تور لحظه آخری
امروز : جمعه ، 15 تیر 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم (ص):بسم اللّه‏ الرحمن الرحيم، كليد وضو و كليد هر چيزى است.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

اتاق فرار

خرید ووچر پرفکت مانی

تریدینگ ویو

کاشت ابرو

لمینت دندان

ونداد کولر

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

دانلود سریال سووشون

دانلود فیلم

ناب مووی

رسانه حرف تو - مقایسه و اشتراک تجربه خرید

سرور اختصاصی ایران

تور دبی

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

پیچ و مهره

طراحی کاتالوگ فوری

دانلود کتاب صوتی

تعمیرات مک بوک

Future Innovate Tech

آموزشگاه آرایشگری مردانه شفیع رسالت

پی جو مشاغل برتر شیراز

قیمت فرش

آموزش کیک پزی در تهران

لوله بازکنی تهران

میز جلو مبلی

هتل 5 ستاره شیراز

آراد برندینگ

رنگ استخری

سایبان ماشین

قالیشویی در تهران

مبل استیل

بهترین وکیل تهران

شرکت حسابداری

نظرسنجی انتخابات 1403

استعداد تحلیلی

کی شاپ

خرید دانه قهوه

دانلود رمان

وکیل کرج

آمپول بیوتین بپانتین

پرس برک

بهترین پکیج کنکور

خرید تیشرت مردانه

خرید نشادر

خرید یخچال خارجی

وکیل تبریز

اجاره سند

وام لوازم خانگی

نتایج انتخابات ریاست جمهوری

خرید سی پی ارزان

خرید ابزار دقیق

بهترین جراح بینی خانم

تاثیر رنگ لباس بر تعاملات انسانی

خرید ریبون

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1804611818




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
 refresh

کرمولک کوچولو و خونه قارچی خاله مهربون


واضح آرشیو وب فارسی:جام نیوز:


داستان؛
کرمولک کوچولو و خونه قارچی خاله مهربون




به گزارش سرویس خانواده جام نیوز، یکی بود یکی نبود. در یک صبح آفتابی، کرمولک کوچولو که دلش خیلی برای خاله اش که آن طرف باغچه زندگی میکرد تنگ شده بود، از مادرش اجازه گرفت و یک بقچه خوراکی برداشت تا به دیدن خاله اش برود اما او خیلی خوب نمیدانست که خانه خاله اش کجاست؟  

  او فقط میدانست که باید از کنار درخت چنار وسط باغچه عبور کند. رفت و رفت و رفت، تا رسید به خانم مورچه. دید که خانم مورچه در کنار سوراخ کوچکی نشسته و گریه می کند. خانم مورچه وقتی کرمولک را دید، به او گفت: «دختر کوچولوی من داشت بازی میکرد ولی این سوراخ را ندید، حالا افتاده توش و من نمیتوانم به او کمک کنم، مي شود به دخترم کمک کنی؟ و شروع کرد به گریه کردن.   کرمولک بقچه اش را در گوشه ای گذاشت و آرام آرام به سوراخ نزدیک شد و دمش را داخل سوراخ کرد و از آن آویزان شد. مورچه کوچولو دم کرمولک را گرفت و از سوراخ بیرون آمد. خانم مورچه خیلی خوشحال شد و از کرمولک تشکر کرد و از او خواست تا اگر کاری دارد حتما به او بگوید تا کمکش کند. کرمولک که خانه خاله اش را کامل بلد نبود، از او پرسید، چون فکر میکرد شاید او را بشناسد. خانم مورچه کمی فکر کرد تا این که یادش آمد خاله کرمولک را می شناسد و به او نشان داد تا از کجا برود.  

  کرمولک از آنها خداحافظی کرد و رفت. کرمولک رفت و رفت و رفت تا رسید به یک پروانه کوچولو که خیلی خسته نشسته بود زیر سایه یک گل. وقتی کرمولک به او نزدیک شد دید که یکی از بال هایش کمی زخم شده و نمی تواند پرواز کند. از او پرسید «پروانه خانم، چه اتفاقی برای تو افتاده؟   پروانه زیبا به او گفت: «وقتی داشتم روی گلها بال میزدم یک دفعه بالم خورد به یکی از تیغهای گلی که در کنارم بود، حالا نمی توانم پرواز کنم و خیلی هم گرسنه هستم. نمیدانم چه کار کنم. » کرمولک کوچولو بقچه اش را باز کرد و یک دستمال کوچک برداشت و بال پروانه را بست و بعد هم خوراکیهایش را با پروانه قسمت کرد. او خوشحال از این که به پروانه کمک کرده، خواست حرکت کند و برود که پروانه از او پرسید: «کجا می خواهی بروی، بگو شاید من بتوانم کمکت کنم. » کرمولک به پروانه گفت: «میخواهم به خانه خاله ام بروم اما کامل بلد نیستم که کجاست؟ خانم مورچه گفت که بعد از درخت چناره... ولی بقیه اش را بلد نیستم.  

  پروانه لبخندی زد وگفت: «درست است، پشت همین درخت خانه خاله توست، من او را می شناسم.   کرمولک خوشحال شد و به سمت پشت درخت حرکت کرد. رفت و رفت و رفت، تا رسید به یک خانه کوچک قارچی که کنار درخت بود. خسته کنارش نشست و غمگین بود، چون خانه خاله را ندید و فکر کرد شاید گمشده است و شروع کرد به بلند بلند حرف زدن و غصه خوردن: «خاله جونم، این همه راه اومدم تا ببینمت اما نتونستم خونه تو پیدا کنم، حالا چیکار کنم؟   در همین حال بود که یک دفعه در خانه قارچی باز شد و خاله کرمولک بیرون آمد و او را صدا کرد. کرمولک کوچولو خیلی خوشحال شد و خاله اش او را به آغوش گرفت و به اوگفت: «عزیز دلم داشتی غصه می خوردی؟ صدات رو که شنیدم شناختمت عزیزم. خیلی دلم برات تنگ شده بود. خوشحالم کردی که اومدی به دیدنم. بیا بریم به خانه تا هم استراحت کنی هم غذا بخوری.  

  آنها با هم خوشحال و خندان به داخل خانه رفتند و کرمولک برای خاله اش تعریف کرد که در راه به خانم مورچه و دخترش و به پروانه کوچولو کمک کرده و توانسته خانه خاله را پیدا کند. خاله به او آفرین گفت و روی ماهش را بوسید. کرمولک خیلی خوشحال بود که توانسته بود هم خاله اش را ببیند و هم به دیگران کمک کند.   شهرزاد/ 2014    «برای ارسال نقاشی های زیبای خود این قسمت را کلیک کنید»



۲۴/۰۹/۱۳۹۳ - ۰۸:۰۰




این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: جام نیوز]
[مشاهده در: www.jamnews.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 98]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن