تبلیغات
تبلیغات متنی
آموزشگاه آرایشگری مردانه شفیع رسالت
دکتر علی پرند فوق تخصص جراحی پلاستیک
بهترین دکتر پروتز سینه در تهران
محبوبترینها
راهنمای انتخاب شرکتهای معتبر باربری برای حمل مایعات در ایران
چگونه اینورتر های صنعتی را عیب یابی و تعمیر کنیم؟
جاهای دیدنی قشم در شب که نباید از دست بدهید
سیگنال سهام چیست؟ مزایا و معایب استفاده از سیگنال خرید و فروش سهم
کاغذ دیواری از کجا بخرم؟ راهنمای جامع خرید کاغذ دیواری با کیفیت و قیمت مناسب
بهترین ماساژورهای برقی برای دیسک کمر در بازار ایران
بهترین ماساژورهای برقی برای دیسک کمر در بازار ایران
آفریقای جنوبی چگونه کشوری است؟
بهترین فروشگاه اینترنتی خرید کتاب زبان آلمانی: پیک زبان
با این روش ساده، فروش خود را چند برابر کنید (تستشده و 100٪ عملی)
خصوصیات نگین و سنگ های قیمتی از نگاه اسلام
صفحه اول
آرشیو مطالب
ورود/عضویت
هواشناسی
قیمت طلا سکه و ارز
قیمت خودرو
مطالب در سایت شما
تبادل لینک
ارتباط با ما
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
آمار وبسایت
تعداد کل بازدیدها :
1867171918

انگار هیچکس زنده نیست
واضح آرشیو وب فارسی:ایسنا: سهشنبه ۱۵ مهر ۱۳۹۳ - ۱۱:۳۴
پیرزنی یائسه را میمانْد. هفت شکم زاییده. هوسی برنمیانگیخت. سوخته از آفتاب برهنه. نقاب در هم کشیده و گوشهای خزیده در خود. چشمی برای دیدنش دزد نمیشود، که چشم میدزدند از دیدنش. چنان دستهای زمخت و پینه بستهای که احساس نوازش، یخ کرده در آن... یخ کرده، چنان مُرده. پیکر نعش وارهاش افتاده زیر پا. رهگذران، بیاعتنا. درختان، گرداگردش چنان گردنبندی بر گردن جزامی. گونههایش فروریخته. صورتش در هم پیچیده. لبهایش در هم تنیده. پیشانیاش ترک خورده؛ زاینده رود. آناهیتا، الهه آب، مرده. رود، بیخبر از قوهای سفید و برج کبوتر، از کبوترها. کلاغ سیاهی سر کرده در لوله سیاهی بیرون زده از زمین، به دنبال آب. برگ درختان رو به زردی نه از خزان، از بیآبی. پیرمردی تکیه بر پل زده آواز میخواند: «گرچه پیرم تو شبی تنگ در آغوشم گیر تا...» و پیرمردانی کنارش نشسته و پیرزنانی و دختری و پسری و دخترانی و پسرانی، هریک گوشهای تکیه زده بر ستونی ترک خورده، نشسته پای پلهای، زانو گرفته در بغل یا سر برده فرو در خود. عزادار. پیرزنی یائسه را میمانْد... زایندهرود. زندهرود. زندهیاد.
110 کیلومتری اصفهان؛ ورزنه آبادی، خالی و ویران. شهر را طاعون زده انگار. اینجا، هیچکس زنده نیست، انگار. همهجا گَرد مرگ نشسته. پنجرهها بسته. دلها مُرده. نفسها در سینه چَپیده. ابر، باران قحطی ریخته. کوچهها خالی از کودکان، مردان سر در گریبان. زنان، چادر سفید به سر، تا سیاهی بختشان، پوشانده شود، شاید. هیچکس را هوس همصحبتی طولانی در سر نیست و مهمانی باشد اگر، به چایی بسنده باید. «حاج اسماعیل» نشست روی موتور. آتش کرد. موتور آرام حرکت میکرد. گرد و خاک، راه نفسش را تنگ کرده. جاده خلوت بود. همه چیز رنگ بیابان گرفته. بیابان خودخواهانه تاخته بود تا میانه شهر، تا لب پنجرهها، سر سفرهها. انگار «محمدخان» پسر «میر ویس افغان» دوباره به شهر یورش برده باشد. گردباد، از شادی به خود میپیچید و بالا میرفت و لاشه سگی افتاده روی جاده. حاج اسماعیل بیرون شهر خانه داشت. کنار مزرعه. پیرمردی 60 ساله. درشت هیکل. با صورتی پهن و سوخته. دستهایی پهنتر و زمخت. موهایش بور و کمی به رنگ چادر زنان آبادی و ریش نتراشیده. درختانش خشکیده، جز یکی که آن هم رمقی نداشت دیگر. دستها پشت کمر گره زده، قدم برمیداشت، گفت: «10 - 12 سال است که خشک است. پنج سالیست که بدتر شده. شخم میزنیم فقط کلوخ است. زمانی 35 هزار تن دولت را گندم میدادیم حالا آرد هم باید بستانیم... زکات میدادیم، حالا...»
چشمهایش پُر شد. ایستاد. رو به آسمان کرد تا آفتاب بهانه خیسی چشمهایش شود. سرش را این سو و آن سو چرخاند، چیزی برای خیره شدن نیافت. سر به زیر انداخت. با پنجه کفش خاک را هم میزد. گفت: «جوان نباید بیکار بماند. بیکار که ماند، میرود طرف کارهایی که نباید، میدانی...! پسرم خانه نشسته، بیکار است. دخترم دم بخت است، خیلی هم... مشتری دارد، اما... اما ردشان میکنم... خیلیها مثل مناند... مملکتی که کشاورزیاش بلَنگد، هیچ ندارد.» انگار که از گفتن حرفی پشیمان شده، تا روی سخن عوض کرده باشد، سر چرخاند طرف درختهایی که کاشته بود، گفت: «با تانکر آب آوردم پای درختها فقط یکی سبز مانْد، آن هم دارد میخشکد... نمک چاه بالاست. به یونجه دادم خشک شد... بغل آبادی روستایی هست چند چاه عمیق زدهاند، بد نیست اما به جایی نمیخورد...»
یه طرف خانه همسایهاش، حاج عباس، قدم برداشت. حاج عباس کنار ماشینی با پسرش ایستاده بود. هر دو رویشان را با چفیه، از آفتاب پوشانده بودند. حاج عباس پیرمردی شصت و هفت ساله بود. لاغر و کوتاه قد، با چهرهای آرام و سر و صورتی مرتب. پیراهن سفیدی به تن، روی شلوار سیاهی انداخته و کلاه پشمی سیاهتری به سر داشت. دستههای شکسته عینکش را با سیم نازکی بند کرده بود. چفیه از صورت باز کرد. صدایش آرام بود، اما میلزرید مثل تصویری از پشت چشمهایتر. میگفت: «15 ماه است؛ امام جمعه میگفت 15 ماه است زایندهرود خشک است. 150 جریب یونجه داشتم، همهاش خشک شد...». «امیر حسین» پسر دوم حاج عباس، چند قدمی آنسوتر. سرش هنوز گرم ماشین بود اما حرفها را میشنید. باد زوزه میکشید از سر عناد، تا صدا به صدا نرسد. امیرحسین بلند گفت: «میگویند نیایید شهر، اینجا هوا آلوده است. بمانید روستا...جایشان خوش است اینجور میگویند. ما مجبوریم برویم شهر سر فلکه بایستیم شاید کاری باشد کارگری بخواهند اما آن هم نیست...» حاج عباس بیاعتنا به فریادهای باد، آرام، ادامه داد: «وضعمان ناجور است. سال پیش باران آمد، گندم خود به خود سبز شد، یک آب دیگر میخواست، ندادند... ندادند و ما بیچاره شدیم. الان، خانهمان گندم نیست...» حاج اسماعیل آمد وسط حرفش: «الان، بذرش را هم باید بخریم...» حاج عباس تکرار کرد: «بذرش را هم باید بخریم...» حاج اسماعیل: «تازه اگر آب بهمان بدهند...»
حاج عباس: «اگر آب بهمان بدهند... از اینجا که ایستادهام تا آن تیر برق زمینهای من است همه خشک... یک مرغ نداریم... بچهمان مدرسه میخواهد برود خرجش را نداریم. ورزنه، خیلیها پول در جیبشان نیست نان بخرند برای معاش روزشان... ور به ور ورافتادیم. آب که نباشد همین میشود، نه فقط ما، طهران و اصفهان و... ندارد. هی... امیر حسین برو بالا چای بگذار پسر...» امیرحسین پیش از آنکه پدر بگوید، زیر آلاچیقی نشسته، آتش بار میکرد. با خنده گفت: «چای آتش خوشمزهتر میشود... این هم از کلبه فقیرانه ما.» بی مقدمهای گفت: «ما یک زمان خیلی خوب بودیم. فقیرمان کردند. ما پنج برادریم همه هم ازدواج کردهایم و زن و بچه داریم. همه بندیم به چند تا گوسفند. زنبور هم بود که الان دیگر نیست. زمانی خودمان زکات میدادیم الان باید زکات بگیریم...» به سمت درختی خشک رفت. تا حرفهای شرنگ ترحم به خود نگیرد، در حال کَندن شاخهای با خنده بلندتری گفت: «از یک چیز خوشحالیم! هرچقدر بخواهیم چوب خشک داریم برای آتش!» و زیر چای را آتش زد. این بار فروتنانه به اندوه گفت: «خیلی سخت است آدم داشته باشد و بعد نداشته باشد...» سرش سبز بود و زبانش سرخ. روی زانو نشست. سرش را پایین برد و چوبهای تازه آتش گرفته را کمی فوت کرد تا گُر بگیرد. سرش را بالا آورد گفت: «داستان ما داستان وزیر انوشیروان است. انوشیروان وزیری داشت که زبان مرغ را بلد بود. میگویند خیلی جنگید و فتحالفتوحات زیاد کرد. یک روز یک جا دید جغدی با جغد دیگر حرف میزند. به وزیرش گفت این جغدها چه به هم میگویند؟ وزیر جواب داد: این به آن یکی میگوید: میخواهم دخترت را برا پسرم خواستگاری کنم. جغد دیگر در جواب میگوید چند تا خرابه میخواهم که پشت قباله دخترم بیندازی. جغد اول جواب میدهد: اگر روزگار این روزگار است و مُلک این مُلک، هزار هزار خرابه پشت قباله دخترت میاندازم یکی دوتا که سهل است...»
استکانها را با آبی از دبه کوچکی شست و برگشت. روی یکی از کندوهای چوبی خالی از زنبور و عسل نشست. ظرفی فلزی را تا نیمه از قند، استکانهای کوچک داخل نعلبکی را از چای و سینه را از هوای حسرت پُر کرد. گفت: «آب از سر ما گذشته... چه بود، چه شد...» 30 کیلومتری ورزنه؛ گاوخونی تنها «تال» مانده از تالاب. خونی در رگهایش نمانده. چنان بیآب که گویی از زادروزش با آن بیگانه بوده. تنها، نقش آبی جاری بر زمین، چنان سربازی زخمی که تا آخرین قطره خون پیش رفته، سینهخیز برای نجات. سراسر سراب و جلبکهایی که چشمشان به بیرحمی خورشید روشن شده بود، همگی سوخته. سر خم کرده بودند رو به خاک به تمنای آب، اما بیحاصل. نفس سنگین میرفت و سنگین میآمد. صدا از ترس به خود میپیچید و گم میشد. سکوت تنها ساکن آنجا بود و باد تنها رهگذرش. کوهی تنها، جامه سیاه بر تن کرده، به گریه نشسته بود مرگ تالاب را، چنان مادری به گریه نشسته، مرگ فرزندش را... و او همچنان آرام، آنچنان که زمین به نجابتش فخر میفروخت، خورشید رشک میبرد، آسمان غبطه میخورد و ماه غصه، که مدتهاست خود را در آیینه آن ندیده. 167 کیلومتری اصفهان، اسفنداران بیابان سرکش و مغرور قدم برمیداشت. قناتها کنار جاده. خالی از آب، پر از ناامیدی. طاقها طغیان کرده. چنان رهزنان یاغی، ریشههاشان چون نیزه دل خاک را میدریدند در پی آب. بیمنت باران. و آسمان، صاف. جز چند تکه ابر برای بازی کودکان.
گاو مشحسن مُرده. چند گوسفند بیشتر برایش نمانده که چشمهای ریزش، رغبتی به دیدنشان نداشت. هیچکدام نزاییدهاند. پیرمردی 75 ساله لاغر و استخوانی با قدی کوتاه. جلیقه روی پیراهن. با سری کوچک. گوشهایی پهن. موها ریخته و به ظاهر خندهای بر لب. دور از آبادی. نشسته بود زیر سایه درختی کنار جوی آب کمجانی. سفرهاش نان خشکیده و چایی داشت. روی نان را پوشاند. پایی جمع و پای دیگر از زانو خم کرد. آرنجش را تکیه داد به زانو و سر را به دست. آرام، با خنده تلخی گفت: «اوضاع بیربط است... کشاورز و دامدار فرقی ندارد... 5 دختر و 2 پسر دارم... رفتهاند برای خودشان طهران و من و زنم تنها ماندهایم.» دوباره لبخند میزند دست را از زیر سر برمیدارد بیآنکه از زانویش جدا کند. اشاره میکند به چند قدمی آنسوتر: «زمینهای "پرتو سفید" هم از آب افتاد و خشکید. حیف... من هم زمین داشتم اما... خشکسالی داشتیم اما یاد ندارم اینطور بوده باشد... گاو داشتم مُرد، گوسفندهایم... اصلا دلم نمیخواهد نگاهشان کنم... دارند میمرند...» آبادی بالا... چه فرق دارد، آبادی پایین، آسمان با زمین قهر است. داخل آبادی. کوچه باغهای پیچ در پیچ. با دیوارهای کاهگلی مثل شعرهای سهراب و انارهایی کال، چشم به راه آب و سبدی خالی دست دخترکی باران ندیده. بی هیچ کنجکاوی کودکانهای در را پشت سرش بست، در پی صدای مادر.
ابتدای آبادی، کنار آب انبار، پشت در کوچکی پلاسیده به رنگ آبی، خانه پیرزنی بود با راهرویی کوچک رو به حیاط. با چند درخت انار و جوی کوچکی خشکیده و دیواری فروریخته. فاطی خانوم پیرزنِ کوچکِ لاغرِ هشتاد و چند ساله، چادر سرمهای با گلهای سفید کوچک، به کمر بسته. از کنار چارقد سفیدش موهای حنایی رنگ بیرون زده. صورتش در هم تنیده. دستهایش چروکیده. چشمهایش گود افتاده و جز خط باریک سیاهی چیزی بیش، از چشمهایش پیدا نبود. سالهاست سودای دلبری از سرِ «خال لبش» افتاده و پشت خط های چانهاش پنهان شده. هنوز پای روزگار قد نخمیده. سه پسر داشت دو دختر. شوهرش «حیدر آقا شیرازی» برای خودش اربابی بود. کدخدا نبود اما به اندازه کدخدا حرفش بورو داشت.فاطی خانوم میگفت: «نان بده بود. طهران سرکارگر بود... از غم پسر اسیرم دق کرد و مُرد... منم و یک کلبه خرابه. وضع و روزگاری ندارم... آب که نباشد همین میشود؛ همه به خاک سیاه نشستهاند. همه به خاک سیاه نشستهایم...» وقت رفتن، فاطی خانم زمزمهای کرد زیر لب، با لبخندی تلخ و بیجان: «همه رفتنیاند... من هم چند روز دیگر...» انتهای پیام
کد خبرنگار:
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: ایسنا]
[مشاهده در: www.isna.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 22]
صفحات پیشنهادی
صادرات دام زنده باعث افزایش قیمت گوشت قرمز نمیشود
شنبه ۲۹ شهریور ۱۳۹۳ - ۰۰ ۲۲ معاون بهبود تولیدات دامی سازمان جهاد کشاورزی استان کرمانشاه معتقد است صادرات دام زنده به هیچ وجه باعث افزایش قیمت گوشت قرمز نمیشود مهندس بهرام خانی در گفتوگو با خبرنگار خبرگزاری دانشجویان ایران ایسنا منطقه کرمانشاه با بیان اینکه از حدود 10 روز پفرمانده سپاه استان قم: بازسازی عملیات عاشورای 2 خاطرات رزمندگان قمی را زنده کرد
فرمانده سپاه استان قم بازسازی عملیات عاشورای 2 خاطرات رزمندگان قمی را زنده کردفرمانده سپاه استان قم گفت اجرای عملیات عاشورای 2 برعهده بسیجیان و پاسداران لشکر 17 علی بن ابیطالب ع بوده و بازسازی آن در نمایشگاه یاد یاران خاطرات بسیاری را برای پیشکسوتان رزمنده استان قم یادآوری کرده«من او»، «من زندهام» و «پایی که جا ماند» در راه فرانکفورت
من او من زندهام و پایی که جا ماند در راه فرانکفورتتاریخ انتشار پنجشنبه ۳ مهر ۱۳۹۳ ساعت ۰۹ ۵۰ فهرست ۶۶عنوانی کتابهای دفاع مقدس در نمایشگاه فرانکفورت اعلام شد «من او» «من زندهام» «پایی که جا ماند» و دهبهرام بیضایی از خوشبینی ساده انگارانه در فیلمفارسی عبور کرد/ تفاوت بافت بصری دو فیلم«عمو سیبیلو» و«سفر»
فرهنگ و هنر سینمای ایران حمید امجد در نشست هنر و تجربه بهرام بیضایی از خوشبینی ساده انگارانه در فیلمفارسی عبور کرد تفاوت بافت بصری دو فیلم عمو سیبیلو و سفر حمید امجد نمایشنامه نویس معتقد است بهرام بیضایی برخلاف جریان رایج فیلمسازی در دهه 1340 که برپایه خوشبینی در فیلمفاراگر چنین نمایشی در انگلیس اجرا میشد، عوامل آن زنده نمی ماندند! +تصویر
به بهانه سالروز ممنوعیت ورود چادری ها به دانشگاه شیراز اگر چنین نمایشی در انگلیس اجرا میشد عوامل آن زنده نمی ماندند تصویر اول مهر ماه ۱۳۴۸ همزمان با بازگشایی مدارس و دانشگاهها در سراسر کشور دانشجویان دانشگاه شیراز با بخشنامهای مواجه شدند که پوشیدن چادر را برای دختران ممنوایران در پی تعامل سازنده با جهان برمبنای احترام و منافع مشترک است
ایران در پی تعامل سازنده با جهان برمبنای احترام و منافع مشترک است رییس جمهوری در این دیدار که روز چهارشنبه انجام شد گفت دولت ایران در پی تعامل سازنده با جهان بر مبنای احترام و منافع مشترک است و نسبت به انگلستان هم علاقمند به ایجاد رابطه خوب و توسعه مناسبات هستیم آفتاب دکفارس گزارش میدهد سهلانگاری موجب وقوع آتش سوزی در میاندورود شد/ آتش در ملک خصوصی بود
فارس گزارش میدهدسهلانگاری موجب وقوع آتش سوزی در میاندورود شد آتش در ملک خصوصی بودفرماندار میاندورود از اطفای حریق در منطقه جناسم میاندورود خبر داد و گفت علت این آتشسوزی سهلانگاری بود به گزارش خبرگزاری فارس از شهرستان میاندورود ساعتی پیش منابع محلی از وقوع یک فقره آتشسوزیمحاکمه ارتش در برنامه زنده تلویزیونی/ بی اطلاعی ایران از آرایش نظامی عراق پشت مرزهای غربی
محاکمه ارتش در برنامه زنده تلویزیونی بی اطلاعی ایران از آرایش نظامی عراق پشت مرزهای غربی سیاست > نظامی - شب گذشته در یک برنامه زنده تلویزیونی کارنامه سال اول ارتش در جنگ هشت ساله مورد بررسی قرار گرفت به گزارش خبرآنلاین «سطرهاي ناخوانده» عنوان برنامه ایمحاکمه ارتش در برنامه زنده تلویزیونی
محاکمه ارتش در برنامه زنده تلویزیونی شب گذشته در یک برنامه زنده تلویزیونی کارنامه سال اول ارتش در جنگ هشت ساله مورد بررسی قرار گرفت به گزارش نامهنیوز سطرهاي ناخوانده عنوان برنامه ای بود كه نيمه شب گذشته از شبكه اول سيما پخش شد اميرسرتيپ بازنشسته عبدالحسين مفيد در اين برنامهشعبه سهروردي شمالي بانک پارسيان به نام زنده ياد دکتر اميرناصرکاتوزيان نام گرفت
۲ مهر ۱۳۹۳ ۱۸ ۲ب ظ به پاس تجليل از مقام علمي پدر علم حقوق ايران شعبه سهروردي شمالي بانک پارسيان به نام زنده ياد دکتر اميرناصرکاتوزيان نام گرفت مديرعامل بانک پارسيان با اهداي لوح تقدير به فرزند بزرگوار مرحوم کاتوزيان از سال ها تلاش پدر علم حقوق ايران تجليل کرد به گزارش خبرگزاکاخ سفید: انتظار داریم ترکیه همکاری سازندهای با ائتلاف ضدداعش داشته باشد
کاخ سفید انتظار داریم ترکیه همکاری سازندهای با ائتلاف ضدداعش داشته باشدسخنگوی کاخ سفید روز چهارشنبه گفت آمریکا انتظار دارد ترکیه همکاری سازندهای با ائتلاف تحت رهبری آمریکا داشته باشد به گزارش خبرگزاری فارس سخنگوی کاخ سفید روز چهارشنبه گفت آمریکا انتظار دارد ترکیه همکاری سازنارزندهترین یادگار یک پدر +عکس
ارزندهترین یادگار یک پدر عکس صدای نالههای پدری مهربان و رنج کشیده از راهروی بخش پیوند بیمارستان مسیح دانشوری به گوش میرسید دلش آرام نمیگرفت و هراسان بود انگار به دنبال گمشدهای میگشت چند دقیقه یکبار بر بالین پسرش حضور پیدا میکرد و مویهکنان و زیر لب کلماتی را زمزمه میکتماشای ستارهها از پشت عینک دودی/ کیارستمی؛ کسی که دیگر هیچکس را دوست ندارد
یادداشت تماشای ستارهها از پشت عینک دودی کیارستمی کسی که دیگر هیچکس را دوست ندارد در آژانس شیشهای کاراکتری هست که حتی در شب عینک دودی به چشمش زده و با موبایل راجع به یک فستیوال هنری در فرانسه حرف میزند به گزارش خبرنگار سینما باشگاه خبرنگاران در آژانس شیشهای کاراکترتیم زنانقطر بخاطر «حجاب» بازنده اعلام شد
دیدار تیم های بسکتبال زنان قطر و مغولستان در چارچوب بازی های آسیایی اینچئون کره جنوبی به دلیل خودداری بازیکنان قطری از برداشتن حجاب ۲۰ بر صفر به سود مغولستان اعلام شد به گزارش العربیه در حالی از بازی بازیکنان با حجاب تیم بسکتبال قطر در این مسابقات ممانعت شد که بازیکنان زنتصویربرداری زنده از رگهای خونی مغز با نانو لولههای کربنی
جمعه ۴ مهر ۱۳۹۳ - ۱۱ ۰۲ محققان با استفاده از نانولولههای کربنی تک جداره و پرتوهای مادون قرمز نزدیک موفق به ارائه روشی برای تصویربرداری از رگهای خونی در مغز شدند با این روش میتوان تصاویری زنده از عبور خون در رگها به دست آورد به گزارش سرویس علمی ایسنا پژوهشگران دانشگاه استناجرای زنده نمایش رادیویی «کیمیا» در خانه هنرمندان
فرهنگ و هنر رادیو و تلویزیون اجرای زنده نمایش رادیویی کیمیا در خانه هنرمندان به مناسبت هفته دفاع مقدس نمایش رادیویی کیمیا در خانه هنرمندان ایران اجرا میشود به گزارش خبرگزاری مهر همزمان با هفته دفاع مقدس نمایش رادیویی «کیمیا» به کارگردانی فریدون محرابی شنبه 5تقوا یاد معاد را در دل مومن زنده نگه میدارد
جمعه ۴ مهر ۱۳۹۳ - ۱۵ ۱۶ امامجمعه کرج گفت عزت و اقتدار امروز کشور حاصل خون شهداء و از خود گذشتگی رزمندگان اسلام است به گزارش خبرنگار خبرگزاری دانشجویان ایران ایسنا منطقهی البرز حجت الاسلام محمدمهدی حسینیهمدانی ظهر امروز جمعه چهارم مهرماه در خطبههای پیش از نماز جمعه شه-
گوناگون
پربازدیدترینها