واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: آدولف، چگونه هیتلر شد
برای این که بفهمیم چرا یک آدم که خوب و خوش و سلامت زندگی میکرده، ناگهان به سرش میزند و لشکرکشی میکند تا زمین را شخم بزند، باید برویم و سری به دوران کودکی و طفولیت او بزنیم. واقعیت این است که آدم تا در ایام کودکی از یک جایی نخورده باشد، چند صباح دیگر که قد کشید و به اصطلاح پشت لبش سبز شد، نمیآید قداره ببندد و وسط شهر عربدهکشی کند تا پس فردا که مرد، برای خود و خانوادهاش فحش و لعنت بخرد.مثلاً همین "هیتلر". آدم وقتی میرود و سرگذشت او را میخواند، به او حق میدهد که اینطور قاطی کند و آدمها را مثل حشره زیر پا له کند. ماجرا از این قرار است که جناب "آدولف" وقتی به دنیا آمد دید که خبری از خانه نیست و سقفی که بالای سرش است در حقیقت سقف یک مسافرخانه است. یک جایی بین "اتریش" و "امپراطوری آلمان". اما از آنجا که در آن شرایط کار خاصی از دستش برنمیآمد، صبر کرد و گفت: "ببینیم چطور میشه!"اما نه تنها اوضاع بهتر نشد بلکه بدتر هم شد. چرا که پدر و مادر جناب آدولف اصلاً حواسشان نبود که اوضاع مالی درست و درمانی ندارند، بنابراین تند و تند جمعیت خانوادهی خود را بیشتر میکردند. آدولف اما همهی اینها را ندیده میگرفت و سعی میکرد سرش به کار خودش گرم باشد. درس میخواند و بازی میکرد و از همه مهمتر، نقاشی میکشید.اینها بود تا اینکه مرگ آمد و زنگ در خانهی آدولف این ها را فشار داد. نتیجهی آن زنگ زدن هم چیزی نبود جز مرحوم شدن چهار تا از خواهر و برادرهای آدولف. آدولف که دیگر به خرخرهاش رسیده بود رفت و همانطور که خیره شده بود توی چشمهای پدرش، فریاد زد: "خب پدر من! وقتی نمیتونی اداره کنی، مجبوری بچهدار بشی؟!" بابای آدولف که حسابی شاکی شده بود، یک کشیده خواباند زیر گوش پسر و گفت: "گندهبک! تو روی من وامیسی؟! حالا که اینجور شد نمیذارم بری توی رشتهی هنر درس بخونی. میفرستم رشتهی فنی تا آدم بشی."اینجا بود که خون جلوی چشمهای آدولف را گرفت و با خودش گفت: "یه مشت آدم ترسوی بزدل دارند آبروی آلمانی جماعت رو میبرند. من شماها رو آدم میکنم!" و به سرعت رفت و شد سیاستمدارآدولف جوان هر قدر التماس و گریه و زاری کرد دید نه. این پدر خیال پیاده شدن از خر شیطان را ندارد و سر حرف خودش ایستاده. بنابراین بار و بندیلش را بست و رفت تا در رشتهی فنی درس بخواند. البته قبل از رفتن برگشت و به پدرش گفت: "یادت باشه. یه بلایی سرتون بیارم که مرغهای آسمون به حالتون گریه کنند." بعد هم در را بست و رفت پی سرنوشت.بعد از مدتی پدر آدولف به دیار باقی شتافت و او هم که انگار منتظر فرصت بود، بدو بدو از مدرسهی فنی خارج شد و رفت توی مدرسهی هنر. به خیال اینکه قرار است مسیر هنری جهان را عوض کند. اما اینطور نشد و بعد از چند وقت مسوولین مدرسه آدولف را از مدرسهی هنر بیرون کردند. آدولف هم مثل چند سال قبل، برگشت و به اونها گفت: "یه بلایی سرتون بیارم که مرغهای آسمون به حالتون گریه کنند."آدولف که حسابی به سرش زده بود رفت و وارد ارتش شد تا در "جنگ جهانی اول" به امپراطوری آلمان کمک کند. اما رهبران آلمان نه گذاشتند و نه برداشتند و زود تسلیم شدند. اینجا بود که خون جلوی چشمهای آدولف را گرفت و با خودش گفت: "یه مشت آدم ترسوی بزدل دارند آبروی آلمانی جماعت رو میبرند. من شماها رو آدم میکنم!" و به سرعت رفت و شد سیاستمدار. مردم که دیدند یه آدم "جوگیر" شده صدر اعظم، مثل اون جوگیر شدند و گفتند: دوست داری تا کدوم کشور رو برات شخم بزنیم و بعد هم آسفالت کنیم؟بعد هم شروع کرد به مخالفت و مبارزه با رهبران آلمان. حزب تشکیل داد و سخنرانی کرد و گفت: "کاری میکنم کارستان!" رهبرهای آلمان که دیدند آدولف خیلی برای آنها شاخه و شانه میکشد، در چشم به هم زدنی دستگیرش کردند و گفتند: "تشریف ببر توی زندان تا بفهمی دنیا دست کیه!" آدولف که آن روزها تبدیل به "هیتلر" شده بود، یعنی حسابی قاطی کرده بود نشست توی سلول و شروع به نوشتن کرد. حاصلش هم شد کتاب "نبرد من"؛ که در ایران خود ما 20 مرتبه تجدید چاپ شده است.کتاب هیتلر که تمام شد، دوران زندان هم به سر رسید و آدولف هیتلر عصبانی فریاد زد: "خب! حالا وقتشه که به همه نشون بدم چی به چیه." بعد هم آنقدر سخنرانی کرد و بالا و پایین پرید تا شد صدر اعظم آلمان. مردم هم که دیدند یه آدم "جوگیر" شده صدر اعظم، مثل اون جوگیر شدند و گفتند: دوست داری تا کدوم کشور رو برات شخم بزنیم و بعد هم آسفالت کنیم؟"به این ترتیب "جنگ جهانی دوم" به وسیلهی "آدولف هیتلر" شروع شد و کلی آدم رو به کشتن داد. حالا اگر دوست دارید بدونید "هیتلر" توی زندان به چی فکر میکرده و چی مینوشته، میتونید کتاب "نبرد من" رو که "عنایتالله شکیباپور" اون رو ترجمه کرده بخرید و مطالعه کنید. گروه کتاب تبیان - امیر مقیمی
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: تبیان]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 230]