واضح آرشیو وب فارسی:جام جم آنلاین:
آنچه پیش روی شماست خاطرات شفاهی مرحوم آیت الله محمدرضا مهدوی کنی است که توسط مرکز اسناد انقلاب اسلامی ثبت، ضبط و انتشار یافته است. این خاطرات به صورت پرسش و پاسخ جمع آوری و توسط غلامرضا خواجه سروی به صورت متن تدوین شده است
در مورد جنگ جهانی و اشغال ایران چند خاطره دارم. در زمانی که متفقین ایران را اشغال کردند ما با ماشین و گاهی هم با الاغ یا پیاده به تهران میآمدیم. در غرب تهران در مسیری که به فرودگاه میرفت و آن زمان به ده طرشت معروف بود (خیابان آزادی کنونی) مسیری بود که به کرج میرفت. این منطقه دارای زمینهای زراعی بود که طرشتیها تمام آن را زراعت میکردند. متفقین اینجا را اشغال کرده بودند و ساختمانهای نظامی ساخته بودند. من دیدم که سربازان هندی که زیر نظر انگلیسیها بودند در آنجا فعالیت میکردند میگفتند که اینها هندیهایی هستند که انگلیسیها آنها را به ایران اعزام کردهاند و از سیکها هم در میان آنها بودند که عمامه مخصوص بر سر میگذارند. اتفاقا من دو تا حادثه خوشمزه در کن به یاد دارم تعدادی از متفقین که روسی بودند آمدند به کن و در کوچه باغهای کن نمیدانم دنبال چه میگشتند. اینها چون درخت گردو و میوه آن را ندیده بودند گردوهای نرسیده سبز را میچیدند و گاز میزدند خاطره دیگری اینکه یکی از سربازها لهستانی که همراه روسیها به کن آمده بودند از نزد آنها فرار کرده و اتفاقا به منزل ما پناه آورده بودند. او فارسی بلد نبود ولی فقط چند جمله یاد گرفته بود و خیلی هم اظهار ناراحتی میکرد و میگفت من مسلمان هستم و از دست اینها فرار کردهام چون من مسلمانم مرا پناه دهید. چند شبی هم در کن منزل ما بود ولی بعدا نفهمیدم کجا رفت. مردم هم میخواستند پناهش دهند اما در آن زمان این امکان وجود نداشت زیرا از کجا معلوم که راست میگفت. او میلرزید و ناراحت بود. خاطرهی دیگر که نمیدانم مربوط به سربازهای انگلیسی یا روسی میشد این بود که عدهای از آنها که قبلا آمده بودند در رودخانه کن تمام خانهها و باغها و مغازه ها کن را میگشتند. خیلی با خشونت در مغازهها میآمدند هر چه بود روی هم میریختند تا ببینند چه چیز در زیر آنها است. یادم هست در محله ما (محله میانده) قهوهخانهای بود تختها و وسایل دیگر را ریختند بیرون بعد همه خانهها را گشتند به خانه ما هم آمدند و تمام صندوقهای قدیمی در آن بود (که به آن یخدان میگفتند و لباسها را در آن میگذاشتند) گشتند و همه لباسها را زیر و رو کردند بعد به اتاق پدر ما که مهمانخانه ما هم بود آمدند و پس از جستجو خواستند از اخوی ما آقای باقری که 5 سال از من بزرگتر است عکس بگیرند. والده خیال کرد که میخواهند به ایشان شلیک کنند، جیغ و داد میزد و میگفت فرزند مرا نکشید. یک قطعه فرش قدیمی هم در اتاق ما بود که برای آنها جالب بود، مرتب روی آن دست میکشیدند، و از آن هم یک عکس برداشتند. دوباره یک عکس هم در حیاط از اخوی گرفتند و رفتند. نیروهای متفقین که در کن بودند حیثیت و احترام افراد را در نظر نمیگرفتند و برای دولت ایران هیچ ارزشی قائل نبودند. منبع: سایت مشرق نیوز
یکشنبه 9 آذر 1393 ساعت 18:50
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: جام جم آنلاین]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 26]