واضح آرشیو وب فارسی:جام نیوز:
دريکي از روستاهاي اطراف مشهد رخ داد؛
آرزوی شهر نشینی، زندگی زن جوان را سیاه کرد
این ماجراي واقعي است و با همکاري پليس پيشگيري خراسان رضوي نوشته شده است.
به گزارش سرویس حوادث جام نیوز به نقل از خراسان، او از هيجانات و احساسات دوران نوجواني ام سوءاستفاده کرد و فريبم داد اما حالا که پس از گذشت ۵ سال مي خواهم عاقلانه تصميم بگيرم باز هم او از عواطف مادرانه ام سوءاستفاده مي کند. زن ۲۱ ساله در حالي که عاشقانه به چشمان دختر ۱۸ ماهه اش نگاه مي کرد، به مشاور و مددکار اجتماعي کلانتري امام رضا(ع) مشهد گفت: ۱۶ ساله و ساکن يکي از روستاهاي اطراف مشهد بودم که به مردي ۴۰ ساله دل بستم. او گاهي براي خريد جو به روستا مي آمد و مدعي بود که همسرش را طلاق داده است و به تنهايي زندگي مي کند. اين گونه بود که رابطه من و ابراهيم آغاز شد و من هر روز چشم به جاده خاکي روستا مي دوختم و با ديدن هر پيکان سفيد رنگي در پوست خود نمي گنجيدم او آن قدر از رفاه و آسايش در شهر برايم سخن مي گفت که دوست داشتم هرچه سريع تر با او ازدواج کنم تا بتوانم زندگي شهري را تجربه کنم. مدتي بعد ابراهيم مرا از خانواده ام خواستگاري کرد، اما آن ها به خاطر سن زياد ابراهيم، با اين ازدواج به شدت مخالفت کردند وقتي ماجرا را فهميدم مقابل پدر و مادرم ايستادم و گفتم اگر شما موافقت نکنيد خودم با او به شهر مي روم. پدر و مادرم از اين ماجرا به شدت ناراحت بودند و من حتي اشک هاي پدرم را هم ديدم. آن روز پدرم گفت با اين ازدواج موافقت مي کنم به شرط اين که ديگر ما را فراموش کني و هيچ گاه پا در خانه ما نگذاري! من هم قبول کردم و به اين ترتيب من و ابراهيم با هم ازدواج کرديم؛ تنها ۳ روز بعد از اين موضوع فهميدم که فريب خورده ام و ابراهيم نه تنها متأهل بود بلکه چند فرزند قد و نيم قد نيز داشت؛ اما ديگر چاره اي نداشتم و بايد با اين شرايط کنار مي آمدم. اين گونه بود که به همراه همسر اول ابراهيم در يک خانه کوچک زندگي ام را آغاز کردم. چند روز بعد هم فهميدم که او نه تنها اعتياد دارد بلکه مردي عصباني مزاج و بددهن است. از همان روزهاي اول آن ها مرا تحت فشار قرار دادند و اذيتم کردند تا آن خانه را ترک کنم؛ اين در حالي بود که من باردار شده بودم و تمام پل هاي پشت سرم نيز خراب شده بود و روي بازگشت به خانه پدري را هم نداشتم. وقتي دخترم به دنيا آمد، از ترس اينکه فرزندان هوويم بلايي سر دخترم بياورند هيچ گاه از منزل بيرون نمي رفتم و امنيت جاني نداشتم. از سوي ديگر صبرم لبريز شده بود و نمي توانستم اين وضعيت را تحمل کنم. وقتي تصميم گرفتم طلاق بگيرم ابراهيم مرا تهديد کرد که بايد دخترم را نزد او بگذارم و طلاق بگيرم. حالا هم اگرچه مي دانم به خاطر هيجانات عاطفي دوران نوجواني فريب خورده و اين گونه زندگي ام را به تباهي کشانده ام اما باز هم يک مادرم و نمي توانم به همين راحتي از جگرگوشه ام جدا شوم در حالي که خانواده ام نيز حاضر به پذيرش من نيستند و اکنون بر سر دوراهي مانده ام که پاياني جز سياهي ندارد... 2005
۲۱/۱۰/۱۳۹۳ - ۰۷:۳۵
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: جام نیوز]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 26]