تور لحظه آخری
امروز : شنبه ، 8 دی 1403    احادیث و روایات:  امام صادق (ع):خوش اخلاقى در بين مردم زينت اسلام است.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

اجاره سند در شیراز

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

خرید یخچال خارجی

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

پوستر آنلاین

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

لوله و اتصالات آذین

قرص گلوریا

نمایندگی دوو در کرج

رفع تاری و تشخیص پلاک

پرگابالین

دوره آموزش باریستا

مهاجرت به آلمان

بهترین قالیشویی تهران

بورس کارتریج پرینتر در تهران

تشریفات روناک

نوار اخطار زرد رنگ

ثبت شرکت فوری

تابلو برق

خودارزیابی چیست

فروشگاه مخازن پلی اتیلن

قیمت و خرید تخت برقی پزشکی

کلینیک زخم تهران

خرید بیت کوین

خرید شب یلدا

پرچم تشریفات با کیفیت بالا و قیمت ارزان

کاشت ابرو طبیعی

پرواز از نگاه دکتر ماکان آریا پارسا

پارتیشن شیشه ای

اقامت یونان

خرید غذای گربه

رزرو هتل خارجی

تولید کننده تخت زیبایی

مشاوره تخصصی تولید محتوا

سی پی کالاف

دوره باریستا فنی حرفه ای

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1845803648




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
 refresh

در سال هاي نهضت،25بار دستگير شدم!


واضح آرشیو وب فارسی:جوان آنلاین: در سال هاي نهضت،25بار دستگير شدم!
نویسنده : شاهد توحيدي 


راوي خاطراتي كه درپي مي آيد از«سابقون انقلاب»وپيشگامان مبارزه در 6دهه اخير است. حجت الاسلام والمسلمين جعفر شجوني كه مبارزات خود را از دوران نهضت ملي آغاز كرده است،تا هم اينك كه 81 سال دارد،همچنان در عرصه دفاع از انقلاب ونظام اسلامي حاضر است ودر اين راه كمترين ترديدي به خود راه نمي دهد.
شجوني در گفت وشنود پيش روي،خاطراتي از ادوار متوالي دستگيري خويش بيان داشته است.


جناب شجوني! در آغاز بفرمائيد چند بار دستگير شديد و در زندان، چقدر با گروه‌هاي غيرمذهبي تماس داشتيد؟
بسم الله الرحمن الرحيم.عدد دستگيري ما 25 بار بود، اما ماندن ما زياد نبود. جمعا يادداشت كرده‌اند 19 ماه و 11 روز، ولي به شكل غيرقانوني و بلاتكليف زياد نگه مي‌داشتند. يك بار هم كه در دادگاه نظامي محاكمه شديم و يك سال گرفتيم. هروقت كه ما زندان رفتيم، صف‌بندي‌هاي چپ و راست وجود داشت. دانشجو بود، روحاني بود، افراد از شهرستان‌هاي مختلف بودند، از مشهد، اصفهان، شيراز و از جاهاي ديگر هم بودند. يك عده‌شان اهل نماز و انجام فرايض بودند و يك عده هم نبودند.

در آن مقاطع آغازين كه شما زندان را تجربه كرديد، جريانات عمده در زندان چه گروه‌هائي بودند و چه خصوصياتي داشتند؟   
در ماه‌ها و سال‌هاي اوليه نهضت، بخش عمدة زنداني‌ها كه از بازاري‌ها و اداري‌ها و كاسب‌ها تشكيل مي شدند، معمولاً اهل نماز بودند و كمتر گرايش به چپ داشتند. بندگان خدا راه مستقيم بودند. چپي‌ها اسمشان را گذاشته‌اند راست! در كشور ما حزب توده كه آمد، به هرحال يك عده چپي شدند، يك عده ماركسيست شدند، بعدها هم يك مشت توده‌اي نفتي پيدا شدند، توده‌اي انگليسي پيدا شدند، توده‌اي امريكائي پيدا شدند و به‌تدريج، شاه هم بهانه‌اي پيدا كرد كه حتي به برخي از مسلمان‌ها بگويد ماركسيست اسلامي. به يك عده كه مبارزه اسلامي مي‌كردند، مي‌گفت اينها چپ هستند! ممكن است اين عنوان بر عده‌اي صدق مي كرد، اما تعداد آنها بسيار ناچيز بود. آنچه كه عمدتاً ما در زندان در اطراف خود مي‌ديديم، يك عده بازاري و كاسب بودند كه اعلاميه امام را پخش كرده بودند، متدين بودند. بعضي از اينها به خانواده يك زنداني سياسي كمك كرده بودند و چهار سال و پنج سال محكوم شده بودند. بعدها مجاهدين خلق هم آمدند كه به قول خودشان مبارز بودند و بعدها چپ و منحرف شدند. ماركسيست‌ها هم بودند، منتهي مجاهدين با ماركسيست‌ها بيشتر مي‌جوشيدند تا با ما.

چپي‌هاي مبارز و زندان رفته عملاً به چند نحله تقسيم مي‌شدند؟  
چپي‌ها دو دسته بودند. از قديم كساني بودند كه به حزب توده مي‌رفتند، اما نمازخوان بودند، مثل احمد آرام، استاد دانشگاه كه ده‌ها جلد كتاب نوشته، مي‌گفت يك جائي نيست كه ما برويم مبارزه كنيم، لذا مي‌رفت «خانه صلح» در انتهاي خيابان فردوسي كه مال حزب توده بود. بعد آنجا غروب كه مي‌شد وضو مي‌گرفت و رو به قبله مي‌ايستاد و نماز مي‌خواند. مي‌گفتند: «اينجا مال حزب توده است، كسي اينجا نماز نمي‌خواند.» مي‌گفت: «من براي مبارزه آمده‌ام، نه اينكه نماز نخوانم. جائي نيست كه ما مشتي گره كنيم و زنده باد مرده بادي بگوئيم.» جلال آل‌احمد هم همين تجربه را داشته. جلال آل‌احمد اهل اورازان است كه همه‌شان از سادات هستند. پدرش، جدش همه از علما و مراجع بودند. مي‌گفت جائي نبود كه ما برويم بنشينيم دور هم و مذاكرات سياسي بكنيم و حرفي بزنيم و لذا رفتند به حزب توده. حزب توده هم مثل بادكنك، ما را باد كرد و يك نوار انتظامات هم به بازويمان بست و ما هم رفتيم تظاهرات براي ملي شدن صنعت نفت، ولي بعد ديديم كه يك ماشين روسي پر از سرباز، تظاهرات را نگهباني مي‌كند!  مي‌گفت من روس‌ها را كه ديدم از خجالت آب شدم و زود رفتم به كوچه سيد هاشم در خيابان سعدي و بازوبندم را سوت كردم به يك طرف! اين را در يكي از خاطراتش نوشته. عجب! ما مي‌خواهيم نفتمان از دست اجانب نجات پيدا كند، حزب توده دلش مي‌خواهد فقط نفت جنوب ملي شود و نفت شمال را بدهد به اربابشان روس‌ها.
اما در سال‌هاي 41، 42 هم كه زندان بوديم، مرحوم آيت‌الله طالقاني بود، آقاي مهندس بازرگان بودند و ياران آنها از آن طرف هم چند نفر چپ بودند. آنها اهل نماز نبودند، اما اينها اهل نماز و مستحبّات بودند. بعدها كه در سال 51، 52 رفتيم به زندان، مجاهدين زياد شده بودند و چپي‌ها هم اعم از فدائي خلق و مائوئيست و دوبچيكيست هم زياد بودند كه نماز نمي‌خواندند. عده‌اي ظاهرا نماز مي‌خواندند، اما در سراشيب تزلزل بودند. منتهي ما آخوندهاي آنجا زنداني‌ها را ديد مي‌زديم و متوجه تحولات زندان بوديم.. هر زنداني كه مي‌آمد و مثلا در ماه رمضان افطار مي‌خورد، ايدئولوگ‌هاي ماركسيست با او برنامه مي‌گذاشتند و سعي مي‌كردند به‌تدريج او را عوض كنند. تختخواب‌هاي راهروهاي بند 2 و 3 ، سه طبقه بود. ايدئولوگ‌هاي ماركسيست و كمونيست در طبقه بالاي تختخواب‌ها با زنداني‌هاي نمازخوان و روزه‌گير پچ‌پچ مي‌كردند. ما روحانيون قضايا را دنبال مي‌كرديم كه اينها با اين پچ‌پچ كردن‌ها چه بلائي بر سر اين جوان‌هاي تازه وارد مي‌آورند. دنبال جذب عضو بودند. بعد ما مي‌ديديم كه مثلا فلان زنداني ظاهراً مسلمان، ديگر نمي‌آيد با ما افطار كند و فردا ظهر ناهار مي‌خورد! ما يك كمي با آنها صحبت مي‌كرديم و يك كمي با اينها. مجاهدين هم آرام و ساكت بودند و فقط با خودشان بودند.

هنوز ماركسيست نشده بودند؟
اينها براي همديگر نهج‌البلاغه و قرآن پچ پچ مي‌كردند، ولي ما آخوندها، از جمله بنده يا آقاي نعيم‌آبادي بندرعباس يا آقاي فاكر كه مي‌خواستيم گوش بدهيم و متوجه بشويم كه اينها نهج‌البلاغه وقرآن را چگونه معنا مي‌كنند، اينها بلافاصله سكوت مي‌كردند و هيچي نمي‌گفتند! سرانجام رازشان از پرده بيرون افتاد و بعضاً با گستاخي اعلام كردند كه به مكتب چپ پيوسته‌اند. خاطرم هست كه رجوي در بند 5 زندان قصر بود. شايد4،5 سال قبل از انقلاب آمد به بند 6 پيش آيت‌الله انواري و يك حرف بي‌معنائي زد. به آقاي انواري گفت: «اين آيت‌الله خميني و منتظري و طباطبائي و طالقاني و ... هيچ كدام قرآن و نهج‌البلاغه را نمي‌فهمند! براي اينكه ماركسيسم را نمي‌فهمند!» آقاي انواري هم گفته بود: «پس امام صادق و امام رضا و امام عسگري هم قرآن و نهج‌البلاغه را نفهميدند، چون در آن زمان ماركسيسم نبود!» اين حرف به‌قدري به اين مردك برخورد كه تا پيروزي انقلاب پيش آقاي انواري نيامد. مجاهدين خلق هم كه ظاهرا نمازخوان بودند، دائما ما آخوندها را بايكوت مي‌كردند و توي نخ ما بودند. از ما پول مي‌گرفتند، به كمون چپي‌ها مي‌دادند. مثلا ما ضد سيگار بوديم، اما پول سيگار چپي‌ها را بايد ما مي‌داديم! اگر ما مثلا به امربري مي‌گفتيم برو يك كيلو سبزي خوردن براي ما بخر، اينها وقتي مي‌فهميدند، ما را بايكوت مي‌كردند كه: «مگر شما تافته جدا بافته هستيد؟ چرا سبزي خوردن مي‌خريد؟ همه بايد يكي باشند.» مي‌گفتيم اين مزخرفات چيست كه مي‌گوئيد؟

اين حرف‌ها مال دوراني بود كه در آستانه تغيير و تحول بودند؟
بله‌، در سال 50 و 51 در آستانه تحول بودند. از اوين هم به گوش ما مي‌رسيد كه آقايان در آنجا اعلام كرده‌اند كه ماركسيست‌ها نجس هستند. ماركسيست‌هاي زندان قصر در بند 1 و 7 بودند. من در آنجا با مرحوم حسيني زابلي كه بنده خدا در حزب جمهوري به شهادت رسيد، مانوس بودم. بد نيست بگويم كه ايشان يك كليه هم بيشتر نداشت و زير شكنجه فرياد مي‌زد: «بي‌انصاف‌ها! من يك كليه بيشتر ندارم.» و ساواكي‌ها مي‌گفتند: «ما مي‌خواهيم كاري كنيم كه آن يك كليه تو هم از كار بيفتد.» غرض اينكه بنده و آقاي حسيني كه مي‌رفتيم وضو بگيريم، اينها آب روي ما مي‌ريختند كه مجبور باشيم لباسمان را عوض كنيم كه مثلا دق‌دل خبري را كه از زندان اوين شنيده بودند، سر ما در ‌آورند!
من يك داستان بامزه‌اي هم با اينها دارم. يك وقتي ديدم چپي‌ها با من گرم مي‌گيرند، در حالي كه به همه آخوندها فحش مي‌دادند. من به اينها مي‌گفتم: «من كه نفاق ندارم و ظاهر و باطنم يكي است. چطور شما با من كه آخوند هستم خوبيد، ولي با بقيه آخوندها بد هستيد؟» مي‌گفتند: «مي‌ترسيم خبر برود زير8 » من گفتم: «‌چه كسي مي‌خواهد خبر ببرد زير (8)؟ بنده جاسوس اين پاسبان‌ها هستم و خبر مي‌برم؟» خلاصه بعد از 10، 20 روز كه به ما اعتماد كردند، گفتند: «علت اينكه تو را دوست مي‌داريم اين است كه نيمرخ تو شبيه لنين است!»  يعني با مغز اينها كاري كرده بودند كه اينها همان يك ذره علاقه‌اي را هم كه به من داشتند، به خاطر لنين بود! به هرحال بعد هم كه مواضعشان معلوم شد و به لعنت ايزدي پيوستند! آقاي شريعتمداري روزنامة كيهان مي‌گويد: «ما در زندان اوين كه بوديم، براي فاجعه 17 شهريور نامه‌اي خطاب به امام تهيه كرديم. چپي‌ها گفتند ما بسم‌الله را قبول نداريم و رهبري آقاي خميني را هم قبول نداريم، لذا امضا نمي‌كنيم! مجاهدين هم عيناً همان حرف را زدند و گفتند رهبري ايشان را قبول نداريم.» بعد هم كه انقلاب پيروز شد و آن كارها را كردند و به لعنت خدا گرفتار شدند.

زندانبان‌ها و كلا متوليان امور زندان‌ها، چقدر متوجه تفاوت زندانيان مسلمان با چپي‌ها شده بودند؟
زندانبان‌ها مي‌فهميدند كه چپي‌ها زود از استقامت دست مي‌كشند، يعني واقعا زود مي‌بريدند. در سال 41 كه در 6 بهمن رفراندوم شاه بود، در روز 3 بهمن مرا گرفتند،‌ چون  در خيابان بوذرجمهري، روي دوش مردم سوار بودم و فرياد مي‌زدم: «رفراندوم مخالف اسلام است، رفراندوم مخالف قانون است.» شب كه رفتم خانه، مرا گرفتند. آن شب مرحوم آيت‌الله طالقاني را هم گرفتند و 70، 80 نفر از روحانيون را در منزل مرحوم آيت‌الله آشيخ محمد غروي كاشاني گرفتند. شب اول آنجا ماندم و فردا صبح، استوار زماني، شاگرد ساقي كه مرا از قبل مي‌شناخت- چون چندباري دستگير شده بودم- آمد و گفت: «آقايان! ساير زنداني‌ها به صف ايستاده‌اند كه مراسم صبحگاه انجام شود. شما هم تشريف بياوريد.» من پرسيدم: «زماني! يعني قرار است بيائيم چه كار كنيم؟ قرار است به شاه دعا كنيم؟» گفت: «بله». آيت‌الله دزفولي با لحن شديد و اعتراض‌آميزي گفت: «چرا؟» زماني گفت: «اگر نيائيد تصميم بدي براي شما گرفته خواهد شد.» گفتم: «زماني! ببين! ما اگر مي‌خواستيم به شاه دعا كنيم، خب بيرون از زندان دعا مي‌كرديم، نه اينكه بيائيم داخل زندان دعا كنيم، دعاي اين جوري كه مستجاب نمي‌شود! »‌گفت:‌ «نه! تصميم بدي در مورد شما گرفته خواهد شد.» گفتم: «خب! گرفته بشود.» آمديم بيرون و ديديم همه چپي‌ها به صف ايستاده‌اند كه به جان شاه دعا كنند!

مگر به دعا هم اعتقاد داشتند؟
لابد! يك بار هم در زندان قصر، بچه مسلمان‌ها را به صف كرده بودند. شب بود و من به زندان شماره 2 برده شدم. آقاي طالقاني گفت: «شجوني! بيا با هم براي اين مشكلي كه درست كرده‌اند، فكري بكنيم.» گفتم: «چه شده؟» گفت: «مي‌خواهند فردا همه را به صف كنند كه سرود شاهنشاهي بخوانند.» سرود اين طور شروع مي‌شد كه: شاهنشه ما زنده بادا و ... گفتم: «خب! نگران نباشيد.» در آنجا لباس‌هاي آخوندي ما را نمي‌گرفتند و با لباس آخوندي در زندان حكومت مي‌كرديم. فردا صبح رفتيم و ديديم ابوالفضل حكيمي، رهبر اركستر، حي و حاضر ايستاده. حالا همه زندانيان چهار نفر، چهار نفر به رديف ايستاده‌اند كه بخوانند شاهنشه ما زنده بادا! گفتم: «ابوالفضل! تو برو كنار، من خودم رهبري مي‌كنم.» و شروع كردم به خواندن: «يك! دو! سه! اي ايران اي مرز پرگهر...» و همه بلند و با صداي رسا با من خواندند و ديگر مسئولين زندان جرئت نكردند به ما بگويند فردا صبح بيائيد سرود شاهنشه ما بخوانيد! گفتيم اگر ما را ببريد، باز همان اي ايران اي مرز پرگهر را مي‌خوانيم. خلاصه آن روز كاري كرديم كه ديگر در زندان شماره 2 صبحگاه برگزار نشد.
همان‌طور كه خانم دباغ فرمودند در آنجا شهردار انتخاب مي‌كردند. در ماه رمضان، ما 10، 12 نفر بوديم كه روزه مي‌گرفتيم و بقيه روزه نمي‌گرفتند. غذا را كه مي‌گرفتيم ما براي افطار و سحر نگه مي‌داشتيم و آنها ناهار و شام مي‌خوردند. يك بار من شهردار شدم، اما گفتم: «من غذا جلوي اين روزه‌خورها نمي‌گذارم.» گفتند: «پس تو بشو مسئول شستن دستشوئي‌ها و توالت‌ها.» من هم اين كار را مي‌كردم. يك بار وقتي دستشوئي و توالت را شستم، يكي از چپي‌ها آمد و ايستاد ادرار كرد و همه جا كثيف شد. من عصباني شدم و گفتم: «منِِ آخوند همه جا را شسته و آب كشيده‌ام. اين چه كاري است مي‌كني ابله؟» گفت: «اين ادرار از آب تميزتر است.» گفتم: «بسيار خوب! پس از حالا به بعد، به جاي آب، يكي دو ليوان ادرار به تو مي‌دهيم كه بخوري.»[خندة همه] گفت: «ادرار ضدعفوني‌كننده است!» گفتم: «پس از امشب دو سه ليوان ادرار توي رختخوابت مي‌ريزم كه در آن غلت بزني و كاملا ضدعفوني بشوي.»[خندة همه] اين‌طور آدم‌هاي خبيث و لجبازي بودند. ما واقعا زندان در زندان داشتيم. در مقاومت‌هائي كه ما داشتيم، شهرباني‌چي‌ها و افسرها به شخص من مي‌گفتند كه شما از چپي‌ها براي ما خطرناك‌تريد. چپي‌ها را مي‌شود خريد، اما شما را نمي‌شود خريد.» و لذا با ما كينه عجيبي داشتند.
يك بار ماه رمضان كنار حياط نشسته بودم و قرآن مي‌خواندم. يكي از چپي‌ها از آن بالا روي پشت بام سوت مي‌زد و مي‌گفت: «آي حقه باز!» مي‌گفتم: «چه حقه‌بازي؟ ماه رمضان است، دارم قرآن مي‌خوانم.» گفت: «نه! تو قرآن را اين جور نگه مي‌داري تا زنداني‌ها بيايند اين طرف و آن طرفت بنشينند و بحث‌هاي سياسي بكنيد! قرآن خواندنت به خاطر خدا نيست!» يا مثلا صبح‌ها كه نرمش مي‌كرديم و اينها سوت مي‌زدند و مي‌گفتند: «آهاي! اينها دارند تمرين جودو مي‌كنند!» آنچه جان مطلب است اين است كه افسران شهرباني‌ها و ماموران زندان، ما را خيلي خطرناك‌تر از چپي‌ها مي‌دانستند. اشاره‌اي شد به حنيف‌نژاد. شنيدم كه او گفته بود سر به سر دو طايفه نگذاريد. يكي روحانيون كه منبر مي‌روند و وسط حرف‌هايشان، اشاره به يزيد و معاويه مي‌كنند كه معلوم است منظورشان كيست و چيست و يكي هم بازاري‌ها كه بگذاريد كاسبي كنند و هزينه نهضت را بدهند! علي‌‌كل‌حال! مسعود رجوي خائن به قدري بد عمل كرد كه آبروي قديمي‌هائي مثل همين حنيف‌نژاد و رضائي‌‌ها را هم برد. البته جمهوري اسلامي در اول خياباني را به اسم حنيف‌نژاد گذاشت و احترامش كرد.

شما در واپسين ماه‌هاي حيات رژيم گذشته هم يك بار دستگير شديد و در آن دستگيري چهرة متفاوتي را از زندانيان به‌ويژة بازجوها و شكنجه‌گران شناخته شده ساواك مشاهده كرديد كه شنيدن داستان براي ما مغتنم است.
يكي از زندان‌هائي كه خوشحال بودم كه مرا گرفتند، تابستان 57 بود. ما در خانه‌مان جلسه داشتيم و مهمان‌هاي ما آقاي بهشتي،‌ آقاي مطهري، آقاي مهندس بازرگان و خلاصه عده زيادي براي ناهار دعوت بودند و داشتيم عليه اعلاميه تنظيم مي‌كرديم. در آنجا هم آقاي بازرگان به ما حمله كرد كه: «اين حرف‌ها چيست كه عليه شاه مي‌زنيد؟ آقا به درخت سيب تكيه داده‌اند و مي‌گويند شاه بايد برود. اگر شاه برود، ‌امريكا هم بايد برود و مگر امريكا مي‌رود؟ شاه بايد بماند، اما سلطنت كند، حكومت نكند. ما بايد با استبداد بجنگيم.» خلاصه از اين جور حرف‌ها. بالاخره شاه رفت و امريكا هم رفت. كار نداريم. ميهمانان كه رفتند، چهار و پنج بعد از ظهر بود كه من رفتم حمام كه دوش بگيرم، ديدم در مي‌زنند. پرسيدم: «كيه؟» كه ديدم سرنيزه آمد توي حمام كه لباس بپوش بيا بيرون! خدا مي‌داند كه چقدر خوشحالم كه آن يك ماه را زندان رفتم و حال و روز شكنجه‌گرها را ديدم: كمالي و بهمني و منوچهري و آرش و ... كه پا به فرار بودند. زندان آخر من براي من مايه كمال خوشوقتي بود، چون ما قبلاً از ترس به همه اينها مي‌گفتيم آقاي مهندس! آقاي دكتر! ديدم اينها پا به فرارند! منوچهري آمد و سه تا گذرنامه نشان من داد. با سبيل بلند، با عينك دودي و انواع و اقسام قيافه‌ها! بعد گفت پسر من در لندن است و من مي‌توانم بروم آنجا. بعد به من گفت: «كمالي خدمتتان سلام عرض مي‌كند.» من برگشتم و ديدم آن طرف دايره وسط كميته مشترك، كمالي ايستاده. من بارها به دست او شكنجه شده بودم. به منوچهري گفتم: «غلط كرده سلام عرض مي‌كند مردك...» گفت: «چرا آقاي شجوني؟» گفتم: «اين مرا توي شكنجه‌ها كشته.»
از قضا ما هنگامي كه رفتيم نوفل لوشاتو، امام فرموده بود كه مثلا هفت يا پنج روز ديگر مي‌رويم ايران. دوست آهن‌فروشي داشتم به نام رضا اميراني كه اهل ورامين بود. زن و بچه‌اش لندن بودند. بچه‌هايش درس مي‌خواندند و در آنجا آپارتماني داشت. گفت: «من برايت بليط مي‌گيرم. مي‌رويم و يكي دو شبي منزل ما هستيم و من هم با زن و بچه‌هايم ديداري مي‌كنم و برمي‌گرديم.» گفتم: «چه بهتر! يا علي مدد!» بليط گرفتيم و رفتيم لندن. يك روز آقارضا ما را سوار ماشين كرد و برد بگرداند كه يكمرتبه ديدم منوچهري، كيف به دست دارد توي پياده‌رو راه مي‌رود! گفتم: «آقارضا!‌برگرد! برگرد!» گفت: «كجا برگردم؟ اينجا كه جاي برگشتن نيست.» گفتم: «منوچهري شكنجه‌گر را ديدم. نگه دار بروم اين مردك رذل را بكشم و بيايم.». گفت: «بنشين بابا جان! شر درست نكن. مگر اينجا به همين كشكي مي‌شود كسي را كشت و برگشت.» گفتم: «اين دم دستمان است. دست كم من يك مشت به اين بزنم.»[خندة همه] خلاصه نشد. فردا با آقا رضا برگشتيم نوفل لوشاتو. نمي‌دانم بچه دانشجوهاي ايراني از كجا فهميده بودند كه من در لندن منوچهري را ديده‌ام. دور مرا گرفتند كه: «قدش چه قدر است؟ لباسش چطور است؟» و خلاصه نشاني‌هاي او را از من مي‌گرفتند. علي‌كل‌حال اين خيبث را ما آنجا ديديم:  دمي زنده ماندن پس از بدسگال/ به از عمر هفتاد و هشتاد سال!!
 




منبع : جوان آنلاين



تاریخ انتشار: ۱۸ بهمن ۱۳۹۳ - ۱۵:۳۵





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: جوان آنلاین]
[مشاهده در: www.javanonline.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 20]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن