واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: بلایی به سرت بیاید که به سر نمرود نیامد
روزی بود، روزگاری بود که حضرت ابراهیم علیه السلام پیامبر خدا بود. در آن روزگار، پادشاهی خود خواه حکومت می کرد به نام «نمرود». او قصر بسیار با شکوهی برای خودش ساخته بود. وقتی نمرود شنید که حضرت ابراهیم مردم را به خدا پرستی دعوت می کند، دستور داد ابراهیم را دستگیر کنند و پیش او بیاورند.حضرت ابراهیم، نمرود را هم به خدا پرستی دعوت کرد، اما نمرود با غرور و خودخواهی گفت: «من سپاهیان و ثروت زیادی دارم. با همه می جنگم و پیروز می شوم. هیچ کس حتی خدای تو نمی تواند بر من غلبه کند.»ابراهیم گفت: «از خدا بترس و سر کشی نکن.»نمرود گفت: «از هیچ کس نمی ترسم. من خدای این سرزمینم. اگر قدرت خدای تو بیشتر از قدرت من است، بگو لشکریانش را به جنگ با من بفرستد تا بجنگیم و ببینیم من پیروز می شوم یا خدای تو.»حضرت ابراهیم از ایمان آوردن نمرود ناامید شد. به همین دلیل، دست به دعا برداشت و از خدا خواست لشکری برای مقابله با لشکر انبوه و مجهز نمرود بفروستد.خدا به پیامبرش ندا داد که لشکرش را خواهد فرستاد. ابراهیم به نمرود خبر داد که آماده ی جنگ باشد.نمرود لشکر بسیار مجهزی را روانه ی میدان جنگ کرد. در روز نبرد، ابراهیم متوجه شد که تعداد زیادی پشه، بالای میدان جنگ به پرواز در آمده اند. فهمید که پشه ها لشکر خدا هستند. فرماندهان و لشکریان نمرود که منتظر بودند، لشکری مثل خودشان در برابرشان ظاهر شود، اصلاً به فکر پشه ها نبودند. پشه ها کم کم آن قدر زیاد شدند که آسمان به خاطر زیادی آن ها تیره و تار شد. ابراهیم به لشکریان نمرود خبر داد که پشه ها لشکر خدا هستند و پیش از آن که آسیبی به شما برسانند، توبه کنید و از میدان جنگ بیرون بروید. اما لشکریان نمرود هم مثل خودش خود خواه و مغرور بودند و به حرف ابراهیم گوش نکردند. آن ها لشکر خدا را مسخره کردند و با خنده گفتند: «خدا سربازانی بزرگ تر و قوی تر از پشه ها نداشت که آن ها را به جنگ ما فرستاده؟»دیگر نمی دانستند که: چوب خدا صدا ندارد.جنگ شروع شد. هر پشه ای مأمور نابود کردن یکی از سربازان نمرود شده بود. پشه ها به لشکر نمرود حمله کردند تا سربازان نمرود بخواهند دست به تیر و کمان و نیزه ی خودشان ببرند، پشه ها به آن ها هجوم بردند و مشغول نیش زدن سربازان شدند. سربازها از دست پشه ها فرار می کردند، اما فایده ای نداشت. دیوانه وار خودشان را به سنگ و درخت می کوبیدند تا از سوزش نیش پشه ها راحت شوند. اما کاری از دستشان ساخته نبود. لشکر نمرود، کم کم پراکنده شدند و پا به فرار گذاشتند. بسیاری از سربازان، زیر دست و پای همرزمان خودشان کشته شدند. بسیاری از آن ها خودشان را در آب دریا انداختند تا از شر حمله ی پشه ها در امان باشند و توی آب دریا غرق شدند. بعضی ها هم دیوانه وار خودشان را به در و دیوار کوبیدند و مردند. یکی از فرماندهان سپاه نمرود که از حمله ی پشه ها جان سالم به در برده بود، روی اسبش پرید و به طرف قصر نمرود تاخت. به نمرود که رسید، خبر شکست خوردن لشکرش را به او داد. نمرود عصبانی شد و گفت: «پشه؟ آخر چطور ممکن است؟»
یکی از پشه ها که به دنبال فرمانده آمده بود، وزوزی کرد و خودش را نشان داد. فرمانده تا خواست بگوید: «بله، پشه ای مثل همین پشه»، کار از کار گذشته بود. پشه یک راست رفت توی بینی نمرود. نمرود هر کاری کرد، نتوانست پشه را از توی دماغ خودش در بیاورد. وزوز پشه توی دماغش آزاردهنده بود. نمرود برای این که پشه را از توی دماغش در آورد، به هر کاری دست زد. میله ای توی دماغش کرد، نشد. سیلی به صورتش زد، نشد. به دیگران گفت با مشت به روی صورتش بکوبند، نشد خودش را به در و دیوار کوبید، نشد. پزشکان دربارش را به چاره جویی واداشت، پشه از دماغ او بیرون نیامد که نیامد. بعد از مدتی کلنجار رفتن با خود، فریاد زد: «جلاد، جلادم را خبر کنید.»جلاد آمد نمرود گفت: «با گرز به کله ی من بکوب تا پشه از دماغ من بیرون بیاید» جلاد اطاعت کرد با گرزش محکم به کله نمرود کوبید. مغز نمرود متلاشی شد و جا به جا مرد.از آن به بعد، به کسی که دچار تکبر و غرور و خودخواهی شود، می گویند: «بلایی به سرت بیاید که به سر نمرود نیامد.»مصطفی رحماندوست_مثل ها و قصه های تیرتنظیم:نعیمه درویشی_تصویر:مهدیه زمردکارمطالب مرتبطبنازم این سر را تاپش پنج و نانش چهار خرس را وا داشته اند به آهنگری نه خانی آمده، نه خانی رفته دزدباش و مردباش اول چاه را بکن کسی با تو کار ندارد اگر ... باغ شاه که رفتی استخوان لای زخم گذاشتن از ماست که بر ماست
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: تبیان]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 299]