واضح آرشیو وب فارسی:جوان آنلاین: تابلوي بامعرفت سر كوچه!
طاهر شبها توي نانوايي ميخوابيد و صبح زود، هنوز آفتاب نزده در را به روي شاطر حسن...
نویسنده : عليرضا محمدي
داستانواره زير اشاره به حضور رزمندگاني از پايينترين اقشار كشورمان در جبهههاي جنگ تحميلي دارد. هرچند نام اشخاصي كه در اين داستان آمده تغيير يافته است، اما ماجراي واقعي زندگي و منش آنها (با كمي تغيير و كم و زياد شدن) آورده شده است. طاهر شبها توي نانوايي ميخوابيد و صبح زود، هنوز آفتاب نزده در را به روي شاطر حسن باز ميكرد. او به تازگي از افغانستان به ايران مهاجرت كرده و رفت و آمدش به مسجد محله باعث شده بود با جواناني كه خودشان را بسيجي معرفي ميكردند آشنا شود. اين مهاجر افغاني از جنگ فرار كرده بود، حالا عاشق جنگ ديگري شده بود كه در نظرش صف حق و باطل را مشخص ميكرد. طاهر كمي بعد از شهادت مهدي كه بيشتر از باقي بچههاي مسجد، با او همراه و رفيق بود، بار و بنديلش را بست و راهي جبهه شد. مهدي در وصيتنامهاش نوشته بود: توي كمدي كه در انباري خانهمان است، يك دفتر و چند برگ سفيد دارم كه به درد پرسنلي پايگاه مسجد ميخورد. خود كمد را به خواهرم بدهيد و خودكارها را به اسماعيل برادر كوچكم. غير از اين كمد و خرت و پرتهاي درونش چيزي ندارم كه بخواهم برايش وصيت كنم. الا دلواپسي كه براي امام دارم و ادامه دادن راه شهدا...در ضمن از دوستم محمد بابت اوقات تلخي كه يك شب توي مسجد بينمان پيش آمد، عذر ميخواهم و كاش كه حلالم كند. محمد سر زمين بود كه ابراهيم وصيتنامه مهدي را برايش آورد. ابراهيم هر وقت پيدايش ميشد، خبر شهادت كسي را آورده بود. براي محمد رها كردن كشت باير كه چرخ زندگيشان را ميچرخاند و خرجي خودش و مادر و پنج برادر و خواهر قد و نيمقدش را درميآورد كار راحتي نبود. اما از وقتي كه خبر شهادت مهدي رسيد، ديگر صبر و قرارش را از دست داده بود. احساس ميكرد نامردي است امثال مهديها را تنها رها كند و بايد دل از همه دلواپسيها بكند؛ از بيماري خواهرش گرفته تا خردسالي برادرانش و حتي گريههاي مادرش، خداي آنها هم بزرگ است و همه را به همان خداي بزرگ سپرد و رفت. ابراهيم يكبار يك دوره سه ماهه به جبهه رفته بود. روستايشان چند ساعتي تا زابل فاصله داشت. براي اينكه راهي شود، چند ساعت در جاده فرعي كنار روستا به انتظار ايستاد تا يك كاميون گذري از راه رسيد و او را به زابل رساند، بعد از آن بايد به زاهدان ميرفت و سپس به كرمان و بعد هم حدود دو روز توي راه بود تا اينكه به منطقه برسد. سر جمع بيشتر از سه روز طول ميكشيد. وقتي پايش به خوزستان رسيد، كل سه ماه را در منطقه ماند و فكر اينكه بخواهد سه روز ديگر توي راه باشد تا برگردد، از مرخصي منصرفش ميكرد. بنابر اين وقتي كه عمليات تمام شد و گردان براي اينكه خود را بازسازي كند مرخصي چند روزهاي به آنها داد، ترجيح داد همه آن چند روز را توي اهواز بماند و شبها را در آسايشگاه اين پادگان و آن پادگان بگذراند. روزها اما وضعيت كمي سختتر بود، ظهرها آن قدر در مساجد نمازهاي جعفر طياري ميخواند تا وقت بگذرد و از گرماي هوا كمتر شود. دلش نميآمد از غذاي پادگانها بخورد و فكر ميكرد حالا كه در مرخصي است، ديگر رزمنده به حساب نميآيد. ظهرها پيش مش عيسي دستفروش ميرفت و ناهار را با هم ميخوردند. كاش زودتر مرخصياش تمام ميشد. وقتي كه مش عيسي شهيد شد، درست روي ديواري كه زيرش چرخ ميوهفروشياش را ميگذاشت، كلمه «شهيد» را با رنگ قرمز قبل از اسمش نوشتند. با رفتن او چيز زيادي از محله كم نشده بود، غير از فريادهاي دستفروشي كه عصرها با صداي بلند داد ميزد گردوهايش ناب دماوند هستند و سيبهايش اصل لبنان، پرتقالها هم مال خود بم و نارنگيها اصل مازندران. حالا كه او رفته بود، جاي خالي اين فريادها در كنار چرخ چوبي كه چند سال تمام به تير چراغ برق وسط كوچه زنجير ميشد، چند صباحي احساس شد و بعد از آن كسي ديگر از مش عيسي يادي نكرد الا همان تابلوي بامعرفت سر كوچه...
منبع : روزنامه جوان
تاریخ انتشار: ۲۳ آذر ۱۳۹۳ - ۱۱:۰۴
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: جوان آنلاین]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 25]