تور لحظه آخری
امروز : پنجشنبه ، 24 آبان 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم (ص):اى مردم! جز اين نيست كه خداست و شيطان، حق است و باطل، هدايت است و ضلالت، رشد ...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

خرید یخچال خارجی

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

زانوبند زاپیامکس

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

قیمت سرور dl380 g10

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

اوزمپیک چیست

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

نگهداری از سالمند شبانه روزی در منزل

بی متال زیمنس

ساختمان پزشکان

ویزای چک

محصولات فوراور

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

دوربین سیمکارتی چرخشی

همکاری آی نو و گزینه دو

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

الک آزمایشگاهی

الک آزمایشگاهی

خرید سرور مجازی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

لوله و اتصالات آذین

قرص گلوریا

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1829176977




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

وقتي شهيد صدايمان مي کند


واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: وقتی شهید صدایمان می کندخاطره هایی از لحظات بهشتی تفحصجنگ به پایان آمد، تفنگ ها از نفس افتادند، رزمندگان برگشتند و لباس رزم را به لباس سازندگی تبدیل کردند اما عشق به پایان نیامد. عشق - حتی - کمتر حاضر شد به شهر برگردد. عشق در جبهه ماند، در مناطقی که شهدا، این امامزادگان عشق، به وصال معشوق رسیدند.
تفحص
از آن روزها بیست و چند تقویم را به آخرین برگ رسانده ایم. اما هستند کسانی که هنوز در برگ عاشورای تقویم باقی مانده اند و در قالب واحدهای تفحص به دنبال معادن طلای ناب می گردند. طلاهایی که نه تنها چشم جهانیان که چشم فرشته ها را هم خیره می کند. این جست وجوگران طلا، روایت های خواندنی دارند از استمرار عشق. بچه های تفحص را می گویم، که گفته هاشان، آدمی را به حیرت وا می دارد و من شما را به میهمانی این «عشق گفته ها» دعوت می کنم بر سر سفره زمان به لحظه اکنون.سجده ابدی بعد از نماز صبح و خواندن زیارت عاشورا، به سمت منطقه مورد نظر در تپه های فکه حرکت کردیم. از روز قبل، یک شیار را نشانه کرده بودیم و قرار بود آن روز درون آن شیار به تفحص بپردازیم. پای کار که رسیدیم، بچه ها «بسم ا...» گویان شروع کردند به کندن زمین. چند ساعت شیار را بالا و پایین کردیم، ولی هیچ خبری نبود. نشانه های رنج و غصه در چهره بچه ها پدیدار شد. ناامید شده بودیم. می خواستیم به مقر برگردیم، اما احساس ناشناخته ای پیدا کرده بودیم. انگار یکی می گفت: «نروید ... شهدا را تنها نگذارید ...».بچه ها که می خواستند دست از کار بکشند، مجدد خودشان شروع کردند به کار. تا دم اذان ظهر تمام شیار را زیر و رو کردند. درست وقت اذان ظهر بود که به نقطه ای که خاک نرمی داشت، برخوردیم و این نشانه خوبی بود. لایه ای از خاک را کنار زدیم. یک گرمکن آبی  رنگ نمایان شد. به آن چه می خواستیم، رسیدیم. اطراف لباس را از خاک خالی کردیم تا ترکیب بدن شهید به هم نخورد، پیکر جلویمان قرار داشت. متوجه شدیم شهید به حالت «سجده» بر زمین افتاده است.پیکر مطهر را بلند کردیم و به کناری نهادیم و برای پیدا کردن پلاک، خاک های محل کشف او را «سرند» کردیم ولی متأسفانه از پلاک خبری نبود.بچه ها از یک طرف خوشحال بودند که سرانجام شهیدی را پیدا کرده اند و از طرف دیگر ناراحت بودند که آن شهید عزیز شناسایی نشد و همچنان گمنام باقی می ماند. کسی چه می داند شاید آن عزیز، هنوز هم «گمنام» باقی مانده باشد.ماجرایی خواندنی از پیدا شدن یک شهید اوایل سال 72 بود و گرمای فکه. در منطقه عملیاتی والفجر مقدماتی، بین کانال اول و دوم، مشغول کار بودیم. چند روزی می شد که شهید پیدا نکرده بودیم. هر روز صبح زیارت عاشورا می خواندیم و کار را شروع می کردیم. گره و مشکل کار را در خود می جستیم. مطمئن بودیم در توسل هایمان اشکالی وجود دارد. آن روز صبح، کسی که زیارت عاشورا می خواند، توسلی پیدا کرد به امام رضا(ع). شروع کرد به ذکر مصائب امام هشتم (ع) و کرامات او. می خواند و همه زارزار گریه می کردیم. در میان مداحی، از امام رضا(ع) طلب کرد که دست ما را خالی برنگرداند، ما که در این دنیا همه خواسته و خواهشمان فقط باز گرداندن این شهدا به آغوش خانواده هایشان است و ...هنگام غروب بود و دم تعطیل کردن کار و برگشتن به مقر. دیگر داشتیم ناامید می شدیم. خورشید می رفت تا پشت تپه ماهورهای رو به رو پنهان شود. آخرین بیل ها که در زمین فرو رفت، تکه ای لباس توجهمان را جلب کرد. همه سراسیمه خود را به آن جا رساندند. با احترام و قداست، شهید را از خاک در آوردیم. روزی بود که آن روز نصیب مان شده بود. شهیدی آرام خفته به خاک. یکی از جیب های پیراهن نظامی اش را که باز کردیم تا کارت شناسایی و مدارکش را خارج کنیم، در کمال حیرت و ناباوری، یک آینه کوچک دیدیم که در پشت آن تصویری نقاشی از تمثال امام رضا(ع) نقش بسته بود. از آن آینه هایی که در مشهد، اطراف حرم مطهر می فروشند. گریه مان در آمد. همه اشک می ریختند. جالب تر و سوزناک تر از همه زمانی بود که از روی کارت شناسایی اش فهمیدیم نامش «سیدرضا» است. شور و حال عجیبی بر بچه ها حکم فرما شد. شهید را که به شهرستان ورامین بردند، بچه ها رفتند نزد مادرش تا سر این مسئله را دریابند. مادر بدون این که اطلاعی از این امر داشته باشد، گفت: « پسر من علاقه و ارادت خاصی به حضرت امام رضا(ع) داشت ...»پتویی که از زیر خاک نمایان شد، توجه همه را جلب کرد. روی برانکارد را که خالی کردیم، پیکر شهیدی را یافتیم که روی آن دراز کشیده و پتو به دورش پیچیده بود. با ذکر صلوات، پتو را کنار زدیم؛ بدن استخوان شده بود ولی لباس کاملاً سالم مانده بود. در قسمت پهلوی سمت راست شهید، روی لباس یک سوراخ به چشم می خورد که نشان می داد جای ترکش است. دکمه های لباس را که باز کردیم، دیدیم یک ...خودشان که بخواهند می آیند سال 74 بود که با بچه ها در منطقه کار می کردیم. بیل مکانیکی را مقداری از جاده خارج کردیم تا به آن طرف تر برویم ولی دستگاه خاموش شد. هر کاری کردیم، راه نیفتاد. گفتم حتماً گازوئیل تمام کرده، رفتیم که از مقر گازوئیل بیاوریم، در حالی که ما رفته بودیم راننده دستگاه را کار می اندازد و می گوید که با بیل آن دو سه تا بزنم تا بچه ها بیایند و همان جا را که دستگاه مانده بود، می کند. در همان اولین بیل پیکر یک شهید نمایان شد.تفسیر اشک و لبخندعصر یک روز گرم بود و بیابان های خشک و گسترده جنوب و احساس ناشناخته درونی که ما را به طرف کانالی کشانده بود. بیشتر طول آن را صبح زیر و رو کرده و گشته بودیم و فکر نمی کردیم که دیگر شهیدی در آن جا باشد. یکی از بچه ها بدجوری خسته و کلافه شده بود و در حالی که رویش به کانال بود فریاد زد: خدایا، ما که آبرویی نداریم، اما این شهدا پیش تو آبرو دارند، به حق همین شهدا کمکمان کن تا پیکرشان را پیدا کنیم!به نقطه ای داخل کانال مشکوک شدیم. بیل ها را به دست گرفتیم و شروع کردیم به کندن. بیست دقیقه ای که بیل زدیم، برخوردیم به تعدادی وسایل و تجهیزات از قبیل خشاب اسلحه، قمقمه، فانسقه و ... که خود می توانست نشانی از شهیدان باشد، ولی کار را که ادامه دادیم، چیزی یافت نشد. این احتمال را دادیم که دشمن، بعد از عملیات وسایل و تجهیزات شهدا را داخل این کانال ریخته است.درست در آخرین دقایقی که نزدیک بود ناامید شویم و دست از کار بکشیم، بیل دستی یکی از بچه ها به شیئی سخت در میان خاک ها خورد. من گفتم: « احتمالاً گلوله عمل نکرده خمپاره باشد» ولی بقیه این احتمال را رد کردند. شدت فعالیت بچه ها بیشتر شد، پنداری نور امید در دل هایشان روشن شده بود. دقایقی نگذشت که دسته های زنگ زده برانکاردی توجهمان را جلب کرد، کمی خوشحال شدیم. ولی این هم نمی توانست نشانه وجود شهید باشد. فکر کردیم برانکارد خالی باشد. سعی کردیم دسته هایش را بگیریم و از زیر خاک بیرون بکشیم. هر چه تلاش کردیم، نشد که نشد. برانکارد سنگین بود و به این راحتی که ما فکر می کردیم، بیرون نمی آمد.اطراف برانکارد را خالی کردیم. نیم متری هم در عمق زمین را کندیم. پتویی که از زیر خاک نمایان شد، توجه همه را جلب کرد. روی برانکارد را که خالی کردیم، پیکر شهیدی را یافتیم که روی آن دراز کشیده و پتو به دورش پیچیده بود. با ذکر صلوات، پتو را کنار زدیم؛ بدن استخوان شده بود ولی لباس کاملاً سالم مانده بود. در قسمت پهلوی سمت راست شهید، روی لباس یک سوراخ به چشم می خورد که نشان می داد جای ترکش است. دکمه های لباس را که باز کردیم، دیدیم یک ترکش بزرگ روی قفسه سینه اش جای گرفته است.کار را ادامه دادیم، کمی آن طرف تر پیکر شهید دیگری را یافتیم که آن هم روی برانکارد دراز کشیده و شهید شده بود. لباس او هم کاملاً سالم بود. بر پیشانی اش سربند سبزی به چشم می خورد که روی آن نوشته شده بود: « یا مهدی ادرکنی».صحنه غریبی بود. خنده و گریه بچه ها توأم شده بود. خنده و شادی از بابت پیدا کردن پیکرهای مطهر، و گریه از بابت مظلومیت مجروحان که غریبانه به شهادت رسیده بودند. منبع : روزنامه خراسان تنظیم : رها آرامی - فرهنگ پایداری تبیان





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 496]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن