واضح آرشیو وب فارسی:جام جم آنلاین:
محمدرضا مرادی یکی از خدمه دربار پهلوی، آخرین دقایق حضور شاه و فرح را در کاخ نیاوران را بازگو کرده است. او که از نزدیک ترین خدمه به شاه به شمار می رفت، مسئولیت های مختلفی را در زمان حضور در دربار بر عهده داشت. در زمان کودکی به عنوان"توپ جمع کن" زمین بازی تنیس شاه و ملکه و در سنین بزرگ سالی ، از تهیه ظروف گرفته تا "سر میز" غذای محمدرضا پهلوی و فرح دیبا در دربار فعالیت می کرده است.
او شرح مشاهدات خود در مورد آخرین لحظات حضور شاه و فرح را در کاخ نیاوران اینگونه تعریف می کند: آن روز شاه با آسانسور از طبقه بالا که خوابگاهش بود، پایین آمد. کامبیز آتابای که پسر ابوالفتح آتابای بود هم از پله های اضطراری پایین آمد و همزمان با شاه به طبقه پایین رسید. زمانی که شاه جلوی آسانسور ایستاده بود نگاهی به بچه ها (کارکنان دربار) کرد. دو سه نفر در حال جارو کشیدن فرش بودند، یکی دو نفر ایستاده بودند کنار سالن (ما می دانستیم که شاه برای همیشه می رود). شاه آمد و به خدمه نگاهی کرد و بعد دستش را به علامت دعوت از ما برای در آغوش کشیدن باز کرد. من و چند نفر دیگر به طرف شاه دویدیم و به شاه چسبیدیم و گریه کردیم. یکی از بچه ها که آبدارچی بود نامش محمد بود، چون محمد قد بلندی داشت بچه های شاه( فرحناز و لیلا) اسمش را گذاشته بودند «ممد گالیور». دقیقا خاطرم هست که ممد گالیور روی زمین افتاده بود، پاهای شاه را بغل کرده بود و گریه می کرد و با صدای بلند می گفت:«اعلا حضرت جانم! نمی گذارم بروید» محمد اینطور حرف می زد و طبیعتا ما را بیشتر به گریه وا می داشت. در همین احوال، شاه هم گریه کرد. کامبیز آتابای که گریه شاه را دید، آمد و شروع کرد به جدا کردن ما از شاه. شاه می خواست حرف بزند ولی بغض کرده بود و فقط یک نگاه کرد و از سالن خارج شد. ما می خواستیم از سالن به دنبال شاه خارج شویم که یکی از بچه ها گفت علیا حضرت(فرح دیبا) هم از پله ها می آید. من و چند نفر از پیش خدمت ها کنار پله ها ایستادیم. من بودم و سه نفر از پیش خدمت های سفره خانه. مهدی خان، نصرت الله خان و عباس شرفی که فوت کرده است. ما کنار پله ایستاده بودیم که فرح آمد پایین . گریه ما را که دید، گفت:«چرا گریه می کنید؟ قرار نیست برویم، برمی گردیم، هیچ نگران نباشید، به سر اعلا حضرت برمیگردیم. الان سیاست اقتضا می کند که برویم ولی به سر اعلا حضرت برخواهیم گشت، شما هم کاخ را ترک نکنید. دقیقا مثل زمانی باشید که ما بودیم. » بعد از این حرف ها، با ما دست داد و پشت سر شاه رفت. خود فرح این را گفت. ما وقتی همچین حرفی را با تاکید و دوبار تکرار از فرح شنیدیم باور کردیم. من و همه کسانی که آنجا بودند باور کردند. از سالن که خارج شدیم، دیدم عده زیادی از گاردی ها و تیمسارها که جزو نزدیکان شاه بودند هم رسیده بودند و عده ای از کارگران و باغبان های کاخ هم آمده بودند و... همگی جمع شدند و تعداد افرادی که دور شاه جمع شده بودند بالغ بر صد نفر شد. در این لحظه دیگر دست به شاه نمی رسید، ولی متوجه شدم همان ممد گالیور که گفتم، دوباره رفته است روی چمن، پاهای شاه را گرفته و داد می زند که:«نمی گذارم بروید» بین این همه شلوغی من صدای ممد گالیور را می شنیدم. آنقدر محکم پاهای شاه را گرفته بود که چیزی نمانده بود که شاه را به زمین بزند! من هم رفتم جلو، درجه یکی از تیمسارها به چانه من گرفت، چانه من پاره شد و خون آمد. خون زیادی جاری شد. من دیگر ترسیدم جلو بروم و لباس دیگران را کثیف کنم. همه پایین پله ها ایستادیم، زمینی که هلیکوپتر شاه آنجا قرار داشت چمن بود و حدود 20 تا 30 قدم با کاخ فاصله داشت. از آنجا به بعد، پله ها را شاه به همراه ملکه تنها بالا رفت. از بالا نگاهی به بقیه کرد. ارتشی ها سلام نظامی دادند و بعد شاه سوار هلیکوپتر شد و حرکت کرد. آخرین چیزی که یادم هست تصویر اندوهگین شاه از پنجره هلیکوپتر بود. منبع: عصر ایران
دوشنبه 13 بهمن 1393 ساعت 17:53
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: جام جم آنلاین]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 42]