واضح آرشیو وب فارسی:فارس: وبلاگ گل آفتابگردان
بوی خاکسترِ برادر!
بلند گفتم: «عبدالرضا!» از گوشهایش خون بیرون آمده بود، برگشت و نگاهم کرد، هنوز هم تانکهای عراق در چشمانش بودند و صدای آر پی جی در گوشش، گفتم: «حبیبی کجاست؟» جیپش را نشانم داد.
به گزارش سرویس فضای مجازی خبرگزاری فارس وبلاگ گل آفتابگردان و بچههایش نوشت: فرمانده گروهان بود، به او گفته بودم کاری را انجام دهد، اما او دیر انجام داد، جریمهاش کردم، تنبیهاش کردم، گفتم «آقای حبیبی خط نرود». خیلی برایش سخت بود، خیلی سنگین بود، با آن قامت رشید، چشمان سبزش را به من دوخت و گفت: «آقا! اِی یَه جریمَه نَه تِنا مَکن!» به او گفتم: «نه! کار را انجام ندادهای، قراری از رفتن خط نیست، عزیز باید برود به جای تو!»، عزیز معاونش بود. گریه کرد! حسابی گریه کرد! رفت در آن خانههای اروند که دست ما بود نشست، سیر گریه کرد، واسطه قرار داد، خودش آمد دید فایده ندارد، عزیز را فرستاد دید فایده ندارد، من همچنان اصرار بر تنبیه شدن او داشتم، به خاطر این انجام ندادن آن کاری را که گفته بودم. جانشین گردان آقای علی سواریان را فرستاد، بازهم مقاومت کردم… ولی گفتند خیلی بی تابی میکند و ناراحت است؛ گفتم عیبی ندارد این دفعه را گذشت میکنم، سوار جیپ 106 شد و رفت. 15 دقیقه بعد من به دنبال آنها راه افتادم؛ روز 27 بهمن سال 64 پاتک عراق بسیار سنگین بود، منطقهای که باید عبور میکردیم در دید تانکهای عراق بود که به شدت آنجا را میزدند به راننده گفتم به سرعت از این قسمت عبور کن. وقتی رسیدیم آن طرف دیدم تانکها شدید میزنند، خاکریز هم کوتاه است، یک ماشین هم آتش گرفته بود، رفتم سراغ بچهها، عبدالرضا بصیری را دیدم، صدایش کردم، هیچ متوجه نمیشد، دوباره صدایش کردم، رفتم کنار گوشش بلند گفتم: «عبدالرضا!». از گوشهایش خون بیرون آمده بود، برگشت و نگاهم کرد، هنوز هم تانکهای عراق در چشمانش بودند و صدای آر پی جی در گوشش، گفتمش: «حبیبی کجاست؟» جیپش را نشانم داد، عبدالرضا و برادرش چند روز بعد به شهادت رسیدند. یک گلوله تانک به جیپ خورده بود، و جیپ آتش گرفته بود، یک جنازه هم عقب جیپ بود که داشت میسوخت… او را تنبیه کرده بودم که خط نرود ، هنوز چند روز به عملیات مانده بود، برای تنظیم زمان کارها دائم از بچهها ساعت میپرسیدم، ساعتش را از دستش باز کرد و به من داد، من گفتم نیازی نیست، هر موقع پرسیدم، ساعت را به من بگویید، گفت: «آقا! این را داشته باش! … نه! من نیاز ندارم دیگر، ساعت را به شما میدهم که کارها به موقع انجام بگیرد» ساعتش را گرفتم، ساعتش روی دستم ماند. ساعتش روی دستم مانده بود و وقتی داشتم روی جسم آتش گرفتهاش خاک میریختم تا خاموش شود، چشمم به ساعتش افتاد! از عملیات که برگشتم پیش خانوادهاش رفتم، ساعت را از دستم در آوردم و تقدیم کردم، گفتند اگر ساعت را او به شما داده است، بماند پیش خودتان! ساعتش همچنان پیش من است! وبلاگ خود را به ما معرفی کنید بازگشت به صفحه نخست گروه فضای مجازی انتهای پیام/
93/07/19 - 09:19
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: فارس]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 28]