واضح آرشیو وب فارسی:جوان آنلاین: تنها در ميان كوهستانها
در شمارههاي پيش به همراه گروه دستمال سرخها به كردستان سال 58 رفتيم. در يكي از اين وقايع وقتي عبدالله نوريپور راوي اين خاطرات همراه اصغر وصالي و جهانگير جعفرزاده با ضد انقلاب درگير ميشوند به ناگاه جعفرزاده ناپديد ميشود. ناپديد شدن ناگهاني جهانگير كلافهام كرده بود. در ارتفاعي كه ما قرار داشتيم احتمال داشت هر اتفاقي بيفتد. به فكرم رسيد نكند گلوله خورده و به پايين پرت شده باشد. يا زخمي و درمانده لابهلاي شيار تخته سنگها انتظار كمكم را ميكشد. اين افكار در كنار گرسنگي، تشنگي و سرماي هوايي كه با غروب آفتاب بيشتر ميشد به قدر كافي آزاردهنده بود. چه برسد به اينكه وقتي به جاده نگاه ميكردم ميديدم اثري از ستون تانكها نيست، گويي به يكباره تنها شده بوديم. در همين كش و قوس بود كه ديدم ستون مجدداً روي جاده ظاهر شده است! گويي كه زمان به عقب برگشته باشد، چند تانك از سمت راست نزديك ميشدند. با خودم فكر كردم اگر نيروهاي خودي راه را ادامه دادهاند، حالا بايد از ديد ما پنهان شده باشند نه اينكه دوباره از سمت راست جاده نمايان شوند و به جاي اوليه برسند! اين يك سؤال اساسي بود اما چون در آن لحظه دلنگران سرنوشت جهانگير بودم، خيلي ذهنم را درگير نكردم و از آنجا كه ابتداي ستون يك نفر به قد و قامت اسماعيل لساني را ديدم، داد زدم: اسماعيل، اسماعيل... ما اينجا هستيم. دو، سه بار بيشتر اسماعيل را صدا نزده بودم كه شنيدم كسي از پايين ميگويد: ساكت باش اينها خودي نيستن. دشمنن. خوب كه نگاه كردم ديدم اصغر وصالي لابهلاي درختچهها در دامنه كوه پناه گرفته و با اشاره از من ميخواهد خودم را به او برسانم. شيب دامنه به قدري تند بود كه امكان داشت با يك حركت اشتباه سقوط كنم و تا انتهاي دره قِل بخورم. به هر زحمتي بود خودم را به اصغر رساندم. شكل و شمايل عجيبي رقم زده بود. لباس از تن درآورده و به زخم پايش بسته بود. رنگ و رويش هم پريده بود و آثار ضعف و خستگي به وضوح از چهرهاش نمايان بود. گفت: ستون ما رفته، اينها كه ميبيني ضد انقلاب هستند. چرا اينقدر كلافهاي؟ ماجراي گم شدن جهانگير را برايش تعريف كردم. نظر اصغر اين بود كه الان امكان پيدا كردنش نيست. راست هم ميگفت. خود ما دو نفر هم در غروب سرد كوهستان، ميان آن بلنديهاي تيز و درههاي عميق، در حالي كه از نيروهاي خودي هيچ خبري نداشتيم و وجود دشمن را روي جاده ميديديم و در لابهلاي تخته سنگها احساس ميكرديم، شانس زيادي براي نجات نداشتيم، چه برسد به آنكه بخواهيم به دنبال جهانگير هم بگرديم. هوا رو به تاريكي ميرفت و اصغر با زخم پا و لباسي كه بر تن نداشت، سردش شده بود. لباسم را درآوردم و به او دادم. در حالي كه آب رواني پايين دره صداي برخوردش با سنگها را به گوشمان ميرساند، ما در دامنه كوه تشنه و گرسنه به دل تاريكي كوهستان فرو ميرفتيم.
منبع : روزنامه جوان
تاریخ انتشار: ۰۵ بهمن ۱۳۹۳ - ۱۱:۴۷
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: جوان آنلاین]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 12]