدمی که صبح هنوز غرق خواب است که برای کار می رود، خودش را در آینه تصویر می کند، مثل همه آنهایی که وقتی شب به سر کار می روند، خستگی را به خانه می برند. او یاد گرفته است که فکر کند و این تفکر خود فلسفه است؛ حال چه باک این کلام از زبان آقا کلام بیرون بیاید؛ مردی که سرویس های یک روزنامه را نظافت می کند. بر عکس آن که آقا کلام می گوید؛ زندگی هر چقدر هم تلخ، هر چقدر هم بی اوج... باز هم به شنیدن، خواندن و نوشتن می ارزد. یادمان نرود همین مرد با همه ناملایمت هایی که در زندگی اش دارد، توانسته در جنگ مقابل همه سختی ها برنده بیرون بیاید و گلیم خودش را از آب بیرون بکشد. زندگی همین اش برد است دیگر. این که از امکاناتی که در اختیار داری بهترین استفاده را ببری و در حد توان پیروز شوی. برای همین است که ما دوست داریم او از زندگی اش بیشتر و بیشتر بگوید و حتی بیشتر دوست داشتیم که آرزوهایش را بشنویم. به او اطمینان می دهیم که هیچ کس به آرزوهای او نخواهد خندید، همه برای رویای او احترام کامل داریم؛ چرا که اطمینان داریم که آرزوهای او جدی تر از آرزوهای ماست؛ شک نداریم. افشین خُماند / چمدان (ضمیمه آخر هفته روزنامه جام جم)


 


دوشنبه 27 بهمن 1393 ساعت 10:18





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: جام جم آنلاین]
[مشاهده در: www.jamejamonline.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 52]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


اجتماع و خانواده

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن