تور لحظه آخری
امروز : پنجشنبه ، 11 مرداد 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم (ص):بهترين شما كسى است كه براى زنان خود بهتر باشد و من بهترين شما براى زن خود هستم....
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

تریدینگ ویو

کاشت ابرو

لمینت دندان

لیست قیمت گوشی شیائومی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

رسانه حرف تو - مقایسه و اشتراک تجربه خرید

سرور اختصاصی ایران

سایت ایمالز

تور دبی

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

طراحی کاتالوگ فوری

تعمیرات مک بوک

Future Innovate Tech

آموزشگاه آرایشگری مردانه شفیع رسالت

پی جو مشاغل برتر شیراز

قیمت فرش

آموزش کیک پزی در تهران

لوله بازکنی تهران

میز جلو مبلی

آراد برندینگ

سایبان ماشین

مبل استیل

بهترین وکیل تهران

خرید دانه قهوه

دانلود رمان

وکیل کرج

خرید تیشرت مردانه

خرید یخچال خارجی

وام لوازم خانگی

نتایج انتخابات ریاست جمهوری

خرید ووچر پرفکت مانی

خرید ابزار دقیق

بهترین جراح بینی خانم

تاثیر رنگ لباس بر تعاملات انسانی

خرید ریبون

ثبت نام کلاسینو

خرید نهال سیب سبز

خرید اقساطی خودرو

امداد خودرو ارومیه

ایمپلنت دندان سعادت آباد

موسسه خیریه

خرید سی پی کالاف

واردات از چین

الکترود استیل

سلامتی راحت به دست نمی آید

حرف آخر

دستگاه تصفیه آب صنعتی

حمية السكري النوع الثاني

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1809026991




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
 refresh

داستانی زیبا از مثنوی مولانا


واضح آرشیو وب فارسی:جام نیوز:



داستانی زیبا از مثنوی مولانا




به این مطلب امتیاز دهید

به گزارش سرویس کودک جام نیوز، شاید این ضرب المثل  را شنیده باشید که می گویند با اگر گفتن کار درست نمی شود یا می گویند: در اگر نمی شود نشست. بعضی ها هم می گویند اگر را کاشتند، سبز نشد!فکر می کنید منظور از این ضرب المثل چیست؟چه وقت این ضرب المثل  را به کار می برند؟شاید این داستان  را در دفتر دوم مثنوی مولوی، خوانده باشید:   آن  غریبی خانه می جست از شتاب دوستی بردش سوی خانه خراب گفت او این  را اگر سقفی بدی پهلوی من مر  تو را مسکن شدی هم عیال تو بیاسودی اگر در میانه داشتی حجره ی دگر گفت آری، پهلوی یاران خوشست لیک ای جان در اگر نتوان نشست ..... این داستان را این چنین  هم نقل کرده اند:   روزی در شهری، مرد غریبی، وارد کاروانسرایی شد. از صاحب کاروانسرا خواهش کرد که جایی در کاروانسرا به او بدهد تا با زن و فرزندانش آن شب را به صبح برساند. کاروانسرادار گفت: «پس زن و فرزندانت کجایند؟» گفت: «بیرون کاروانسرایند!» کاروانسرادار گفت: «گرچه جایمان بسیار تنگ است، اما چون در این شهر غریبی و جایی را نمی شناسی، من جایی به تو و زن و فرزندانت می دهم. برو و آن ها را به کاروانسرا بیاور!»   مرد غریب رفت و زن و فرزندانش را به کاروانسرا آورد. کاروانسرادار در گوشه ای از کاروانسرایش، پرده ای کشید و گفت: «بروید پشت آن پرده و تا صبح راحت باشید!»   مرد غریب، خود پیش کاروانسرادار رفت و در کنارش نشست، تا کمی با او صحبت کند و اطلاعاتی درباره آن شهر به دست آورد. کاروانسرادار پرسید: «می خواهید در این شهر بمانید؟»   مرد غریب گفت: «آری! فردا باید در جستجوی خانه ای برآیم برای زندگی!» کاروانسرادار پرسید: «شغلت چیست؟»   مرد غریب گفت: «کاسبی دوره گردم. مردی فقیرم. ولی راضیم به رضای خدا. بالاخره خداوند مهربان، نان بخور و نمیری می رساند و ما زندگی می گذرانیم. راضی به رضای یزدانیم. با همه بدبختی ها و دربه دری هایی که داریم، خودمان را خوشبخت می دانیم!»   کاروانسرادار که دلش به رحم آمده بود، گفت: «غم مخور برادر، خدا کریم است و رحیم است. اتفاقاً من خانه ای دارم در پشت همین کاروانسرا. چون تو برای یافتن خانه شتاب داری، می توانی فعلاً در آنجا با زن و فرزندانت زندگی بگذرانی تا بعد، خانه ای مناسب تر بیابی!.»   مرد غریب گفت: «چه بهتر از این؟ خدا تو را عوض بدهد!» کاروانسرادار گفت: «پس، برو و بخواب. فردا صبح تو را به آنجا می برم و خانه را نشانت می دهم!»   صبح فردای آن شب، کاروانسرادار، مرد غریب را به خرابه ای برد و گفت: «این است خانه ای که شب پیش، حرفش را زدم!» مرد غریب از دیدن آن ویرانه، دهانش از تعجّب باز ماند. کاروانسرادار گفت: «می دانم، می دانم چه فکری از سرت می گذرد. درست است که این خانه سقف ندارد...» مرد غریب با تعجب گفت: «آری، اینجا که سقفی ندارد. در خانه بی سقف که نمی توان زیست!»   مرد غریب با تمسخر سرش را تکان داد و به فکر فرو رفت. کاروانسرادار نگاهی به مرد غریب انداخت وگفت: «من از تو بسیار خوشم آمده است و بسیار دوستت دارم. دلم می خواهد که تو در کنار من، پهلوی کاروانسرایم زندگی کنی و همسایه من باشی. البته اگر ...»   مرد غریب پوزخندی زد. نگاهی به آن ویرانه و نگاهی به کاروانسرادار انداخت وگفت: «دوست من، این خانه بسیار خوب است، اگر سقف داشته باشد. خوب است، اگر پنجره داشته باشد. خوب است، اگر در داشته باشد. ولی متاسفانه هیچ کدام از این ها را ندارد. در چنین خانه ای  هم که نمی توان نشست!»   مهری طهماسبی دهکردی / 2018   «برای ارسال نقاشی های زیبای خود این قسمت را کلیک کنید»  




۲۲/۰۷/۱۳۹۳ - ۰۸:۱۲




این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: جام نیوز]
[مشاهده در: www.jamnews.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 78]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن