تور لحظه آخری
امروز : چهارشنبه ، 30 آبان 1403    احادیث و روایات:  امام صادق (ع):كسى كه نيّت درست داشته باشد، دل سالم و پاك دارد، زيرا سالم داشتن دل از وسوسه هاى شيط...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

خرید یخچال خارجی

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

زانوبند زاپیامکس

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

قیمت سرور dl380 g10

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

نگهداری از سالمند شبانه روزی در منزل

بی متال زیمنس

ساختمان پزشکان

ویزای چک

محصولات فوراور

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

دوربین سیمکارتی چرخشی

همکاری آی نو و گزینه دو

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

الک آزمایشگاهی

الک آزمایشگاهی

خرید سرور مجازی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

لوله و اتصالات آذین

قرص گلوریا

نمایندگی دوو در کرج

خرید نهال سیب

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1831389453




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
 refresh

بازرگان به امام گفت: اسلام به بن‌بست می‌رسد؛ امام گفت: شما به بن‌بست می‌رسید


واضح آرشیو وب فارسی:جوان آنلاین: بازرگان به امام گفت: اسلام به بن‌بست می‌رسد؛ امام گفت: شما به بن‌بست می‌رسید
محافظ حلقه اصلی امام(ره) در مورد دیدار خصوصی بازرگان با امام گفت:"بازرگان به حضرت امام(ره) گفته بود: با این وضعیتی که داریم، اسلام به بن‌بست می‌رسد، که امام گفتند: اسلام هرگز به بن‌بست نمی‌رسد، خودتان به بن‌بست می‌رسید".


جوان آنلاين: سیدرحیم میریان از محافظان حلقه اصلی امام خمینی از جمله کسانی بود که وقتی امام خمینی به جماران رفتند، برای محافظت از ایشان به تهران می‌آید و در جماران به عنوان حلقه اصلی محافظت از امام را به همراه تیمی 17 نفره انجام می‌دهد. البته بعد از آنکه وضعیت جماران از لحاظ امنیتی بهتر شد کار محافظت به دست سپاه پاسداران افتاد و میریان به اندرونی امام می‌رود و کارهای دفتر و شخصی امام را انجام می‌دهد. یک روز سرد زمستانی به حسینیه جماران رفتم تا سیدرحیم میریان در مورد خاطراتش از دورانی که نزد امام خمینی (ره) برای ما بگویید. پای صحبت‌های آقای میریان نشستیم که اول از نحوه پیوستنش به محافظین امام گفت و بعد در مورد جلوگیری از اسراف از طرف امام خاطراتی را تعریف کرد. در قسمت دیگری از مصاحبه در دیدارهای خصوصی امام با برخی مسئولان و شخصیت‌های سیاسی وقت گفت و همچنین در بخش دیگری از مصاحبه در مورد شواردنازه گفت که جواب نامه گورباچف را برای امام آورده بود. در انتهای مصاحبه نیز از خاطراتش از بستری شدن امام در بیمارستان و لحظات آخر عمر امام گفت که تا لحظه آخر همه اتفاقات و لحظات را در کنار امام بوده و همه آنها را در خاطرتش ثبت و ضبط کرده بود. به هر حال گفت‌وگوی ما بیش از یک ساعت به طول انجامید. میریان در ابتدای این گفت‌وگو در مورد چگونگی پیوستنش به حلقه اصلی محافظین امام (ره) گفت: به خاطر فضایی که بود و شرایطی که منافقین و گروه فرقان و عده زیادی از کمونیست‌ها ایجاد کرده بودند و  به جان ملت افتاده بودند و هر روز کشتار می‌‌کردند و همچنین حزب جمهوری را منفجر کردند، مرحوم حاج احمدآقا احساس خطر کرده بودند و از آیت‌الله طاهری درخواست کردند که چند نفر نیروی‌ زبده به حاج احمدآقا بدهند. وی افزود: ما 5 نفر از طرف حاج‌آقا طاهری به تهران آمدیم. آیت‌الله طاهری نامه‌ای دادند و به خدمت حاج احمدآقا رسیدیم و ایشان فرمودند همین جا در دفتر بمانید. آنجا ماندیم و بعد 4نفر هم از قم آمدند که آقای بهاءالدین، آقای پارچه‌باف، آقای محمودی و ... بودند، چهار نفر هم از تبریز و چهار نفر هم از مشهد آمدند که مجموعا 17 نفر شدیم. بنا شد که ما به طور مخفیانه به عنوان حلقه اول، حفاظت دور امام را داشته باشیم. میریان همچنین در مورد پاسخ نامه گورباچف که شواردنادزه برای امام خمینی (ره) آورده بود نیز گفت: وقتی شواردنادزه پیام را می‌برد، حاج احمد به ما گفت که تخت منزل امام را بیرون ببرید و 4 تا صندلی در اتاق امام بگذارید که این‌ها روی زمین ننشینند، روی صندلی بنشینند. ما برای اولین بار صندلی گذاشتیم، زیرا امام هم روی نیمکت می‌نشست. وقتی او آمد اتفاقا او را به جماران آوردند و خیلی باعث تعجب بود که در محل جماران تا 100 متری خانه امام کسبه زندگی می‌کنند، بقالی، قصابی و تاکسی و مردم همه هستند. وقتی به خانه امام آمد باز تعجبش بیشتر شد که در یک خانه 70-80 متری امام به این وضع زندگی می کند. وی افزود: امام هم برخلاف همه ملاقات‌هایش که روی نیمکت می‌نشستند و افراد روی زمین می‌نشستند، به خاطر اینکه این‌ها فکر نکند امام برای این‌ها تَره خورد می‌کند، رفتند پشت پرده روی صندلی نشستند، زیرا اگر امام روی نیمکتش می‌نشست شاید توقع داشتند امام جلو پایشان بلند شود ولیکن امام برای اینکه هم آنها توقع نداشته باشند و هم این حرکت انجام نشود به پشت پرده رفتند و این‌ها آمدند و وسط اتاق ایستادند تا امام از پشت پرده آمد و این‌ها تعظیم و سلام کردند و وقتی امام نشست این‌ها هم روی صندلی نشستند. میریان خاطر نشان کرد: شواردنادزه شروع به خواندن پیام کرد. من دم در بودم، آقای صانعی و انصاری هم در اتاق نشسته بودند، در هم باز بود و از نزدیک می‌دیدم. دیدم که آقای شواردنادزه واقعا رنگش پریده و دارد با لکنت زبان جواب را می‌خواند، مترجم هم برای امام ترجمه ‌می‌کرد. متن پیام هم این بود که ما دیگر به افغانستان حمله نمی‌کنیم و از فلسطین و شما حمایت می‌کنیم. امام با ناراحتی بلند شدند و پارچه روی زانویشان را برداشتند و فرمودند: سلام من را گورباچف برسانید و بگویید این جواب پیام من نشد، من تو را به راهی دعوت کردم که اگر بپذیرید به راه راست می‌روید و ملت شما هم به انحراف کشیده نمی‌شوند و از دامن شرق به غرب نمی‌افتند. بعد امام نشستند و بقیه پیام را خواندند و آنها رفتند. محافظ حلقه اصلی امام خمینی در مورد ملاقات خصوصی بازرگان و حضرت امام نیز گفت: فقط آمدن آقای بازرگان را می‌دانم که به ملاقات امام آمد، محافظان به خاطر اینکه با نظر بد به او نگاه می‌کردند یک مقدار در گشتن با آقای بازرگان تندی کرده بودند، وقتی خدمت امام آمد به ایشان گفت که پاسدارهایت بد برخورد کردندکه امام به حاج احمد پیغام داد که به آنها بگویید، اگر دشمن من هم به اینجا بیاید حق ندارید کوچک‌ترین بی‌احترامی به او کنید، هر کس به اینجا آمد باید احترامش را حفظ کنید، هر کسی می‌‌خواهد باشد، این‌ها مهمان من هستند و لذا فرق نمی‌کند. وی افزود: در جلسه خصوصی به حضرت امام گفته بود که با این وضعیتی که داریم، اسلام دارد به بن‌بست می‌رسد که امام گفتند اسلام هرگز به بن‌بست نمی‌رسد، خودتان به بن‌بست می‌رسید. البته بنا نبود این مسئله پخش شود. یادم هست که همان روز صداوسیما این جمله را پخش کرد. البته از قول بازرگان نگفت، امام فرمود: می‌گویند اسلام به بن‌بست رسیده ولیکن این‌ها خود به بن‌بست رسیده‌اند ولی در دیدار خصوصی این را گفته بود و مسلم به آقای بازرگان گفتند، زیرا کس دیگری در آن دیدار نبود.متن زیر مشروح گفت وگوی خبرگزاری تسنیم با سیدرحیم میریان است: آقای میریان شما از محافظان حلقه اصلی امام (ره) بود. چطور شد که شما را برای محافظ امام (ره) در حلقه اصلی انتخاب کردند؟ - میریان: ما تقریباً از زمانی که امام به جماران آمدند با ایشان بودیم.چند ماه بعد از اینکه ایشان به جماران آمدند مأموریت پیدا کردیم که به خدمت ایشان بیاییم. از اصفهان هم آمدیم. به خاطر فضایی که بود و شرایطی که منافقین و گروه فرقان و عده زیادی از کمونیست‌ها ایجاد کرده بودند و  به جان ملت افتاده بودند و هر روز کشتار می‌‌کردند و همچنین حزب جمهوری را منفجر کردند، مرحوم حاج احمدآقا احساس خطر کرده بودند و از آیت‌الله طاهری درخواست کردند که چند نفر نیروی‌ زبده به حاج احمدآقا بدهند. البته آیت‌الله طاهری می‌گفتند حاج احمدآقا، 20 نفر از من خواستند ولی به ایشان گفتم که افرادی را می‌شناسم ولی نمی‌توانم معرفی کنم، زیرا آن شناختی که باید داشته باشم را ندارم ومن فقط 5 نفر را معرفی می‌کنم. ما 5 نفر از طرف حاج‌آقا طاهری به تهران آمدیم. آیت‌الله طاهری نامه‌ای دادند و به خدمت حاج احمدآقا رسیدیم و ایشان فرمودند همین جا در دفتر بمانید. آنجا ماندیم و بعد 4نفر هم از قم آمدند که آقای بهاءالدین، آقای پارچه‌باف، آقای محمودی و ... بودند، چهار نفر هم از تبریز و چهار نفر هم از مشهد آمدند که مجموعا 17 نفر شدیم. بنا شد که ما به طور مخفیانه به عنوان حلقه اول، حفاظت دور امام را داشته باشیم. البته سپاه هم نمی‌دانست و ما فقط زیر نظر حاج احمدآقا و آقای سراج بودیم و فقط این دو نفر می‌دانستند و کس دیگری نمی‌دانست که ما اصلا برای چه اینجا آمده‌ایم، سپاه هم نمی‌دانست. لذا یک مدتی مخفیانه به کارمان ادامه دادیم و اطراف را کنترل می‌کردیم. همان زمان محافظین امام با ژ3 توی راهروی حسینیه ایستاده بودند و امام سخنرانی می‌کرد و آنها روبروی حسینیه بودند. به دلیل اینکه احساس خطر بود. تقریبا این‌ها را مقداری عقب زدیم تا حلقه دوم حفاظت را به عهده بگیرند و حلقه اول ماها بودیم که دور خانه و دفتر امام (ره) بودیم. مدتی که گذشت تقریبا آرامش برقرار شد و گروه فرقان دستگیر شدند و منافقین فرار کردند و تعدادی از آنها هم دستگیر شدند. حاج احمدآقا جلسه‌ای گذاشت و گفت که هر کس می‌خواهد برگردد وطنش، برود، هر کس هم نمی‌خواهد اینجا بماند و به عنوان حفاظت حاج احمدآقا باشند؛ مثلا راننده و همراه ایشان یا گروه حفاظت باشد. عده‌ای برگشتند و عده‌ای هم ماندند ولیکن به من گفتند که شما باید بمانید، نمی‌گذارند بروید و باید همین جا باشید و کارهای دفتر مثل حساب و کتاب و کارهای دفتری یا خرید را انجام دهید، من با عده‌ای که بودیم، قبول کردم. عده‌ای با حاج احمدآقا شدند و از من جدا شدند و آن حلقه اول هم دیگر دست سپاه افتاد. باز یک مدتی خود من مسئول بچه‌هایی بودم که با حاج احمد آقا بودند و کارهای دفتر از نظر مالی یا خرج و مخارج خانه حضرت امام یا حاج احمد آقا و بچه‌ها را به عهده داشتم که در زمان امام (ره) بود، البته این کارها بعد از امام نیز ادامه دارد و الان هم تقریبا همان برنامه هست. مسئول حفاظت کل و دفتر، شخص خود احمد آقا بود که واقعا به جرات می‌گویم مدیریت چنین کاری، بی سابقه بود. حاج احمد واقعا همه جا را خوب مدیریت و کنترل می‌کرد. ما از همان زمان که بنا شد اینجا بمانیم، کارهایی که امام (ره) در خانه کم و بیش داشتند را انجام می‌دادیم؛ مثلا روزنامه می‌خواستند، می‌گرفتیم یا خرید انجام می‌دادیم یا بچه‌ها را به خرید می‌فرستادیم. حساب و کتاب‌ها را انجام می‌دادم، برج‌به‌برج هر کس برای خانه خرید می‌کرد به من می‌داد و من صورت برداری می‌کردم و سریع به آقای شیخ حسن صانعی که رئیس دفتر امام (ره) بود. آقای صانعی هم آن را به امام می‌داد و از امام پول می‌گرفت و به من می‌داد، برج بعد باز همین روند ادامه داشت.  از زمانی که حساب‌های دفتری بیت حضرت امام را انجام می‌داید، خاطره‌ای دارید؟ - میریان: امام با تمام گرفتاری‌هایی که داشت مراقب بود و همه چیز را کنترل می‌کرد، هم جریان دفتر و هم حساب و کتاب‌ها را خوب کنترل می‌کرد. می‌دانید، زمانی که امام به جماران آمد حدود 80 سالشان بود که کسالت قلبی هم داشتند، زیرا بعد پیروزی انقلاب امام به قم رفتند و بنا داشتند در آن جا بمانند ولیکن به علت کسالت امام را به تهران و بیمارستان رجایی برگرداندند، تا حدود دو ماه در بیمارستان بودند و بعد از بهبودی هم می‌خواستند برگردند ولیکن دکترها اجازه ندادند. لذا امام با آن کسالت قلبی و با آن سن و سال از معجزات است که کل جریان انقلاب و دفتر و حتی خانه خود و حساب و کتاب را کنترل داشتند. به همین دلیل یکی از این روزها که صورتحساب را به حاج‌آقا صانعی دادم و ایشان به امام دادند، در آن 1000 تومان برای دختر امام خرج کرده بودم، 1000تومان آن زمان. به این دلیل که لوله خانه دختر امام خراب شده بود و به من گفت که لوله‌کش بفرست که این را درست کند. من هم فرستادم. سال 61 بود. لوله را تعمیر کرد و مزدش را 1000 تومان دادم و رفت. بعد من روم نشد که بگویم من 1000 تومان مزد او را دادم، خودش هم نگفت و فراموش کرد و یا فکر نمی‌کرد پول داده‌ام، به هر حال در صورتحساب نوشتم. امام ملاقات خصوصی داشتند که من صورتحساب را در خانه بردم. این ملاقات که تمام شد آقای صانعی صورتحساب را دست امام داد. امام به اتاقشان رفتند، ما هم به دفتر آمدیم. طولی نکشید که دیدم حاج احمدآقا با صورتحساب به دفتر آمد و گفت: میریان این صورت‌ها را تو به امام دادید؟ گفتم:بله. گفت: پولش را هم گرفتید؟ گفتم:بله. گفت: امام گفته این 1000 تومان چیست که در صورتحساب است. ببینید چقدر امام دقیق بود. توضیح دادم که خرج خانه لوله کشی خواهرتان بود، مزد لوله‌کش است. آقای صانعی همین را برای امام گفت. امام برای من پیغام داد که به فلانی بگو که یا خرج نکن یا اگر برای هر کس خرج کردی باید از خودش بگیری، حتی اگر برای توی احمد یک عدد نان _که آن زمان یک تومان بود_ گرفت، باید از تو بگیرد، نباید در صورتحساب من بنویسد. یا اینکه روزی آقای انصاری برای رادیو تلویزیون نامه‌ای نوشته بودند. نامه را به دفتر آورد گفت: این را بدهید امام مطالعه و امضا کند، زیرا از طرف امام است. من رفتم، دیدم امام وضو گرفته‌اند و داشتند دستشان را  خشک می‌کردند. در زدم و گفتند داخل بروم. گفتم: سلام، یک نامه آوردم خدمت شما که امضا کنید. امام نامه را گرفتند و نگاهی انداختند، همان طور که ایستاده بودند و گفتند: بگویید غلط املایی دارد، غلطش را برطرف کنید تا امضا کنم. من نگاه کردم، دیدم یک کلمه را به جای این که با"ع" بنویسند با"ا" نوشته بودند یا برعکس. امام آنقدر دقیق بودند که با یک نگاه کردن،گفتند غلط املایی دارد. من نامه را برگرداندم. جریان را گفتم و ایشان گفتند حقا که امام درست گفته‌اند. دوباره بعد از اصلاح، نامه را به امام برگرداندم و ایشان امضا کردند. امام خیلی در کارهایشان دقیق بودند. یکی از شاخصه‌های اصلی حضرت امام صرفه‌جویی و پرهیز از اسراف در کارهایشان بود. با توجه به اینکه شما در زندگی خصوصی امام خمینی (ره) بودید، چقدر امام خمینی به این مسئله تأکید داشتند؟ - میریان: بله! همین است. مثلاً امام (ره) خیلی دقت می‌کردند که کوچکترین اسرافی نشود که چند نمونه خدمت شما می‌گویم. مثلاً سید مرتضی را داشتیم که خرید خانه امام (ره) را انجام می‌داد. یک روز که سبزی خوردن گرفته بود، امام در حال قدم زدن بودند، سید مرتضی در را زد و رفت داخل و سلام کرد، امام نگاهی به دست او کرد و گفت: چه خریدی؟ گفت:سبزی. چقدر خریدی؟ گفت:حدود یک کیلو. گفتند: مگر نمی‌دانی ما دو - سه نفر هستیم و نیم‌کیلو سبزی برای ما کافی است، چرا اضافه می‌گیری؟ شما به اندازه‌ای که لازم داریم بگیرید، همین الان هم نصفش کن و به دفتر بده تا مصرف کنند و بقیه را داخل ببر. یا مثلا دست و پای امام مثل همه ماها ترک می‌خورد و زخم می‌شد یا به خاطر دردی که داشتند، پای‌شان را چرب می‌کردند. امام وقتی می‌خواستند دستمال کاغذی بردارند و چربی را پاک کنند با نصف دستمال روغن‌های اضافی را پاک می‌کردند تا به لباسشان نمالد. یا مثلاً زمانی آقای دکتر عارفی گفت دندان مصنوعی‌ امام، آرواره‌های ایشان را اذیت می‌کند، من به آقای دکتر منافی که وزیر وقت بهداشت بود گفتم که دندان‌های امام را همین‌جا تعمیر کنند. تختی در اتاق امام گذاشتیم و ایشان با آقای دکتر عارفی و پسرشان به خدمت امام آمدند و دندان و آرواره‌های امام را درست کنند، من هم بودم. آقای دکتر منافی شروع کرد آرواره‌ها را برداشتن و موادی را مالیدن، وقتی دندان‌های مصنوعی امام را از دهانشان درآوردند، دستمال کاغذی خواستند، به پسر آقای دکتر عارفی گفتند که یک دستمال بدهید، او 3-4 تا دستمال به پدرش داد. امام نگاهی کرد و به آقای دکتر منافی گفت به پسرت بگو اسراف نکند؛ گذشت. روز سوم که برای باز برای مرحله دوم کار آمدند، باز دوباره تکرار شد و 3-4 تا دستمال را درآورد. امام به پدرش گفت که - به بچه نگفت- آقای منافی مگر به پسرت یاد ندادید که اسراف نکند، آقای منفی مقداری قرمز شد و گفت چشم به او می‌گویم. مرحله سوم که آمدند باز این کار تکرار شد تا آمد دستمال دهد، خود امام با عتاب و تندی گفت: "پسر جان اسراف نکن، یک دستمال کافی است." یا مثلا بین راهروی این خانه و خانه حاج احمد، چراغی بود که چون تاریک بود، آقا این چراغ را شب‌‌ها روشن می‌کردند. یک روز دیدم امام آیفون را زدند، رفتم خدمتشان، گفت چراغی بین راهروی ما و منزل حاج احمد آقا است که شب‌ها این را روشن می‌کنند اما روزها یادشان می‌رود، سعی کنید این را خاموش کنید. آمدم به بچه‌ های دفتر سپردم هر کس شب این جا می‌ماند و صبح زودتر بیدار می‌شود، اول این چراغ را خاموش کند. مدتی گذشت، دوباره امام آیفون زدند، رفتم دیدم امام دَمِ در ایستاده‌اند. گفتند که ببینید چراغ باز صبح روشن بوده، بچه‌ها یادشان رفته خاموش کنند،  اگر برایتان مشکل نیست سوییچ این چراغ را در اتاق من بگذارید، قول می‌دهم شب‌ها روشن کنم و صبح‌ها خودم خاموش کنم. گفتم:نه! آقا خودمان حواسمان هست و به بچه‌ها می‌گویم خاموشش کنند. شاید یک ماه یا یک ماه‌و‌نیم گذشته بود، امام در همین حیاطشان ملاقات داشتند و چند نفر به دستبوسی می‌آمدند تقریبا روزی 20یا 25 تا دستبوسی داشتند و 2-3 تا خطبه عقدی و اگر طلبه‌ها می خواستند عمامه بگذارند همانجا در صفی که برای دستبوسی می‌آمدند  همان‌طور که روی صندلی خود می‌نشستند هم دستبوسی می‌کردند، هم عقد می‌کردند و هم عمامه می‌گذاشتند. یکی از این روزها سینه دیوار روبروی امام ایستاده بودم. ایشان دیده بود چراغ دفتر روشن است، جلوی این ملاقات کننده‌ها حرفی نزد، صبر کرد که این‌ها رفتند، آقای صانعی هم ایستاده بود، بعد از رفتن مهمان‌ها با نهیبی به من فرمودند که بیا جلو کارت دارم. من از سینه دیوار آمدم جلوی صندلی امام که 4-5 متر بیشتر نبود، گفتم: آقا جان اتفاقی افتاده است؟ گفتند:در خانه من، اسراف! گفتم: چه شده که ناراحت شدید؟ گفتند:چقدر بگویم اگر در خانه چراغی روشن بماند و از آن استفاده نشود، حرام است! چرا این چراغ روشن است؟ گفتم:کدام چراغ؟ گفتند:من دارم می‌بینم، چراغ حیاط دفتر آقای صانعی روشن است. این چراغ روشن است و اسراف است و حرام. گفتم: آقا برای ما نیست، گفتند:مال دفتر است، دفتر هم زیر مجموعه ماست. بالاخره برای این مجموعه است و اسراف است.

یک روزی آیفون زدند و گفتند بیایید کارتان دارم. رفتم، امام فرمودند: از این شیر دستشویی ما آب چکه می‌کند. یک لوله کش بیاورید تا این را تمیر کند تا آمدم لوله را کش را پیدا کنم تا بیاید و شیر را تعمیر کند، 3-4ساعت طول کشید. وقتی آمدیم داخل، سلام کردیم. آقای روی نیمکت‌شان نشسته بودند. گفتم: لوله کش آوردم تا شیر را دست کنم.گفت: برو پارچ را بیاور - امام دیده بودند که ما دیر کرده‌ایم، پارچ خالی را زیر آن شیر گذاشته بودند- من آنرا آوردم و تقریبا یک لیتر آب جمع شده بود. فرمودند: اگر در هر خانه‌ای یک شیر خراب باشد و همین چیک‌چیک کند و یک لیتر آب در همین 3-4 ساعت جمع شود چقدر می‌شود؟ گفتم:خیلی. گفتند: این اسراف است اگر شیر خراب است سریع درستش کنید و این‌ها اسراف است و یک روزی معطل همین خورده آب می‌شویم. لذا خود امام هرگز اسراف نمی‌کرد و نمی‌گذاشتند اسراف شود. حتی امام که می‌خواست به حسینیه برود ممکن بود فقط یک ربع طول بکشد ولیکن وقتی می‌خواست از اتاق بیرون رود اول چراغ را خاموش می‌کرد بعد می‌رفت. یک روز ایستاده بودم، دیدم امام رفتند تا پای در حسینیه اما برگشتند، دیده بودند، چراغ اتاقشان روشن مانده، برگشتند آن را خاموش کردند و بعد رفتند.  آقای میریان در دورانی که امام خمینی (ره) در تهران بودند، کشور را نیز اداره می‌کردند، برای همین قطعا مسئولان کشور به دیدار ایشان می‌آمدند. دیدارهایی که امام خمینی با مسئولان داشتند را به یاد دارید؟ یا اینکه در آن زمان امام خمینی (ره) به گورباچف نامه نوشتند و شورادنادزه جواب نامه گورباچف را برای امام آوردند شما در بیت امام بودید؟ - میریان: بعد از شهادت آقای دستغیب بین روحانیون شیراز ( بین اطرافیان آقای حائری و دستغیب) اختلاف افتاده بود و مشکلی پیدا شده بود. امام آنها را خواست، یک کدام از این‌ها گفته بود که این‌ها مقلد آقای سیستانی‌اند و مقلد شما نیستند. امام ناراحت شده بودند و به آنها گفتند: من شما را خواستم ببینیم چه مشکلی دارید؟ مگر من خدای این‌ها هستم؟ از هر کسی می‌خواهند تقلید کنند. اختلاف شما سر این تقلید است؟! شما اعتقاد دارید از فلانی و این‌ها از فلان کس تقلید می‌کند، هر کسی در این مسئله آزاد است. اما درباره شواردنادزه! شواردنادزه پیام گورباچف را برای امام آورده بود، خب! در آن زمان شوروی ابرقدرت شرق بود و برای خودش ادعایی داشت، آنها یک طرف و آمریکا یک طرف بود. وقتی شواردنادزه داشت پیام را می‌برد، حاج احمد به ما گفت که تخت منزل امام را بیرون ببرید و 4 تا صندلی در اتاق امام بگذارید که این‌ها روی زمین ننشینند، روی صندلی بنشینند. ما برای اولین بار صندلی گذاشتیم، زیرا امام هم روی نیمکت می‌نشست. وقتی او آمد اتفاقا او را به جماران آوردند و خیلی باعث تعجب بود که در محل جماران تا 100 متری خانه امام کسبه زندگی می‌کنند، بقالی، قصابی و تاکسی و مردم همه هستند. وقتی به خانه امام آمد باز تعجبش بیشتر شد که در یک خانه 70-80 متری امام به این وضع زندگی می کند. امام هم برخلاف همه ملاقات‌هایش که روی نیمکت می‌نشستند و افراد دست امام را می‌بوسیدند و روی زمین می‌نشستند، به خاطر اینکه این‌ها فکر نکند امام برای این‌ها تَره خورد می‌کند، رفتند پشت پرده روی صندلی نشستند، زیرا اگر امام روی نیمکتش می‌نشست شاید توقع داشتند امام جلو پایشان بلند شود ولیکن امام برای اینکه هم آنها توقع نداشته باشند و هم این حرکت انجام نشود به پشت پرده رفتند و این‌ها آمدند و وسط اتاق ایستادند تا امام از پشت پرده آمد و این‌ها تعظیم و سلام کردند و وقتی امام نشست این‌ها هم روی صندلی نشستند. شواردنادزه شروع به خواندن پیام کرد. من دم در بودم، آقای صانعی و انصاری هم در اتاق نشسته بودند، در هم باز بود و از نزدیک می‌دیدم. دیدم که آقای شواردنادزه واقعا رنگش پریده و دارد با لکنت زبان جواب را می‌خواند، مترجم هم برای امام ترجمه ‌می‌کرد. متن پیام هم این بود که ما دیگر به افغانستان حمله نمی‌کنیم و از فلسطین و شما حمایت می‌کنیم. امام با ناراحتی بلند شدند و پارچه روی زانویشان را برداشتند و فرمودند: سلام من را گورباچف برسانید و بگویید این جواب پیام من نشد، من تو را به راهی دعوت کردم که اگر بپذیرید به راه راست می‌روید و ملت شما هم به انحراف کشیده نمی‌شوند و از دامن شرق به غرب نمی‌افتند. بعد امام نشستند و بقیه پیام را خواندند و آنها رفتند. مثلا در زمانی که آقایی از مسئولین مشکل پیدا کرده بود، از خانواده شهدا بودند  که به بیت امام آمدند و آقای کروبی هماهنگ می‌کرد زیرا مسئول بنیاد شهید بود، امام هنگام ملاقات داخل بودند، آقای کروبی به من گفت که بروید به امام بگویید امروز خانواده شهدا با شما ملاقات دارند، شاید ندانند، به دلیل اینکه ما یک دفعه آمدیم. رفتم و به امام گفتم که آقای کروبی با خانواده شهدا آمده‌اند، گفتند: چه کسانی هستند؟گفتم: آقای کروبی در دفتر است، گفتند: برویید الان می‌آیم، تا نزدیک در شدم، گفتند: بیا کارت دارم، به کروبی بگویید که نه در تأیید و نه در رد آن طرف کلمه‌ای حرف نمی‌زنید.  آن شخص چه کسی بود؟ - میریان: آقای منتظری. زمانی که خلع شده بود و آن جریانات پیش آمده بود. امام گفت: نه در «رد» و نه در «تأیید» آقای منتظری حق ندارید حرف بزنید. به آقای کروبی گفتم و ایشان گفت بگویید چشم. در مدتی که آقای منتظری خلع شدند، آیا با حضرت امام دیداری داشتند؟ - میریان: بعد از خلع شدن هیچ دیداری نداشتند. آقای میریان در سال‌های 60-61 بود که مسعود رجوی و اعضای سازمان منافقین سعی داشتند وارد مجلس شورای اسلامی شوند و در آن زمان نیز آقای بازرگان می‌گوید که بروید به رجوی رأی دهید. در آن دوره آقای بازرگان با امام خمینی دیداری نداشتند؟ - میریان: بله! سال 60 بود. فقط آمدن آقای بازرگان را می‌دانم که به ملاقات امام آمد، محافظ‌ها به خاطر اینکه با نظر بد به او نگاه می‌کردند یک مقدار در گشتن با آقای بازرگان تندی کرده بودند، وقتی خدمت امام آمد به ایشان گفت که پاسدارهایت بد برخورد کردندکه امام به حاج احمد پیغام داد که به آن‌ها بگویید، اگر دشمن من هم به اینجا بیاید حق ندارید کوچک‌ترین بی‌احترامی به او کنید، هر کس به اینجا آمد باید احترامش را حفظ کنید، هر کسی می‌‌خواهد باشد، این‌ها مهمان من هستند و لذا فرق نمی‌کند. حضرت امام (ره) بحثی با آقای بازرگان نداشتند؟ - میریان: ما در اتاق نمی‌رفتیم. فقط جمله‌ای بود که بازرگان به امام (ره) گفته بود که اسلام به بن بست رسیده‌ است، امام هم گفته بودند که خودتان به بن‌بست رسیدید، نه اسلام. جلسه خصوصی بود؟ - میریان: بله! در جلسه خصوصی به حضرت امام گفته بود که با این وضعیتی که داریم، اسلام دارد به بن‌بست می‌رسد که امام گفتند اسلام هرگز به بن‌بست نمی‌رسد، خودتان به بن‌بست می‌رسید. البته بنا نبود این مسئله پخش شود. یادم هست که همان روز صداوسیما این جمله را پخش کرد. البته از قول بازرگان نگفت، امام فرمود: می‌گویند اسلام به بن‌بست رسیده ولیکن این‌ها خود به بن‌بست رسیده‌اند ولی در دیدار خصوصی این را گفته بود و مسلم به آقای بازرگان گفتند، زیرا کس دیگری در آن دیدار نبود. در آن زمانی که امام خمینی (ره) در بیمارستان بستری شدند، شما هم آنجا بودید؟ - میریان: بله! بیشتر من خودم بودم و بچه‌ها هم بودند و من هم کنار امام بودم، به خصوص لحظات آخر فوت امام کنار ایشان نشسته بودم و دستشان در دستم بود، در لحظاتی که از دنیا فارغ شدند و جان به جان تسلیم گفتند و لحظه آخرین. خاطره‌ای دارم: زمانی که ما از سنندج به جماران آمدیم دیگر جبهه نرفتم، مگر اینکه 1-2 بار برای سرکشی به دهلاویه و فاو رفتم، تقریبا 3-4 روز بود که یکی سال 65 بود و بلافاصله برگشتم، زیرا امام (ره) سکته کردند و من به بیمارستان برگشتم و مدتی آنجا بودم ولیکن بعدش که عملیات مرصاد بود. به دلیل اینکه من جبهه نرفته بودم و هر وقت می‌خواستیم برویم حاج احمدآقا نمی‌گذاشت و می‌گفت که فرمانده شما اینجاست و جبهه  شما اینجاست و نمی‌گذاشت برویم، لذا وقتی که قطعنامه را امام پذیرفتند و اعلام کردند جنگ تمام شد ولی عملیات مرصاد که شد فکر کردیم که ما جبهه نرفتیم، سعی کنیم حداقل این عملیات را برویم و شرکت کنیم. بچه‌های سپاه آماده رفتن شدند، من هم گفتم که می‌خواهم بیایم و حکمی گرفتم، منتهی به خودم گفتم به حاج احمد نمی‌گویم زیرا او نمی‌گذارد و با امام خداحافظی می‌کنم و می‌روم. ما حکم را گرفیتم و فردا صبح که بنا بود حرکت کنیم، نزد امام رفتم، بعدازظهر بود که امام داشتند قدم می‌زدند - می‌دانستم که چه ساعتی قدم می‌زنند- فرمودند: بیایید داخل، چه کار دارید؟ رفتم داخل و گفتم: سلام علیکم، آمدم خداحافظی کنم، می‌خواهم مسافرت بروم. امام حساس شدند و گفتند: کجا؟ گفتم:مسافرت. دفعه بعدی گفتند: کجا می‌خواهید بروید؟ گفتم: آقاجان عملیاتی که پیش آمده با اجازه شما می‌خواهم بروم. گفت: می‌خواهی بروید چه کار کنید؟ گفتند: هر کاری که همه می‌کنند را من هم انجام می‌دهم. فرمودند لازم نیست، اگر لازم شد خودم شما را می‌فرستم. امر، امر امام است و دیگر نتوانستم یک کلمه حرف بزنم. حکم را به فرمانده برگرداندم و گفتم که من نمی‌آیم زیرا امام اجازه ندادند. این گذشت تا آن لحظاتی که کنار امام نشسته بودم و در بیمارستان بودم که خودش جریاناتی مفصل دارد. در لحظالت آخر، تقریبا صبح شنبه بود، زیرا دو روز قبلش امام را به حیاط بیمارستان آورده بودیم تا هوایی عوض کنند و آقای دکتر گفته بودند که حال امام بهتر است. فرش پهن کردیم و آقایان امام را با تخت به حیاط آوردند، روز 5 شنبه و جمعه هم این کار را تکرار کردیم ولیکن در روز جمعه بعد نماز گفتند که من را برگردانید، من احساس «لرز» کردم. ایشان را به اتاقشان بردیم و سِرُم وصل کردند و داروهایی را مصرف کردند، من رفتم تا قم و برگردم چون کاری داشتم، آخر شب که برگشتم خواستم به بیمارستان بیایم گفتند که نه لازم نیست، حسته‌ای استراحت کنید و صبح بیایید. اذان صبح بود که یکی از بچه‌ها به نام سلیمانی زنگ زد و گفت که بیا. نماز را سریع خواندم و خود را به بیمارستان رساندم و دیدم که وضع امام دگرگون است و حالت امام اصلاً ناگهان عوض شده، خیلی ناراحت شدم و پرسیدم کی امام این چنین شده است؟ گفتند از یک نیمه شب که شیمی درمانی کردند این چنین شد. گفتم: شیمی درمانی برای چه؟گفتند که دکترها گفتند. بالاخره ما کنار امام از اذان صبح بودیم. ایشان مقداری التهاب و ناراحتی داشتند و مرتب می‌فرمودند که شانه و کمرم را بمال و پشتم را جا‌به‌جا کنید. تقریبا ساعت 7 که مقدرای آرام‌تر شد، بعد فرمودند: صبحانه بیاورید. صبحانه آوردند و امام یک مقدار کوچکی نان و یک نصفه لیوان چای خورد و فرمودند: ببرید. امام روی نیمکتشان نشسته بودند و من مرتب شانه امام را می‌مالیدم. دکتر عبدالحسین طباطبایی آمد و گفت کمپوت آلو برای امام پیدا کنید و آبش را به ایشان بدهید، زیرا امام حرارت و خشکی بدن دارد و دهانشان خشک است. من کمپوت گرفتم و آبش را را به امام دادیم تا خوردند، طولی نکشید که برگرداندند و استفراغشان سبز بود که دکترها گفتند که باید آن را برای آزمایش بدهیم. آزمایش کردند و امام دیگر بعد از آن خیلی راحت و آرام شدند و هیچ التهابی نداشتند، من هم کنارشان بودم تا ساعت 10 که شد فرمودند می‌خواهم وضو بگیرم، به آقای انصاری بگویید بیایند. آقای انصاری آمدند و آب آوردیم و یک پارچ، امام وضو گرفتند، زیرا وضوی امام به اندازه یک لیوان آب مصرف نمی‌کردند. وضو را که گرفتند می‌خواستند دعا و نماز بخوانند. آقای انصاری گفتند من می‌روم  به دلیل اینکه اگر امام نماز بخواند فشارش پایین می‌افتد، شما به امام بگویید به صورتی که می‌خوابید نماز را بخوانید، زیرا مستحبات است  و اشکالی ندارد. کنار امام بودم که فرمودند من می‌خواهم نماز بخوانم، گفتم: اگر می‌شود به صورتی که می‌خوابید، نماز بخوانید.گفت: پس مقداری زیر تخت من را بالا بیاورید. من فرمان را تاباندم و تخت مقداری بالا آمد. از ساعت 10 و نیم صبح به نافله خواندن و دعا به طور مرتب شروع کردند. نماز ظهر را خواندند و طبق روال مستحبات و دعاهایشان را خواندند. ساعت 2 طبق روال که شد فرمود که بگویید به خانم بیاید. آمدند و با ایشان ملاقات کردند و دخترها آمدند و رفتند، بچه‌ها و نوه‌ها آمدند همه را خواستند، انگار امام دارد برای رفتن آماده می‌شود و با همه این‌ها دارد خداحافظی می‌کند. ما اصلا فکرش را نمی‌کردیم که این لحظات آخر عمر امام است، لذا همانطور که نشسته بودم همه با ایشان ملاقات کردند فرمودندند که اعضای دفتر بیایند، یکی‌یکی آقای صالحی و رسولی و محلاتی و توسلی، همه آمدند یکی‌یکی با او ملاقات کردند و رفتند. امام هم فرمودند که بروند و اینجا نمانند. بعد فرمود: احمد را بگویید بیاید. تا حاج احمد آمد و در را باز کرد و گفتند: آقا سلام علیکم، حال شما چطور است؟ امام فرمودند: علیک سلام، احمد من دارم می‌روم؛ به همین راحتی. حاج احمد بغض گلویش را گرفت و فرمود: آقاجان این حال به دلیل نقاهت عمل شماست، چیزی نیست، انشاءالله شما خوب می‌شوید، روز به روز دارید بهتر می‌شوید. امام دیگر هیچ چیز نگفت و چشمش را هم گذاشت. حاج احمد آقا آمد پیشانی امام را بوسید و رفت. دیگر من همان طور که نشسته بودم کم‌کم ساعت 3 شد  که امام فرمودند که ساعت چند است؟ باز امام چشم هم گذاشتند و شروع به دعا خواندن کردند، سر ساعت 3 که شد امام تمام کرد. دکترها ریختند روی بدن امام شوک و فشار و نفس مصنوعی و ...به خیال خودمان امام برگشت، چون قلب امام را به کار انداخته بودند. همه خوشحال شدند، بلافاصله امام را با همان حال به اتاق عمل بردند که خدای نکرده خون لخته باشد که نشده بود و دوباره به اتاق برگرداندند. دستگاه وصل کردند و سِرُم و دارو دادند. زمانی بود که اعلامیه دادند مردم به مساجد و تکیه‌ها و امامزاده‌ها بروند و برای حال امام دعا کنند، از آن لحظه به بعد مرتب اعلامیه دادند. مردم خبر نداشتند امام چه وضعی دارد. از خدا می‌خواستیم امام برگردد که الحمدلله قلبشان به کار افتاده و انشالله برمی‌‌گردند. ساعت 8 بود که مرتب سِرُم و دارو به بدن امام می‌زدند اما از ساعت 8 به بعد که شد باز معکوس شد و دائم فشار و نبض پایین می‌آمد و دارو و سرم به بدن نمی‌رفت. دیدیم ساعت حدود 9 بود که آقای دکتر آمد و گفت که فلانی چرا نشستید؟ بلند شوید و برای دعا بروید، تو پدر شهید هستی. خدا به دعای شهدا امام را به ما برگرداند. کار دارد از دستمان در می‌رود. بلند شدم رفتم در دستشویی بین اتاق امام و رادیو شروع به گریه کردم. دیدم مسیح نوه امام آمد.گفت: چرا اینطوری می‌کنید؟ گفتم: امام دارد از دستمان می‌رود. گفت: خجالت بکش! تو باید دکترها را دلداری بدهی، به جای این کار خودت این طور می‌کنی؟! برو بنشین روی صندلی. دوباره رفتم نشستم روی صندلی تا ساعت 10 شد، دیگر لحظا آخری بود که داشت قلب امام از کار می‌افتاد. دکتر الیاسی و طباطبایی و عارفی سر امام ایستاده بودند. دکتر الیاسی که مسئول ماساژ و شوک بود گفت که آقای عارفی کار دارد تمام می‌شود چه کنم؟ ماساژ دهم؟ گفت: هر کاری می‌خواهید بکنید، به دلیل اینکه کاری از دست من بر نمی‌آید. شروع به ماساژ دادن کرد که حاج احمد آقا رسید.گفت: آیا این کار برای امام فایده دارد؟ گفتند:نه. گفت: پس چرا دارید امام را اذیت می‌کنید، امام را اذیت نکنید و او را رها کنید. دست‌ها را برداشت: انا لله و انا الیه راجعون، قلب از کار ایستاد همه روی سر و دست امام افتادند که حاج احمد گفتند که همه بیرون بروند و هیچ کسی در اتاق نباشد. من هم مقداری نشستم، گفتند:شما هم بیرون بروید، زیرا می‌خواست خودش با امام حرف بزند، بعضی بچه ها آمدند و نشستند به قرآن خواندن و ساعت 2 نیمه شب بود که جنازه امام را به حیاط آوردیم وغسل و کفن کردیم. در همان دوره‌ای که امام خمینی (ره) در بیمارستان بودند، مسئولین به دیدار امام می‌آمدند؟ - میریان: در آن دوره مسئولین مرتبا به عنوان دیدار می‌آمدند، زیرا طولی نکشید؛ زمانی که امام را به بیمارستان بردیم تا زمان فوت 10-15 روز بیشتر نشد. در این مدت که در عمل بود و اکثراً ملاقات می‌آمدند ولی شخصیت‌ها برای دیدار می‌آمدند.   امام در آن لحظات توصیه‌ای به مسئولین خاص نداشتند؟ - میریان: همان جمله‌ای بود که به آقای رفسنجانی فرمودند که آقای رفسنجانی می‌خواست خطبه‌های نماز جمعه را بخواند، رفته بود ببیند که اگر امام پیامی دارد به مردم برساند که امام به آقای رفسنجانی گفته بودند که به مردم بگویید دعا کنند تا خدا من را بپذیرد. این برای آقای رفسنجانی خیلی سخت بود. این جمله یعنی من را بگیرد ولی آقای هاشمی گفته بود که من به مردم می‌گویم که از خدا بخواهند، شفایتان دهد.  آ قای میریان ممنون از وقتی که به ما دادید، در پایان اگر مطلبی را دارید بفرمایید... - میریان: من نکته‌ای را بارها گفته‌ام، نمی‌دانم پخش کرده‌اند یا خیر، اما باز هم می‌گویم. روزی امام مشکل قلبی داشتند، دو-سه ماه قبل از فوتشان بود. حدود 2-3 بعداظهر بود که گفتند امام کارت دارد. دیدم امام در حیاط روی صندلی نشسته است، فرمود: من احساس کردم قلبم درد گرفته، دکتر را خبر کنید. بلافاصله دکتر خبر کردیم و خدمت امام آمدیم، زیرا دکترها به امام سفارش کرده بودند که هر موقع احساس درد کردید، همانجا بنشینید و حرت نکنید، لذا بغل امام را گرفتیم و آوردیم روی نیمکتشان دراز کشیدند، دارو و سرم آوردند و خواستند وصل کنند تا آمدند وصل کنند من شروع کردم که آستین امام را بالا بزنم. امام ناخداگاه فرمودند که هر کاری پایانی دارد. من هم گفتم بله! فرمود: من هم پایان عمرم هست. ما خیلی ناراحت شدیم، گفتم: انشالله سال‌های سال زنده هستید، پرچم اسلام به دست شماست و شما باید آن را به دست امام زمان(عج)برسانید، امام فرمود: من وظیفه خودم را انجام دادم، این دیگر وظیفه شماهاست که باید ادامه دهید. واقعا هم امام وظیفه خود را خوب انجام داد، دیگر ما هستیم و فردای قیامت و امام و شهدا. هر کس نسبت به خودش، فرق نمی‌کند، مسئولین و مردم به نسبت خودشان وظیفه دارند، خودشان می‌دانند و فردای قیامت و جواب به امام و شهدا و خدا. زیرا امام کم زحمت نکشید، بعد از ائمه به جرأت می‌گویم هیچ کس به اندازه امام پای انقلاب و اسلام زحمت نکشید که بتواند به نتیجه برساند...




تاریخ انتشار: ۱۹ بهمن ۱۳۹۳ - ۱۳:۲۹





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: جوان آنلاین]
[مشاهده در: www.javanonline.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 225]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


سیاسی

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن