واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: میخواهم منفجر شوم
شهید بابانظر (بادگیر آبی بر تن) برای بزرگنمایی روی عکس کلیک کنید بخشهایی از کتاب بابا نظر - خاطرات شهید محمدحسن نظرنژاد من، تاریخ زنده بچههای سپاه و بسیج استان خراسان در جبهه و جنگ هستم. با این حال بعضی وقتها دلم میخواهد از غصه بترکد. میخواهم منفجر شوم. من 23 آبان 1359 به جبهه رفته ام و سوم فروردین 1370 برگشته ام. اگر حضور در کردستان و گنبد هم حساب شود، قریب به 140 ماه میشود. وقتی میخواستند مدالهای افتخار بدهند، فهمیدم اصلا از من و شهید شریفی و شهید علیمردانی صحبتی به میان نیاورده اند. هرچند که مدال افتخار، یک نشانه، بیشتر نباشد. خجالت میکشم بگویم ، اما بدانید که از سال 1362 با زنم هیچ فرقی ندارم. چشمم کور شده ، گوشم کر شده ، ستون فقراتم شکسته و قفسه سینه ام از دو قسمت متلاشی است. مقداری از ماهیچه دست های چپ و راستم از بین رفته و بیش از 160 تیر و ترکش خورده ام که هنوز تعدادی از آنها را به یادگار دارم. ترکش ِ روی پرده مغزم، هشدار همیشه من است. دوستای خوب تبیانی به نظر شما ما حافظ خون این شهیدان هستیم؟!
برای بزرگنمایی روی عکس کلیک کنید به گزارش خبرگزاری فارس، نوشته پرویز پرستویی درباره كتاب بابانظر به شرح زیر است: روزی كه زنگ زدند كه كتاب مقدس "بابانظر" رو برایم فرستند، ساده و صادقانه بگویم، پیش خودم گفتم، آخه من كه الان نمیتوانم كتاب را بخوانم. چون دغدغه كارم را داشتم. وقتی كتاب به دستم رسید و قطر كتاب را دیدم گفتم، خدایا چه كنم با این همه تكلیف؟ ولی از آن جایی كه ارادت و بندگی ویژه، نسبت به آدمهای جنگ دارم، و بارها این افتخار را داشتم كه لباس مقدس این عزیزان را به تن كنم و همچنین بارها مورد نقد و انتقاد قرار گرفتم كه در نقش این انسانهای شریف و ایثارگر، و بندگان عزیز خدا كلیشه شدهام. ولی چه كنم كه چارهای ندارم. چون با تمام وجودم آدمهای جنگ رو دوست دارم و از آنها درس زندگی گرفتم و خیلی از جاها آنها را الگوی خود قرار دادهام. بابانظرها زیادند و تمامی ندارند،این ما هستیم كه یادمان میرود و آنها را نمیبینیم، گویا آنها باید باشند، بسوزند، آب شوند و ما همچنان بیتوجه و ساده از كنارشان بگذریم. اگر چه بابانظرها احتیاجی به من و امثال من ندارند. چرا كه آنها با خدای خودشان معامله كردند. كتاب را شروع كردم. اگر چه پیش از اینكه كتاب را تمام كنم احساس میكردم چه پایان تلخی خواهد داشت. ولی با دقت هر چه تمام خواندن آن را شروع كردم و تمام لحظات را با بابانظر بودم و در كنارش، به هر جایی كه رفت، رفتم . و هر تركشی را خود،در بدنم احساس كردم، اشك ریختم، خندیدم،سكوت كردم، لال شدم. در تمام مدت بغض امانم نمیداد. با زخمهای بابانظر، با مقاومتهای بابانظر، با جدیتهای بابانظر، با گرسنگیها و بیمارستانها ، بستری شدنها چه در ایران و آلمان نهایتا باز با درگیریهای او با مجاهدین در بیمارستان آلمان و دستبند به دست در كنار رودخانه راین همراه شدم. همین الان هم كه دارم احساس خودم را بر روی كاغذ ثبت میكنم،اشك مجالم نمیدهد. نمیدانم چه بگویم ... چه نظری بدهم... چه باید كرد؟ بابا نظر هم كه نیست حتی بشود برایش كاری كرد. اگر چه بابانظرها زیادند و تمامی ندارند،این ما هستیم كه یادمان میرود و آنها را نمیبینیم، گویا آنها باید باشند، بسوزند، آب شوند و ما همچنان بیتوجه و ساده از كنارشان بگذریم. اگر چه بابانظرها احتیاجی به من و امثال من ندارند. چرا كه آنها با خدای خودشان معامله كردند. تقاضا دارم به هر شكلی كه ممكن است كتاب بابا نظر در اختیار كل ملت ایران قرار بگیردراستی چه كسی بابانظر را مجبور كرد كه از ابتدا تا پایان جنگ دور از همه خوشیها و لذتهای زندگی و خانواده به خصوص دختر دردانهاش كه در بیمارستان از دكتر سیلی خورد و تحمل كرد، تا بابانظر از روی تخت بلند شود و دوان دوان به طرف جبههها برود و با یاران همیشه همراهش از آب و خاك و ناموس و آرمانش، وطناش دفاع كند؟ خیلی حرفها دارم كه بزنم ... ولی نمیدانم چه بگویم، و چه كنم. چرا كه با خواندن كتاب، باز، بابا نظر است كه به ما درس زندگی میدهد و راه را برای ما روشن میكند. و ما را به خود میآورد و تلنگر میزند. اجازه بدهید كه چیزی نگویم. فقط تقاضا دارم به هر شكلی كه ممكن است این كتاب در اختیار كل ملت ایران قرار بگیرد، تا شاید یادآوری شود كه بابانظرها چه كردند و ما چه میكنیم. و امیدوارم شرایطی فراهم شود، حداقل این اثر جاودانه كه حاصل هشت سال دفاع مقدس است به تصویر كشیده شود. و خود بنده كوچكترین، حاضرم علیرغم نقد و انتقادها كه در خصوص كلیشه شدن من در این نوع كارهاست، نقش كوچكی در این اثر جاودانه، كه پر از حماسه، خودسازی و پر از اعتقاد و ایمان است داشته باشم. باشگاه کاربران تبیان - ارسالی از ارمیای نبی
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: تبیان]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 293]